eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
869 دنبال‌کننده
18هزار عکس
2.6هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
✂️ فرمانده قیچی به دست ...‌ 🌹 فرمانده ۲۷ حضرت رسول (ﷺ) در حال اصلاح موی یکی از رزمندگان... ❤️
🌸امام صادق (ع): ✨اگر دوست دارى كه خداوند عمرت را زياد كند، پدر و مادرت را شاد كن. 📚 (وسایل الشیعه ج18، ص372)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 1⃣8⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل نزدیک پلکان رسیدم. بسم الله گفتم و به دنبال دیگران بالا رفتم. وارد هواپیما شدم و در جای خود نشستم. برای چند لحظه چشمانم را بستم و نفسم را بیرون دادم. میخواستم اگر خواب است، از این خواب بیدار نشوم. همچنان سرم را به زیر انداخته بودم. چنددقیقه ای بیشتر در آن حال نبودم و میخواستم با خدای خود خلوت کنم که ناگهان با صدایی آشنا و خشن قلبم لرزید و فروریخت! چشمانم را باز کردم: - انته وین و اهنا وين؟!!(, تو کجا، اینجا کجا؟!) با دیدن کسی که بالای سرم ایستاده بود نزدیک بود سکته کنم. تیمسار قدوری، رئیس کل اسرا بود که همراه چند محافظ و مأمور آمده بود تا اسرای آزاد شده را چک کند و به مسئول اسرای ایرانی تحویل بدهد. خودم را باختم و لال شده بودم. همه چیز را تمام شده میدیدم. قدوری ادامه داد: - انته وصلت لحد الى رحت لزيارة سيد الرئيس! اشلون جيت لهنا؟ یا هو إنطه اسمك؟ (تو به جایی رسیدی که رفتی پیش سيد الرئيس صدام حسین! چطوری آمدی اینجا؟ کی اسم تو را داده که بروی؟) بغض و گریه به من حمله ور شده بود. - دیروز پیش سيد الرئيس بودی و حالا اینجا؟! تو که معلول و مریض نیستی؛ چطوری داری میروی؟! زبانم در دهان سنگین شده بود و قدرت و جرئت حرف زدن نداشتم. میترسیدم به محافظانش دستور بدهد من را از هواپیما پایین ببرند. در همین لحظه نماینده صلیب سرخ داخل هواپیما آمد و قدوری را در کنار من دید. قدوری با دیدن نماینده صلیب، با غضب به او گفت: - این نباید برود! من به جای این، یکی دیگر می فرستم. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 2⃣8⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل در همین لحظه نماینده صلیب سرخ داخل هواپیما آمد و قدوری را در کنار من دید. قدوری با دیدن نماینده صلیب، با غضب به او گفت: - این نباید برود! من به جای این، یکی دیگر می فرستم. نماینده صلیب در جواب گفت: نمیشود جابه جا کنیم. اسم این آقا از قبل داده شده و ما هم اسم او را به سازمان ملل داده ایم، شما گفتید که او برود؛ حالا چرا میگویید که نباید برود؟! آنها باهم بحث می کردند و من به درگاه خدا استغاثه و دعا می کردم. سرم را از شدت ترس و دلهره پایین انداختم - آه بویه! دخیلک یا الله! دخیلک با بو فاضل، یا اباعبدالله با کف دستم سمت چپ سینه ام را ماساژ میدادم و آرام ناله می کردم. قدوری با نماینده صلیب چانه میزد تا من را برگرداند و نماینده صلیب امتناع می کرد. - ما نمی توانیم کس دیگری را جایگزینش کنیم. ما که نیامده ایم او را انتخاب کنیم، شما اسمش را داده اید و به همه مردم دنیا اعلام کردید که این اشخاص به ایران بازگردانده می شوند. - دخیلکم یا اهل البيت! انتم چم مره نجيتوني، هل مره تجونی دخیلکم (ای اهل بیت پیامبر (ص) شما چند بار نجاتم داده اید، این بار هم نجاتم بدهید) اسیران حاضر در هواپیما نگرانم شده بودند و هرکس به نوبه خود دعایم می کرد. زمزمه های دعای بنده های محبوب خدا درون سالن هواپیما چون نوری به آسمان میرفت. وقتی قدوری دید از چانه زدن نتیجه نمی گیرد، همراه محافظانش روی صندلی نشست. مأموریت او با تحویل اسرا به مسئول ایرانی در خاک ترکیه تمام می شد. بعد از تحویلمان، قدوری دیگر به عراق بازنگشت و پناهنده ترکیه شد. چشمانم را بستم و نفسی عمیق کشیدم و اشکهای پایین آمده را پاک کردم: خدایا! چقدر بالا و پایین شدن؟ چقدر تحمل ترس و لرز؟! منقلب شده بودم و ناله میکردم. همه سختی ها و شکنجه ها، وحشت و اضطرابی که هر روزه و طی چهار سال اسارت به سرم آمده بود، در مقابل چشمانم جان گرفت. میدانستم اگر صلیب سرخیها معاوضه ام می کردند، اعدامم حتمی بود، اما خدایی که همه جا حاضر و ناظر است، این بار هم من را ناامید نکرد و از این عقبه دهشتناک نجاتم داد. 🍂
🍂🍂 🔻ملاصالح قاری 3⃣8⃣ 👈 بخش چهارم : در مسیر تبادل بالاخره با صدای روشن شدن موتورهای هواپیما و صلواتی که اسرا فرستادند، قلبم کمی آرام شد. وقتی هواپیما اوج گرفت و به سمت ترکیه به پرواز درآمد، صدای گریه اسرا شنیده می شد. من هم گریه می کردم. گریه ام این بار به خاطر خلاصی بعد از چهار سال ونیم از بند بعثیان و پرواز به سوی وطن بود. هرچند می دانستم ممکن است در اثر تبلیغات دشمن و نمایش تصویرم از تلویزیون در کنار صدام حسين، اتفاقاتی در وطن برایم بیفتد. اما خیالم راحت بود در وطن بودم؛ نه در سرزمین دشمن. فکر رهایی و خلاصی از فؤاد سلسبیل و دار و دسته اش، خلاصی از دلهره هایی که هر صبح با من بیدار می شدند، خلاصی از سایه شوم ترس و وحشتی که در وجودم خانه کرده بود، همه و همه داشت از من دور می شد و با اوج گرفتن این پرنده آهنی، انگار آن همه وحشتی را که از وجود دژخیمانی فؤاد سلسبیل داشتم، جا می گذاشتم و میرفتم. بعدها شنیدم فؤاد، پس از سقوط صدام و حزب بعث به امارات فرار می کند و به عنوان پناهنده سیاسی به سوئد می رود و در آنجا با یک زن عراقی ازدواج می کند. او به فلاکتی که خودش هم انتظارش را نداشت گرفتار می شود. خیلی دلم میخواست از سرنوشت فرشته نجاتم، محمد جاسم العزاوي، باخبر شوم؛ مردی که هرچند از بعثيان بود اما اگر او و حمایتش از من نبود، نمی توانستم از آن اسارتگاه مخوف نجات پیدا کنم. هواپیما که در فرودگاه آنکارا به زمین نشست، خیالمان راحت شد. دیگر دغدغه بازگشت و آزار مأموران شکنجه گر بعثی بر بال جغدهای شوم پر کشیده بود. در فرودگاه ما را پس از انجام تشریفات، تحویل نماینده هلال احمر ایران دادند. سوار هواپیمای وطنی شدیم. چنان آرامشی به روح و جسمم سرازیر شده بود که انگار سبک بال بر ابرها خوابیده بودم. به محض رسیدن و پیاده شدن از هواپیما، ما را به قرنطینه سپاه در فرودگاه بردند. در قرنطینه با هر پنج نفر جداگانه مصاحبه می کردند و شرح حال می پرسیدند. از مشخصات فردی، نقطه اسارت، عملیاتی که در آن اسیر شده بودند، مدت اسارت، اردوگاهی که در آن اسیر بودند و... پیگیر باشید..🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 ۲۶مرداد پیشاپیش مبارک باد...🌱 إن شاءالله که قدرشان را بدانیم... ❣
🌸امام باقر عليه السلام: ✨چيزى عطا مكن براى اينكه در قبال آن مقدار بيشترى طلب كنى لا تُعطي العَطيَّةَ تَلتَمِسُ أكثَرَ مِنها 📚ميزان الحكمه جلد12 صفحه371
هوایـــــے باز را از دست دادم بـــــهشتے ناز را از دست دادم " شـــهیدان دستهایم را بگیرید " ڪه من پـــ🕊ــرواز را از دست دادم . .
