eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1هزار دنبال‌کننده
18.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۳ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💐اسم من را گفته بودند و گفته بودند که پاسدارم و همیشه در ام. اما از مجروحیت هایم حرفی نزده بودند. خانواده سیده خانوم تازه فهمیدند که خواستگار دخترشان همان کسانی هستند که تلفنی پرسیده بودند، آیا به پاسدارها دختر می دهید؟ البته بازهم جوابشان همان بود که تلفنی گفته بودند. فقط دو سه روز فرصت خواستند که از سیده خانم نظربخواهند و در صورت نیاز تحقیق کنند. فکر کردم که قسمت ما نبوده و شاید به خاطر اینکه آن خانواده داغ پسرشان را داشتند، نمی خواهند با کسی که در مرز است وصلت کنند. چند روز گذشت. با یکی از دوستان قدیمی عملیات، سعید یوسفی، عازم اردوگاه در استان بودیم. سعید حرف ازدواج را به میان کشید. گفتم:در خانه شهیدسیدحمیدموسوی را زدیم و جواب نه شنیدیم. سعید گفت:اشتباه می کنی. این ها شما را درست نشناختند. یه بار دیگه برید خواستگاری. از همانجا به خواهرم زنگ زدم که خانواده آقای موسوی پیغام دادند که یک بار دیگر با هم صحبتی داشته باشیم. خواهرم گفت:خب اونا می خوان تورو ببینند. مارو که دیدند و حرفامونو شنیدند. گفتم:باشه. رفتم و خیلی زود برگشتم و با همان لباس، پوتین به پا رفتم به خواستگاری.💐 زنگ در را که زدیم، توی دلم هزار آشوب بود خدا خدا میکردم که ای کاش برادرانش سیدرضا و سیدافشین خانه نباشند.😓یکی پشت در پرسید:کیه؟ صدای یک مرد بود. در باز شد. تا سیدافشین چشمش به من افتاد، با محجوبیتی خاص، سلام کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:بفرمایید. خودش جلوتر رفت توی یک اتاق. احساس مشترکی داشتم. هر دو از دیدن هم خجالت کشیدیم. خجالتی از جنس نجابت محض بچه های جبهه. عزیز وخواهرم جلوتر رفتند و من با کمی مکث، سر پله ها خم شدم و همین طور که زیرلب ذکر می‌گفتم، بند پوتین هایم را باز کردم و غافل بودم که چشمان سیده خانم از پشت پنجره روی دستانم خیره مانده است.❤️ … 🍂__________________ پ.ن: خانم موسوی(همسر): در یک روز دوتا خواستگارآمد اول خانواده آقای مطهری و بعد خانواده همسایه. که این دومین با مادرم آشنا بود. شب بعد از شام، صحبت از آقای مطهری شد. آقام با همه اعتقادات و دیانتی که داشت و خودش درجه‌دار بازنشسته ارتش بود، با این وصلت مخالفت کرد و گفت:پاسدارها های یکسره توی جبهه اند و خیلی زود شهید می‌شن. مادرم جواب داد که: مگه پسرما پاسدار نیست؟ مگه ما براش نرفتیم خواستگاری؟ من حرفی نزدم، اما نظر من هم مثل مادرم این بود که یک پاسدار مرد زندگیه و داره امتحانش را توی سخت‌ترین کار، یعنی جهاد در راه خدا میده. برای من راستی و صداقت افرادی که خواستگاری می‌آمدند، مهم بود. سیدرضا که خانه آمد، آقای مطهری را شناخت و گفت:حاج کریم را همه رزمنده‌ها می‌شناسند. فرمانده گردان غواصیه و یکسره تو جبهه است. توی عملیات اخیر، به گردنش تیر خورده و نمیتونه حرف بزنه. قبلا هم دستش تیر خورده و از کار افتاده و جانباز شده. من که تا آن لحظه حرفی نزده بودم، یک دفعه با ناراحتی گفتم:پس چرا مادر و خواهر ایشون حرفی از مجروحیت های پسرشون نزدند؟ باید می گفتند:که آقای مطهری جانبازه. من موافق نیستم. بهشون جواب منفی بدید. مادرم با تعجب پرسید:چرا؟ گفتم:چون راستگویی شرطه اوله و اینها به ما راست نگفتند.. ماجرای آمدن بار دوم از این قرار بود که، یکی از همسایه ها همزمان با خانواده آقای مطهری از من برای پسرش خواستگاری کرده بود. مادرم را دید و پرسید:چرا هرچی خواستگار میفرستیم جواب منفی میدید؟ این کار درست نیست. مادرم پرسید:خانواده آقای مطهری را میگی؟ خانم همسایه با تعجب گفت:مگه خانواده کریم مطهری آمدن برای خواستگاری دخترتون؟ یعنی اون ها هم آمدند و مثل ما جواب رد شنیدن؟ یک شهر آقای مطهری را می شناسند و دوست پسرای من و پسرای خودته. از اون بهترکی؟ بذار یه دفعه دیگه بیان. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۶ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾حاج علی شادمانی را از سال ۱۳۶۳ که فرمانده سپاه فرماندار پاوه بود، می‌شناختم. آن سال‌ها به او که غریبانه در به مردم محروم کُرد خدمت می‌کرد ، سر می‌زدم. او با چند نفر از بچه‌های سپاه همدان، نیروهای پیشمرگ مسلمان كُرد را علیه انقلاب وابسته به احزاب مارکسیستی و بسیج کرده بودند.آن زمان از من خواست که در پاوه بمانم؛ اما من نتوانستم از اطلاعات عملیات و جدا شوم. حالا هم بعد از چند سال دوباره از من می‌خواست مسئولیت جدیدی را در لشکر بپذیرم. باید می‌رفتم؛ اما قولی که به همسرم داده بودم، پایم را کند کرده بود. اگر در همین آغاز راه زندگی، برای او که ملاک اصلی اش صداقت و در زندگی بود، بد عهدی می کردم، پیش خدا و وجدانم و البته او، پاسخی نداشتم. درگیر خودم بودم. توی این آشفتگی روحی، آن گروه فیلمبردار هم اصرار می کردند که بیا مصاحبه را تمام کن. تصمیمم را گرفتم. با خودم گفتم سری به میزنم. آنجا که جبهه نیست که خلاف قولم عمل کرده باشم. از طرفی حرف حاج علی شادمانی را هم بی پاسخ نگذاشتم و اگر او به من هر پیشنهادی داد، می گویم بعد از مراسم رسمی عقد در خدمت شما خواهم بود. با این محاسبه ذهنی، با و رضا زنجانی، از بچه های قدیمی غواصی و تخریب، راهی چهارزبر شدیم. تا همدان راهی نبود. دو ساعته رسیدیم و حتما بعد از صحبت با لشکر می‌توانستم بلافاصله بر گردم. رئیس دفتر فرمانده لشکر گفت:حاج آقا اینجا بود رفت منطقه و پیغام داد که شما هم اگر آمدید برید اونجا. با این پیغام گره تازه به کارم افتاد و از همان جا راهی شمال غرب شدیم. از ، و گذشتیم و به رسیدیم و از بانه هم به نقطه صفر مرزی که رودخانه‌ای به نام آن را از عراق جدا میکرد، رفتیم و نیمه های شب به عقبه لشکر در اردوگاه مستقر شدیم جای پشت یک ارتفاع بلند صخره ای که به ظاهر آرام و بی خطر بود مسئول دفتر فرمانده لشکر گفته بود که خودم را به واحد طرح و عملیات معرفی کنم. از مسئولان طرح و عملیات جواد قزل آنجا بود. اما باز هم خبری از فرمانده لشکر نبود. پرسیدم حاج آقا کجاست؟ و پاسخ شنیدم که رفته سریی به خط بزند و طاعت برمی‌گردد. چه تقدیری پشت این انتظار بود، نمی دانستم. همه فکر و ذهنم به این بود که من در ابتدای زندگی دارم به همسرم دروغ می‌گویم و شرایط او را زیر پا می گذارم. در این تشویش ذهنی بودم که صدای انفجار توپی آمد. با خودم گفتم این توپ برای من بود. که ناگهان توپ دوم زوزه کشان کمی دورتر منفجر شد و سوزشی در سرم احساس کردم و گفتم آخ. نشستم و دستم را روی سری که پر از خون شده بود گرفتم. تیزی ترکش را که از استخوان سر بیرون زده بود لمس کردم. ترکش در انتهای حرکت خود سرد شده بود و مثل یک تکه سنگ به من خورده بود. شاید این نوع مجروحیت پاداش بدعهدی من به سیده خانم بود. به بهداری رفتم و ترکش را از سر جدا کردند و چند باند استریل و تکلم گذاشتند و دور تا دورش را بستند. درست مثل هیئت یک عمامه... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۵۱ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾روز بعد حاج مهدی روحانی و جواد قزل از برگشتند. راه افتادیم و بدون اینکه به سمت بیاییم، از مسیر به و از آنجا به و ، یعنی مقر ستاد لشکر رفتیم. حاج علی شادمانی از من خواست که را به شلمچه ببرم و خط پدافندی کانال پرورش ماهی را تحویل بگیرم. رُک و صریح گفتم: بچه های ما کار تخصصی غواصی می کنند. آموزش غواصی دیده اند. نیروی پیاده هم می تواند توی شلمچه خط پدافندی را اداره کند. من و بچه های غواصی را مأمور کن به جایی کار عملیاتی توی آب هست برویم، حتی توی خلیج فارس. منظور من از این حرف، فقط و فقط کار غواصی بود، اما فرمانده لشکر تصمیمش را گرفته بود وگفت:حاج مهدی روحانی به من پیشنهاد داد که شما را توی طرح و عملیات به کار بگیرم. شما بیا پیش خود ما در شمال غرب و گردان رو برای پدافند در شلمچه تحویل حاج حسین بختیاری بده. هوای عملیات در سرم بود و می‌دانستم که چون بچه‌های اطلاعات عملیات از یک ماه پیش به شمال غرب و جبهه ماووت آمده‌اند، آنجا عملیات خواهد شد و در شلمچه وضعیت پدافندی حاکم است. به همدان برگشتم. همه امکانات ، مثل موتورسیکلت و مقداری پول را تحویل حاج حسین دادم و با بچه های غواصی و خانواده ام خداحافظی کردم. هرچقدر بچه های غواصی کنجکاوی کردند که چرا با همه عشقم از آنها جدا میشوم، حرفی نزدم. ساکم را برداشتم و خودم را به جبهه ماووت رساندم و در واحد طرح و عملیات ، کارم را شروع کردم. ارتباط من در این واحد بیشتر با بچه‌های عملیات بود. آنچه را که آنها از خط دشمن می کردند من با همفکری پردازش و جمع بندی می کردیم و برای تنظیم طراحی عملیات، بر اساس راهکارهای پیدا شده و سازمان رزم مورد نیاز، به معاونت طرح و عملیات می دادیم. خیلی زود دلتنگ بچه های غواصی شدم،💔🍂 اما مشغله ام زیاد بود. از بچه های غواصی مستقر در شلمچه هم گاهی اخباری میرسید. بیشتر خبر آتش سنگین توپخانه دشمن که حاصل آن شهادت ، و بود.🕊🌹 خبر هر شهادت را که می شنیدم، دلم با خواندن آرام می گرفت و گاهی هم سری به گود بچه‌های اطلاعات عملیات می‌زدم. گودی که کنار رودخانه ای در مقر اطلاعات عملیات بود. علی آقا وسط گود، میانداری می‌کرد و من با دست سالم در کنار رفقای قدیمی میله می گرفتیم. آبان ماه رسید و ما در محور ارتفاعات مشرف به شهر آزاد شده ماووت، به ویژه روی کوه بلند کار می کردیم که دشمن به برده هوش حمله کرد و آن را گرفت. حالا هم باید در کنار فتح قله قامیش، برای بازپس‌گیری برده هوش چاره ای می اندیشیدیم. همه مسئولان لشکر در مقر فرماندهی حاضر شدند. علی آقا را که فرمانده محور عملیاتی شده بود، در جلسه ندیدم. پرسیدم:علی آقا کجاست؟! گفتند: مجروح شده و برگشته به مقر واحد. جلسه به پایان نرسیده بود که اجازه گرفتم و با تویوتای جنگی از مقر اطلاعات با شتاب رفتم. دوست قدیمی و از هسته های اولیه بود که با او از گشت های از سال ۱۳۶۰ خاطره ها داشتم… … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