eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
903 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
شباهت‌تو ومن‌هرچه‌‌بودثابت‌‌کرد که‌فصل‌مشترک‌عشق‌و‌عقل،تنهاییست کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من صدای پَر زدن مرغ‌های دریایی‌ست #فاضل_نظری #حدیث_دل ❄️
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
شباهت‌تو ومن‌هرچه‌‌بودثابت‌‌کرد که‌فصل‌مشترک‌عشق‌و‌عقل،تنهاییست کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من صد
آدمها به همان خونسردی که آمده اند چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند یکی در مه یکی در غبار یکی در باران یکی در باد و بی رحم ترینشان در برف ...
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارالله کرمان 🌺بازآفرینی: #محمدرضامحمدی_پاشاک @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۶ 🍃🌸 🍃🌸 🌱حسین آقا داشت پر در می آورد از خوشی. می گفت هم من تنها هستم هم تو. خدا برایمان سنگ شما
صفحه۷ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (مادرشهید) 💠 🍂❣ سرم به گرفتاریم گرم بود. چندوقتی گذشت و دیدم چندتومانی آورده خانه. هم خوشحال شدم هم مکدر. خب، مزد علی دردم را دوا نمیکرد، ولی که بود. این بچه یک دمپایی لاستیکی سالم نداشت. یک شلوار و رکابی نداشت، نمی توانست یک بستنی بخورد. پول را داد به من. اول گفتم:بماند پیش خودت. بعد دیدم خوب حرفی نزده ام. خودعلی هم راضی شد پول را بدهد دست من. نمیدانم چکارکردم ولی یقین دارم که زدمش به زخم زندگیم. 🍃 حالا علی که می رفت سرکار، دلم هزار راه می رفت. خدایا نکند بیفتد به تور آدم لاابالی. دیر که میکرد، آتش به جانم می افتاد. می رفتم دم مغازه می دیدم سرش به کار گرم است. می آمد خانه دست و بال سالم نداشت. زخمی و ذیلی و روغنی... 🍂زد و حسین آقا از دار دنیا رفت. وقتی به خاکش سپردم، دیدم ای دل غافل چیزی در بساط ندارم، هیچ، تا گلو هم بدهکارم. از بقالی سرگذر گرفته تا همسایه و آشنا. دست و پا شسته، ماندیم معطل. حتی برای نان خشک و خالی. من و شبهای زیادی سر گرسنه روی زمین گذاشتیم. یم حصیر مندرس داشتیم، ازاین حصیرهای لیف خرما. اگر رویش پا می کوبیدیم، تارو پودش خرد میشد. جرات نداشتم درست و حسابی جارویش کنم. یک چادرشب داشتیم، شبها آن را می کشیدیم روی خودمان. والسلام. تشک و پتو و ملحفه ای، اصلا.... یک بند همسایه ها برایمان غذا می آوردند. یکی شان هفته ای یک بار آبگوشت می گذاشت و می رساند به ما. می فهمیدم چرا هر هفته آبگوشت بار میگذارد. منظورش این بود که به ما برساند. می گرفتم، چاره ای نداشتم. اما علی طوری میخورد که خیال کن دارد زهر هلاهل میخورد. رنگ رویش برمیگشت.سیاه میشد. پیش گفتم باید به داد بچه ام برسم.…
۸ 🍃🌸 یک روز گفتم: علی! اگر فلانی غذا آورد، بگو خودمان بار گذاشته ایم. پرسید: چه جوری؟ گفتم:یک دیگ آب میگذاری سر چراغ، هرکس ببیند، می گوید غذاست. این زمانی بود که می رفتم در خانه این وآن برای رخت شویی و نانوایی و پخت و پز.. حتی سر کوره آجرپزی هم کار کرده ام. پیش از اینکه بتوانم توی خانه ها کار پیدا کنم، چادر به سرو صورتم پیچیدم و از محله فاصله گرفتم و ماندم تا هپا تاریک شد. شبش بی نان خوابیده بودیم و صبح و ظهر هم طاقت آوردیم. به خودم گفتم:تو آدم بزرگی اما علی وقت بالیدنش است. این همه گشنگی بچه را می سوزاند. نباشد این مثقال آبرو. یک کاری کن. کوچه به کوچه برگشتم طرف محله مان و رسیدم دم در مسجدجامع. خیال میکردم عالم و آدم چشم باز کرده اند و دارند من را نگاه می کنند. چهارستون بدنم می لرزید. سربه زیر نشستم روی پلکان صحن مسجد. مرگم را از خدا خواستم. جرأت نمیکردم دستم را طرف مردم دراز کنم. زبانم بند آمده بود. اگر بگویم چشمه چشمم خشکیده بود، دروغ نگفته ام. نفس نفس می زدم و پاهای مردم را نگاه میکردم که طرف وضوخانه می رفتند. ترس داشتم زبانم باز نشود و مردم بی اعتنا بگذرند. از طرفی هم عزم کرده بودم دست خالی خانه نروم. بالاخره بنده خدایی یک پول سیاه انداخت جلوام. آن غروب مرگم را به عینه دیدم.