🌸🌸🌸 🌿 ۲۶ مرداد سالروز بازگشت آزادگان به میهن گرامی باد...🌸 🌸..... @Karbala_1365
🌺 مهمترین در فضای کنونی جامعه انتقال حقایق جنگ و سیره والای شهدا به جوانان است. 🌺راوی:آزاده 🌸..... @Karbala_1365
🌸آزادگان عملیات کربلای۴ ، از جنگ تا کنون🌸 🌸..... @Karbala_1365
💔 🍂 🌾 🍂 🍂 🌾 🍂 🌾🍂 🍂 🍁 ..🍁 🌸قسمت اول 🍂🌸🍂 🍂 « ١٢»، « ٤»، « ١١»، « ٣»، « ١٠» و « ٧» امروز برای من و شما معنایی ندارد و حتی شاید هفته بعد، این اسامی به یادمان هم نماند و اگر هم به یاد آوردیم، تلفظش چندان درست و آسان به زبان‌مان ننشیند. اما کالبد این اسامی، کابوس درهم تنیده با خاطرات این سرزمین است. مردانی که هموطن ما بودند و سال‌های مدید، ٣ سال و ٥ سال و ٨ سال و ١١ سال از روزهای عمرشان در دیوارهای سر به فلک رسیده « تکریت ١٢» و «موصل ٤» و «رمادی ١٠» گذشت؛ بی ‌آن که احدی از خانواده، حتی امیدی به زنده بودن‌شان داشته باشد. طراوت صبح خاطرات آن سالها گره خورده به اندوه نگاه صدها مرد جنگ؛ یادگاران جنگ که آن روز از آن سال‌های اسارت خاطره ساخته بودند. ❣مردانی که بعضی‌شان بعدها تعریف کردند که « ...٤ نفر بودیم. نیم‌ساعت در مقابل سپاه هفتم عراقی‌ها مقاومت کردیم. بعد از نیم‌ساعت فشنگ‌مان تمام شد. اسلحه‌ها را زمین گذاشتیم و دست‌های‌مان را بالا بردیم... در هر کامیون آیفا، ٥ یا ٦ اسیر دست‌بسته سوار کردند و یک صف ٥٠ ماشینی درست کردند و بردند . مردم بصره شکست دادن ما را گرفته بودند و سنگ و میوه گندیده به طرف‌مان پرتاب می‌کردند.😭 اشکی که از چشم‌های‌مان می‌آمد از تلخی نبود. به خاطر مظلومیت جمهوری اسلامی گریه می‌کردیم. @Karbala_1365
💔 🍂 🌾 🍂 🍂 🌾 🍂 🌾🍂 🍂 🍁 ..🍁 🌸قسمت دوم 🍂🌸🍂 در یک کمپرسی جا داده بودند. وقتی خواستند پیاده‌شان کنند، یکی از بعثی‌ها به راننده گفت که جک کمپرسی را بالا بزند. در عقب کمپرسی باز شد و کمپرسی بالا رفت و بچه‌های مجروح، انگار که بار آجر خالی می‌شود، روی سر هم زمین افتادند؛ طوری که وقتی ما بدن‌شان را از روی همدیگر برمی‌داشتیم، دو، سه نفرشان آن زیر مانده و از خفگی و بی‌هوایی شهید شده بودند... یک سطل برای قضای حاجت داده بودند. سطل پر شد. تشنه بودیم و آب می‌خواستیم. گفتند همان سطل را خالی کنید و حالا پر آب کنید و ببرید. اجازه شستشوی سطل را خواستیم. کتک‌مان زدند و اجازه ندادند... کف دست حسین سلطانی تیر خورده بود. دستش را با یک تکه پارچه بسته بود. بوی عفونت دستش توی سلول پیچیده بود. یک روز گفت احساس می‌کنم انگشتم دارد از جا درمی‌آید. یکی از انگشت‌هایش را گرفت و کشید و انگشت جلو آمد. گفتم حسین چکار می‌کنی؟ گفت: ببین! همه‌شان درآمده‌اند. ٥ انگشت دستش را جلوی چشم من از زیر پارچه کند و دور انداخت.» ٤٥ هزار رزمنده و غیرنظامی که طی ٨ سال جنگ عراق علیه ایران، به اسارت رژیم بعث درآمدند و حتی پس از امضای قطعنامه ٥٩٨ هم سال‌های جوانی خود را در اردوگاه‌های مفقودین و صلیب سرخ عراق گذراندند، مستحق عنوان «شهید زنده» هستند؛ مردانی که از دل جنگ به اسارت برده شدند و در اردوگاه‌هایی که فاقد هرگونه شرایط استاندارد نگهداری اسرای جنگی بود، گاه تا ١١ سال در اسارت زندگی کردند. از این تعداد اسیر ایرانی که پس از توافق دو جانبه ایران و عراق برای تبادل اسرای جنگی، به تدریج به وطن بازگشتند و از همان زمان، به عنوان «آزادگان جنگ» شناخته شدند، ١١ هزار اسیر بنا بر تایید مسوولان وقت صلیب سرخ، هنوز و پس از ٢٩ سال از پایان جنگ، سرنوشتی نامعلوم دارند و خانواده‌هایشان همچنان چشم به راه این مفقودان هستند. در حالی که طی ٨ سال جنگ عراق علیه ایران، حدود ٦٨ هزار نفر از نیروهای عراقی توسط رزمندگان ایرانی به اسارت درآمدند که تمام این اسرا، درجه‌داران رژیم بعث بودند، در جمع اسرای ایرانی که در ٣٥ اردوگاه واقع در استان‌ها و شهرهای الانبار و صلاح الدین و بعقوبه و بغداد نگهداری می‌شدند، می‌شد از غیرنظامیانی همچون کشاورزان و دامداران و حتی کسبه ساکن شهرهای مرزی واقع در خطه جنوبی و غربی ایران هم بسیار سراغ گرفت که این واقعیت تلخ، در خاطرات مکتوب و شفاهی آزادگان اسیر در اردوگاه‌های مفقودین یا صلیب سرخ هم مورد اشاره قرار گرفته است. مهم آن که رژیم بعث، اردوگاه‌های اسرای ایرانی را در شهرهایی دایر کرده بود که یا بیشترین جمعیت سُنی‌نشین یا بیشترین جمعیت سرسپرده رژیم بعث را داشتند و بسیاری از آزادگان، در خاطرات خود یادآور شده‌اند که تلخ‌ترین لحظات، نه روزها و ساعات اسارت در اردوگاه‌های بی‌نشان و مخوف موسوم به اردوگاه‌های مفقودین، بلکه زمان‌هایی بود که برای انتقال به اداره استخبارات یا مراکز درمانی، دست‌بسته و سوار در قسمت بار ماشین‌های باربری عراقی، از سطح شهر رد می‌شدند و ساکنان این شهرها، با پرتاب تخم مرغ گندیده و گوجه فرنگی لهیده و انداختن آب دهان بر سر و روی اسرا و به زبان آوردن دشنام، انزجار خود را از نژاد ایرانی و از غیرت رزمنده ایرانی نشان می‌دادند. ... 🌸.... @Karbala_1365
بامن به گذشته بیا...❣ ازراست #آزاده سیدرضاموسوی،حشمت محمودی از اسدآباد،محمدحسین فتحی،هاشم زرینقلم،علی میرزاشاه محمدی 🍃روز آزادی در اسدآباد۸ /۶ /۶۹ 🌺ارسالی ازآزاده #علی_میرزاشاه_محمد @Karbala_1365
🕊 #روز_آزادی آزاده سرافراز #علی_میرزاشاه_محمدی 🌸.... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🕊 #روز_آزادی آزاده سرافراز #علی_میرزاشاه_محمدی 🌸.... @Karbala_1365
