eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
1.1هزار دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
3هزار ویدیو
53 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹شهیدرضا(داریوش) #ساکی🌹 🌹شهیدرضا #ساکی خودش را روی سیم خاردار انداخت و بچه ها از رویش عبور کردند. ی
🌷🍃🌷🍃 🍃 🍃🌷🍃 🌷🍃 🍃 🍂💔 یاد یاران 💔🍂 🍂 🍂 🍃🌹🍃 🌾 گرامی می دارم یادوخاطر سرداران امیران و 8هزارشهید استان همدان و گرامی میداریم یاد و خاطره شهدای مدافع حرم را و مخصوصا را و گرامی میداریم یادو خاطره را.❣ 🍃 که یک روز یک شب تصمیم گرفت و بچه ها را دورخودش جمع کرد و . و امیدوارم سرمزارش را هم بنویسند (رضا) ....🍃 . 🍃رضایی که وقتی هرکس وارد گردان میشد وقتی با ایشان برخورد میکرد انگار 30 سال با ایشان رفیق است و غریبه نیست. 🍃 . کار هم همین موضوع بود . کارشان سبقت گرفتن از هم دیگر برای اینکه بخواهند خدارا راضی نگهدارند و بخواهند کار خلق خدارا انجام بدهند و دنبال این نبودند که شهروند نمونه باشند و بخواهند مدال شهروند نمونه بگیرند یا پُستی را بگیرند و دنبال آن باشند.❣ 🌹 خودش را روی انداخت و بچه ها از رویش عبور کردند. ...✨ 🍃هرکس هرجا میخواهد یک مثالی بزند از یک فرد و یک فردی که تمام خصوصیت ها در وجودش هست از رضای ساکی نام می برد و رضای ساکی را بعنوان الگو قرار می دهد. 🌺راوی: آزاده جانباز 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🕊 #روز_آزادی آزاده سرافراز #علی_میرزاشاه_محمدی 🌸.... @Karbala_1365
🌷 از استان : 🌱🕊 ✨بسم الله الرحمن الرحیم شب خاطره آزادگان اردوگاه در ( خاطره آزاده گرانقدر مهدی فتحییان ) 🌷چند سالی بود که درد می کرد. انواع و اقسام را آنجا بر روی این دندان عمل کردیم. طب های اسارتی می گفت که باید از فیلتر برای ساکت شدن درد استفاده کرد. که واقعاً هم تأثیر داشت. فیلتر سیگارهایی که مصرف شده بود را کاغذش را می کندیم و می گذاشتم روی دندان آسیب دیده و خیلی خوب بود. مدتی درد را تسکین می داد. بعد از آن از نمک استفاده می کردیم بجای خمیر دندان. خلاصه نمی دانم این درد چند سال مرا اذیت کرد ولی آخر به این نتیجه رسیدم که به سراغ بروم.☺️ گفتم علی دندان من خیلی درد می کند . آن دندانم هم که درد می کرد از دندانهای آسیابم بود که معمولاً از بقیه ی دندانها بزرگتر است. علی میرزا گفت درستش می کنم. در ابتدا گفت شب عصبش را می کشیم. ما هم سر از این موضوع در نمی آوردیم که عصب را چطور می کشند. شب که شد، زیر پنجره ، هنگامی که نگهبان هم می آمد و می رفت.علی میرزا یکی دو تا از بچه ها به نگهبانی فرستاد تا نگهبانها متوجه کار ما نشوند و ما را نبینند. آسایشگاه هفت بودیم. بعد دو نفر را هم صدا کرد تا دست و پای من را گرفتند. من هم ساده ، ساده ،خوابیده بودم و با خود می گفتم هر چه بگوید انجام می دهم ،حتماًٌ با انجام این کار دندانم خوب می شود. یک شمعی آورد و یک تکه و آن را تیز کرده بود و انتهای آن را به صورت قلاب در آورده بود. نوک آن هم با استفاده از سطح زمین حسابی تیز بود. آن را بر روی شمع نگاه داشت و من هم اصلاً نمی دانستم که او چه کاری می خواهد با من انجام بدهدو فقط خیلی آرام خوابیده بودم. آن سیم خاردار نوک تیز بوسیله ی شمع حسابی سرخ سرخ شد. بعد ایشان به من گفت دهانت را باز کن و بگو کدام دندانت درد می کند. اشاره کردم به دندانم که درد می کرد و گفتم این. همین که من حرفم تمام شد علی میرزا این سیخ داغ را فرو کرد در میان دندان من. تصور کنید که میخ داغ را در برف فرو کرده باشند این سیخ داغ هم در میان دندانم فرو رفت.