💔 چندتومانی پول جمع کردم و بلندشدم و راهم را کج کردم جای دیگری و نانی خریدم و نخودی و... گریه کنان آمدم خانه. نگذاشتم علی متوجه حال و روزم بشود. گفتم کار کرده ام. حالا این را بگویم: روزی که حسین اقا مرد، آن موقع قبرستان بهشت زهرا آباد نبود. پرت بود. کمتر کسی رغبت میکرد میتش را آنجا بگذارد. از درد خودم می نالیدم که دیدم علی رفت بیرون. اهل محل آمده بودند و داشتند حسین اقا را غسل و کفن میکردند. کارشان که تمام شد گشتند دنبال علی تا پیشاپیش پدرش راه بیفتد. پیدایش نکردند. نشستند به انتظار. حوالی شهرداری پیدایش کردند و آوردنش. از چشمانش آتش می بارید. پرسیدم کجا رفته بودی؟ نم پس نداد. رفتیم بهشت زهرا و برگشتیم. مردم مجلس گرفتند و رفتند. باز پرسیدم کجا رفته بودی؟ زد زیر گریه. جوری که دیدم فقط درد پدرش را ندارد ، ناز و نوازشش کردم و گفتم:پدرت خلاص شد. به زحمت زبانش را باز کردم. گفت:رفته بودم شهرداری. گفتم:بسم الله! چه وقت شهرداری رفتنت بود؟ گفت:خواستم پدرم را صحن مسجدصاحب الزمان بگذارم. رفتم گریبان شهردار را گرفتم. گفت باید هزارو پانصد تومان بدهیم. گفتم نداریم. ولی برایتان کار میکنم. گفت نمیشود. منتش کردم، قسمش دادم، قبول نکرد. علی تا آن روز به کسی رو نینداخته بود.😔 پا برهنه بود اما طبع بلندی داشت. پوست شکمش به پشتش می چسبید، اما صدقه مردم را رد میکرد. افسوس میخورد چرا بزرگ نیست و نمی تواند کار کند.…💔🍂 آن موقع علی سنی نداشت.... @Karbala1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
سلام عزیزان؛ داستان را دنبال کنید.. این داستان واقعی از یکی از دلاورمردان است که زیباییش در ۴ اوج گرفت و پرواز کرد..🕊❣ ✨ نمونه ای از جنس یک است که زندگیش با دیگران متفاوت بود... و چقدر مظلوم و غریب.😔 💔بچه های ۴ بی نهایت خاص، متفاوت، مظلوم و غریب اند... 🍃 سعی داریم هرشب بخشهایی از این زیبا را برایتان در کانال قرار دهیم. باشد که خوبی باشید و سردارشهید، دست گیرمان باشد... … فی امان الله💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گویـــــنـــد دل بـــــه آن بت ِ نــامهــربان مده ... دل آن زمــان ربـود ، کـــه نــامـهربان نـــبــود ... ‌🍂💔
وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیه‌ای که از آقا گرفته با او دفن شود‼️ جا خوردم نمی‌دانستم از آقا چفیه گرفته، رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند، مانده بودم با پیکرش چه بگویم، همیشه در ارادت به آقا خودم را بالاتر از او می‌دانستم😞، چفیه را که روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پایش هم نرسیده‌ام در این چند وقت، یادم هست یکبار چند سال پیش گفت شیعیان در بعضی از کشورها بدون وضو تصویر آقا را مس نمی‌کنند☝️ و گفت ما اینجا از شیعیان عقب افتاده‌ایم... #شهیدمدافع_حرم #محمودرضابیضایی🌹 #سالروز_شهادت🕊 @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شهیدی که از محل دفن خود خبر داشت..! داستان عجیب محل تدفین سرباز حاج قاسم 🍂💔
#یاسیدة_نساء_العالمین🥀 🏴بغض دارم مرو از پیش علے، #زهرا جان 🏴تو نباشے چہ ڪسے پاڪ ڪند اشڪم را؟! #یا_فاطمہ‌_زهرا_س🥀 🍂💔
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#یاسیدة_نساء_العالمین🥀 🏴بغض دارم مرو از پیش علے، #زهرا جان 🏴تو نباشے چہ ڪسے پاڪ ڪند اشڪم را؟! #ی
در فاطمیه چند برابر بگو: حسن هر جا که بود، صحبتی از در بگو: حسن اصلا زبان فاطمیون فرق می کند زین پس، بجای واژه ی مادر، بگو: حسن...