🍂 🌱 ۲۶ مرداد ماه روز عزیز از بند عراقی ها به میهن گرامی باد. 🌸 🌱 یاد استان که در اسارت به شهادت رسیدند گرامی باد. شهیدان 🌹 ، 🌹 ، 🌹 ، 🌹 و دیگران از نقاط دیگر ایران مظلومانه در غربت اما باعزت و پایداری و حفظ دین و دیانت خود به شهادت رسیدند...❣ 🌱بیست و ششمین روز از مرداد ماه یادآور بازگشت سرافرازانه آزادگان به میهن در سال 1369 و فرصتی برای مرور رشادتهای این غیور مردان است. هنگامی که دشمن بعثی ، به اشاره و حمایت سردمداران استکبار جهانی به خیال خام خود برای ضربه زدن به نظام نوپای جمهوری اسلامی بخشهایی از سرزمین ما را مورد حمله قرارداد، خیل عظیمی از جوانان غیور برای دفاع از دین و ناموس و سرزمین خود راهی مناطق عملیاتی شدند تا مانع پیشروی دشمن پست و زبون شوند. جوانانی که هرچند سابقه نظامی نداشتند اما با ایمان و عزم راسخ توانستند حسرت دست اندازی به این آب و خاک را بر دل دشمن و حامیانش بگذارند. 🌱سالهای آسمانی دفاع مقدس با رشادتها و جانبازیهای جوانان این مرز و بوم برای همیشه در دل تاریخ ثبت شد تا دیگر هیچ دشمنی به خود حتی جرأت فکر کردن به حمله نظامی به این سرزمین را ندهد. هرچند در طول سالهای دفاع مقدس هزاران تن از بهترین جوانان این مرز و بوم خلعت پوشیدند و هزاران جوان دیگر مدال و در میدان نبرد حق و باطل کسب نمودند اما رشد و تعالی نهال انقلاب با آبیاری خون شهیدان و پاسداری رزمندگان دلاور امید را در دل مستضعفان جهان برای همیشه زنده نگه داشت و خواب را از چشم بدخواهان ربود. 🌱در میان رشادتهای رزمندگان اسلام در سالهای دفاع مقدس ایستادگی و مقاومت عزتمندانه و بینظیر آزادگان سرافراز برگ زرین و درخشانی بود که حیرت جهانیان را به دنبال داشت. آزادگانی که در سختترین شرایط اردوگاههای عراق در زیر شکنجه های وحشیانه خصم دون پایمردی کردند تا ثابت کنند در اسارت ظاهری نیز خود را رزمنده و عزیزمان میدانند و الحق که این پایمردی آزادگان و سالها تحمل درد و رنج جانبازان کم از شهادت ندارد. و چه زیبا این فرهنگ ناب مقاومت و ایستادگی در برابر کفر و ظلم که امروز به بهترین وجه به نسل امروز جوانان این کشور به ارث رسیده است و اگر روزی آزادگان در برابر دشمن، سر خم نکردند و برای همیشه ماندگار شدند و اگر روزی آزاده گان عزیز با دست بسته در دل دشمن مرگ بر صدام گفتند، امروز هم جوانان رعنا و عزیز کشورمان به اجانب و زورگویان اجازه نخواهند داد وجبی از خاک کشورمان به دست دشمنان بیافتد. و به تأسی از حضرت (ع ) سیدالشهدا سر میدهند اما سر خم نمیکنند.🌸 🌸یاد و خاطره همه ، ، و که برای حفظ و عظمت ایران اسلامی همه سرمایه خود و جان شیرین شان را خالصانه نثار کردند گرامی باد.🌸 🌺ارسالی از آزاده و جانباز 🌸.... @Karbala_1365
🍂❤️ 💔در دلم باز هوایی است که طوفانی تو ست... 🌹 #آزاده_شهیدابراهیم_اسدی🌹 🌸.... @Karbala_1365