😖 خلاصه بجایی رسید که من شروع به فریاد زدن کردم.😫 مثل اینکه سیخ به عصب دندانم برخورد کرد.همین که سیخ به عصب دندانم برخورد کرد من از شُکِ برخورد تکان خوردم و سیخ از دست ایشان در رفت و افتاد. لب و بینی، همه را سوزاند.😖 درد دندان فراموش شد و به درد سوختن لب و صورتم تبدیل شد. فکر می کنم یک هفته ای طول کشید تا درد سوختن آن قسمت ها از بین رفت. من هم با وجود تحمل این همه درد فکر می کردم دیگر دندانم خوب شده باشد و دردی احساس نکنم. بعد از اینکه سوختگی خوب شد تازه متوجه شدم که هنوز هم دندانم درد می کند.☹️ به علی آقا متوسل شدم و گفتم بیا علی آقا از عملیات جراحیت استفاده کن. ایشان چون به بیرون می رفت و کارهای نجاری انجام می داد داشت که وسیله کارش بود و آن را پنهان از چشم عراقی ها با خود به داخل آسایشگاه می آورد. این مسئله را که به ایشان گفتم اول قبول نکرد و من اصرار کردم و ایشان انکار. علی میرزا به من گفت تو تحمل درد را نداری و این کار، کار سختی است. من گفتم دندانم خیلی درد می کند و اصرار کردم تا ایشان دندان مرا بکشد. بالاخره یک روز بعدازظهر قرار گذاشتیم تا ایشان دندان مرا بکشد. یک روز بعد از ظهر که همه بچه ها برای هواخوری به داخل محوطه رفتند ما پنهانی به داخل قسمت دستشویی ها رفتیم که اگر به یاد داشته باشید نیمچه دیوارهایی داشت . ایشان به من گفت در گوشه ای از کنج دیوارها بنشینم و قرار شد صدایم هم در نیاید که هیچ کس متوجه حضور ما در آن قسمت نشود. انبردست را آورد و انداخت پای دندان من. حالا نمی شد فریاد بزنی و از طرفی درد می کشیدم و همین طور مرتب عرق می ریختم.😢 علی میرزا هم مرتب را با انبردست پیچ و تاب می داد و دستش را می چرخاند. یکی دوبار انبردست را چرخاند و از انجام این کار منصرف شد و گفت هیچ نمی شود دندان را در آورد. من گفتم دیگر کار را به اتمام برسان و هر کاری می خواهی بکن. ایشان قبول کرد و گفت پس چیزی نگویی و من هم قبول کردم. علی میرزا پایش را بر روی سینه ام گذاشت و یکدفعه با کمک انبردست دندانم را بیرون کشید. دندان هم سالم بیرون آمد و این برایم خیلی جالب بود. وقتی دندانم را کشید خون بیرون زد. آب نمک غلیظی ایشان از قبل آماده کرده بود. آن را گرفتم و استفاده کردم و بعد از چند دقیقه ای خونریزی هم بند آمد. خلاصه ما هم از دندان درد راحت شدیم.😊 صبح فردای آن روز یک مراسم مختصری هم گرفتیم و فکر کنم دندان را در خاک باغچه دفنش کردیم.👇👇👇
🍂 🌾 ۴🌾 🌾🌴حسن بسی خاسته 🌾...عراقی ها تقریبا به نزدیک خط رسیده بودند و بچه ها به دنباله لاوژاکتی بودند تا به آب بزنند و برگردند. نیروهای بازمانده دو گردان کربلا و جعفر با هم قاطی شده بودند و تقریباً نظمی برای عقب نشینی نداشتند. لاوژاکتی پیدا کرده و با چندتن از بچه ها از جمله از و قاسم ابراهیمی با پای برهنه راه افتادیم. ولی چه راه افتادنی...😔 عراقی ها با حرص و ولع خاصی تمامی سطح معبر را زیر آتش تیربار و آر پی جی گرفته بودند و صدای زوزه گلوله ها فضای اطراف معبر را می شکافت. مسافتی را در گل و لای طی کردیم که ناگهان سوزشی در کفِ پایم احساس کردم. پایم با اصابت به زخمی و خونین شده بود. یک لحظه ❣شهید عدنان فریدی فر که از شدت سرما به خود میلرزید و روی زمین نشسته بود نظرم را جلب کرد. بنده خدا حتی نداشت. کمی با او صحبت کردم و لاوژاکتی از میان گل و لای بیرون کشیده و تنش کردم. دستش را گرفتم و پا به پای هم معبر را آمدیم تا به جریان آب رسیدیم... 🍂
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸شهیدغواص ، فرمانده ای که فرماندهی را در حق بچه هایش تمام کرد. روی سیم خاردارها خوابید تا بقیه از رو
