eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
868 دنبال‌کننده
18هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 راوی: 🍂🕊 حالا می‌شد رمز و راز تمام این روزهایی را که از بقیه اسرا جدا شده بودیم، فهمید و اگر سوالی در ذهنم باقی مانده بود، با این صحبت‌های صدام پاسخش را یافتم معنای آن جداشدن‌ها، لباس‌ها، غذاها، شهربازی، زیارت و... را می‌شد کاملاً درک کرد. می‌شد این بازی تبلیغاتی را با این جمله کل الاطفال العالم اطفالنا فهمید. اما مگر می‌شود با صحبت، چهره واقعی را تغییر داد؟ با چند عکس و فیلم و یک نمایش به ظاهر زیبا، می‌توان زشتی را پوشاند؟ بعد از تمام شدن سخنرانی، شروع به احوال پرسی با بچه‌ها کرد و سعی می‌کرد که بگوید و بخندد و خودش را در دل بچه‌ها جا کند. بچه‌ها هم با بی اعتنایی هرچه تمام تر و خیلی مختصر اکثر اوقات با بله یا خیر پاسخش را می‌دادند. نوبت به من که رسید گفت؛ «اسمت چیست؟» گفتم: « !» گفت: «پدرت چه کاره است؟» گفتم: «راننده!» گفت: «از کجا اعزام شده‌ای؟» گفتم: «از » وقتی گفتم مشهد، با لحن و ادبیات خاصی گفت: «مشهدالرضا!» و دستش را روی سینه‌اش گذاشت و گفت: «السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا» بعد با افتخار گفت: «من قبل از انقلاب ایران، به مشهد آمده و امام رضا را زیارت کرده‌ام.» سپس گفت: «بلند شوید بیایید تا عکس بگیریم.» یاد داغ دل مادر بزرگ، مامان، خاله‌ها و همه ملت ایران افتادم. یاد حرف مادر بزرگ که در آخرین بار حضورم در ایران در هنگام تعزیه دایی عباس گفته بود: « !» چیزی که در باورم نمی‌گنجید. حالا دستم به صدام رسیده بود. در حین رفتن به پشت صندلی و هنگامی که می‌خواستیم مهیای عکس گرفتن شویم، ایده کشتن صدام به ذهنم رسید.😠 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
~ 🍃♥️ #کتاب‌عشق‌بازی‌باامواج زندگی‌نامه‌ی داستانیِ #غواص‌شهید « #امیرطلایی»🕊 #قسمت‌اول
~ 🍃♥️ زندگی‌نامه‌ی داستانیِ « »🕊 ♥️🕊 ‌ یک چشمم به در بود و یک چشمم به ساعت. ساعت از یک که می‌گذشت میرفتم طول و عرض حیاط را متر میکردم. راه میرفتم و صلوات میفرستادم و دعا میکردم. چند دقیقه یک بار در حیاط را باز میکردم و سرک میکشیدم به کوچه . بیشتر وقتها صدای راه رفتن من بابای امیر را بیدار میکرد، داد میزد: »باز بیداری؟ هنوز امیر نیومده؟ « می گفتم:»آره. منتظر امیرم. تو بخواب، دیگه الان میاد. «هر چه بیشتر میگذشت نگرانی من هم بیشتر میشد. فقط دعا میکردم برگردد. کمی که بیشتر میگذشت با خودم میگفتم:»اگر برگردد کاری میکنم دیگراز این کارها نکنه، نمی گه من چه حالی دارم؟« بین ساعت دو و نیم تا سه می‌آمد. وقتی میرفتم جلو خودش میفهمید حالم خوب نیست، سرش را می‌انداخت پایین.  آخه امیر جان الان چه وقت آمدن. نمیگی من نگران میشم؟ " مامان جان!ببخشید دیر شد،کارمون یه کم طول کشید. بعدشم راه بدی که نرفتم نمیدونی چقدر خوشحال میشن وقتی وسایل را میدیم بشهون. نگران من نباش هیچ طوری نمیشه. " بعد میآمد پیشانی منومی‌بوسید و میرفت داخل. وقتی میآمد میدیدمش و خیالم راحت میشد، آرام میشدم بعد هم وقتی میدیدم خودش راضی است من هم راضی میشدم. اما مثل اینکه نگرانی قسم خورده بود که از من دور نشود. .... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پ.ن: 🌸 راوی: (مادر شهید) 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365