❣ در دلم باز هوایی است که طوفانی تو ست... 🍂 🌹 #آزاده_شهید #علی_اکبرقاسمی🌹 🌸.... @Karbala_1365
محل شهادت و پرواز آزاده_شهیدمجیدطاهری...🌹
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
محل شهادت و پرواز آزاده_شهیدمجیدطاهری...🌹
🌸 🍃 🍂 🍃 🍂 🍂 ❣حکایت یک بازی❣ 🌹 🌹 🌷 درشب ۴ شدند و بعد هم دشمن شد... 🍂 در پشت خط داخل کلاسی که ما را در آنجا نگه می داشتند چند روز بعد از جان به جان آفرین تسلیم کرد. 👆کلاسی که پنجره میله ای دارد مکان شهادت مجیدشد... 🌸روحش شاد و یادش گرامی🌸 🌺راوی:آزاده و جانبار 🌸.... @Karbala_1365 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂
🍃❤️خاطرم خوش کرده بودم خواب بینم یار خویش با خیالش خواب هم از چشم ما اسوده گشت...❣ 🌹 #آزاده_شهیدمجیدطاهری شعار🌹 🌸.... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🕊 #روز_آزادی آزاده سرافراز #علی_میرزاشاه_محمدی 🌸.... @Karbala_1365
🌷 از استان : 🌱🕊 ✨بسم الله الرحمن الرحیم شب خاطره آزادگان اردوگاه در ( خاطره آزاده گرانقدر مهدی فتحییان ) 🌷چند سالی بود که درد می کرد. انواع و اقسام را آنجا بر روی این دندان عمل کردیم. طب های اسارتی می گفت که باید از فیلتر برای ساکت شدن درد استفاده کرد. که واقعاً هم تأثیر داشت. فیلتر سیگارهایی که مصرف شده بود را کاغذش را می کندیم و می گذاشتم روی دندان آسیب دیده و خیلی خوب بود. مدتی درد را تسکین می داد. بعد از آن از نمک استفاده می کردیم بجای خمیر دندان. خلاصه نمی دانم این درد چند سال مرا اذیت کرد ولی آخر به این نتیجه رسیدم که به سراغ بروم.☺️ گفتم علی دندان من خیلی درد می کند . آن دندانم هم که درد می کرد از دندانهای آسیابم بود که معمولاً از بقیه ی دندانها بزرگتر است. علی میرزا گفت درستش می کنم. در ابتدا گفت شب عصبش را می کشیم. ما هم سر از این موضوع در نمی آوردیم که عصب را چطور می کشند. شب که شد، زیر پنجره ، هنگامی که نگهبان هم می آمد و می رفت.علی میرزا یکی دو تا از بچه ها به نگهبانی فرستاد تا نگهبانها متوجه کار ما نشوند و ما را نبینند. آسایشگاه هفت بودیم. بعد دو نفر را هم صدا کرد تا دست و پای من را گرفتند. من هم ساده ، ساده ،خوابیده بودم و با خود می گفتم هر چه بگوید انجام می دهم ،حتماًٌ با انجام این کار دندانم خوب می شود. یک شمعی آورد و یک تکه و آن را تیز کرده بود و انتهای آن را به صورت قلاب در آورده بود. نوک آن هم با استفاده از سطح زمین حسابی تیز بود. آن را بر روی شمع نگاه داشت و من هم اصلاً نمی دانستم که او چه کاری می خواهد با من انجام بدهدو فقط خیلی آرام خوابیده بودم. آن سیم خاردار نوک تیز بوسیله ی شمع حسابی سرخ سرخ شد. بعد ایشان به من گفت دهانت را باز کن و بگو کدام دندانت درد می کند. اشاره کردم به دندانم که درد می کرد و گفتم این. همین که من حرفم تمام شد علی میرزا این سیخ داغ را فرو کرد در میان دندان من. تصور کنید که میخ داغ را در برف فرو کرده باشند این سیخ داغ هم در میان دندانم فرو رفت.😖 خلاصه بجایی رسید که من شروع به فریاد زدن کردم.😫 مثل اینکه سیخ به عصب دندانم برخورد کرد.همین که سیخ به عصب دندانم برخورد کرد من از شُکِ برخورد تکان خوردم و سیخ از دست ایشان در رفت و افتاد. لب و بینی، همه را سوزاند.😖 درد دندان فراموش شد و به درد سوختن لب و صورتم تبدیل شد. فکر می کنم یک هفته ای طول کشید تا درد سوختن آن قسمت ها از بین رفت. من هم با وجود تحمل این همه درد فکر می کردم دیگر دندانم خوب شده باشد و دردی احساس نکنم. بعد از اینکه سوختگی خوب شد تازه متوجه شدم که هنوز هم دندانم درد می کند.☹️ به علی آقا متوسل شدم و گفتم بیا علی آقا از عملیات جراحیت استفاده کن. ایشان چون به بیرون می رفت و کارهای نجاری انجام می داد داشت که وسیله کارش بود و آن را پنهان از چشم عراقی ها با خود به داخل آسایشگاه می آورد. این مسئله را که به ایشان گفتم اول قبول نکرد و من اصرار کردم و ایشان انکار. علی میرزا به من گفت تو تحمل درد را نداری و این کار، کار سختی است. من گفتم دندانم خیلی درد می کند و اصرار کردم تا ایشان دندان مرا بکشد. بالاخره یک روز بعدازظهر قرار گذاشتیم تا ایشان دندان مرا بکشد. یک روز بعد از ظهر که همه بچه ها برای هواخوری به داخل محوطه رفتند ما پنهانی به داخل قسمت دستشویی ها رفتیم که اگر به یاد داشته باشید نیمچه دیوارهایی داشت . ایشان به من گفت در گوشه ای از کنج دیوارها بنشینم و قرار شد صدایم هم در نیاید که هیچ کس متوجه حضور ما در آن قسمت نشود. انبردست را آورد و انداخت پای دندان من. حالا نمی شد فریاد بزنی و از طرفی درد می کشیدم و همین طور مرتب عرق می ریختم.😢 علی میرزا هم مرتب را با انبردست پیچ و تاب می داد و دستش را می چرخاند. یکی دوبار انبردست را چرخاند و از انجام این کار منصرف شد و گفت هیچ نمی شود دندان را در آورد. من گفتم دیگر کار را به اتمام برسان و هر کاری می خواهی بکن. ایشان قبول کرد و گفت پس چیزی نگویی و من هم قبول کردم. علی میرزا پایش را بر روی سینه ام گذاشت و یکدفعه با کمک انبردست دندانم را بیرون کشید. دندان هم سالم بیرون آمد و این برایم خیلی جالب بود. وقتی دندانم را کشید خون بیرون زد. آب نمک غلیظی ایشان از قبل آماده کرده بود. آن را گرفتم و استفاده کردم و بعد از چند دقیقه ای خونریزی هم بند آمد. خلاصه ما هم از دندان درد راحت شدیم.😊 صبح فردای آن روز یک مراسم مختصری هم گرفتیم و فکر کنم دندان را در خاک باغچه دفنش کردیم.👇👇👇