🍃🌷🍂 💫✨هربار باخواندن رزمندگان به یاد این خاطره زیبا می افتم و هربار از خواندنش سیر نمیشوم ، چون پراز حرفهای ناگفته ایست که هزاران راز را درخود جای داده است خاطره از همرزمی که می گوید: 💫 خودش را روی انداخت و بچه ها از رویش عبور کردند. .🌸 🌺راوی: آزاده جانباز 🌾💦🌾 🌸نمیدانم یک نفر تابه کجا رسیده است که از جان خود تا به این حد میگذرد و خودرا فدایِ فدایی شدگان میکند! اما خوب میدانم جز به ، میهن و قرآن و عاشقی پاک که جز خدارا نمی بیند ، چیز دیگری نیست...❣ جنگ پراست از رضاها ، سعیدها ، فرهادها ، محمدحسن ها و علی اکبرهایی که خودرا فدای عشق کردند...❣ حالا بنگر این عشق به کجا رسیده است که نامش اینگونه زیبا میشود: 🌹 🌹 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌹فرمانده اطلاعات عملیات شهیدعلی #چیت سازیان🌹 🌸..... @Karbala_1365
🌸 شهدا..🌸 قسمت دوم: 🌹شهیدعلی سازیان🌹 🌸علی چیت سازان با تشکیل لشکر انصار الحسین (ع)به عنوان فرمانده اطلاعات و عملیات این یگان برگزیده شد ودر بیشترعملیاتی که از سوی رزمندگان اسلام برای مقابله با متجاوزان صورت می گرفت,شرکت کرد. از جمله عملیات والفجر۲ , والفجر ۵ , والفجر ۸ و…اوچند بار در این عملیات مجروح شد اما هربار با جدیتی بیشتر و عزمی راسخ تر به جبهه بر می گشت. او همانند فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی, با وجود اینکه مسئولیت سنگین فرماندهی اطلاعات وعملیات لشکر انصارالحسین(ع)را به عهده داشت ولی هیچ گاه از نیروهای مخلص بسیجی دور نمی شد ,در مواقع عملیات با اینکه اوماموریت خودرا که شناسایی مواضع دشمن بود ,از قبل انجام داده بوداما به برداشتن اسلحه و حضور در عملیات به یاری رزمندگان گردانهای عملیاتی می شتافت. 🌾علی سازیان درعملیات ۴ و ۵ نیز به عنوان فرمانده محور عملیاتی لشکر انصارالحسین (ع) به مبارزه با دشمنان خدا پرداخت ورشادتهایی را از خود به یادگار گذاشت. هنوز جای جای خاک شلمچه حماسه‌ها و رشادتهای او رادر دل خویش به یادگار دارد ,حماسه هایی که تا همیشه ی تاریخ فراموش نخواهد شد. تیزهوشی و قدرت تصمیم گیری فوق‌العاده او درعملیات باعث شده بود که فرماندهی لشکرانصارالحسین (ع) بگوید: 🌸“با وجود علی بسیاری ازمشکلات عملیاتی ما حل می شود.” و در میدان رزم چون مولایش علی(ع) می رزمید وشوق شهادت در وجودش موج می زد. سرانجام این سردارملی وسرباز فداکار اسلام عزیز در روز چهارم آذر ۱۳۶۶ در حین انجام یک ماموریت گشت شناسایی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.🌹 قبل از او برادر دیگرش در راه دفاع از اسلام ناب محمدی به درجه رفیع شهادت رسیده بود.🌹 🌸از این شهید این است که : ✨کسی می تواند از های دشمن عبور کند که در سیم خاردار های نفس خود گیر نکرده باشد...✨ 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #حقیق
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۳۱ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾💧ساعت ۳:۳۰ شب بود و تا ساعتی دیگر هوا روشن می‌شد. هنوز بین ماندن و برگشتن مردد بودم که دو نفری با هم هُلم دادن داخل آب. اولین موج که به گلویم خود، آب از داخل زخم تا ته ريه ام رفت و شوری نمک، همراه با سرفه های خونی تا مغزم را سوزاند؛ اما چاره‌ای نبود، باید فین می زدم. فقط سرم نباید زیر آب می رفت.💧 کمی که از ساحل دشمن جدا شدیم معصوم زاده و که تا آن لحظه زیر بغلم را گرفته بودند و کمک می‌کردند، یک آن رهایم کردند. معصوم زاده گفت: این دیگه بردن نداره! یکی شان رفت به سمت چپ و آن دیگری به سمت راست و من فکر کردم که خسته شدن و رهایم کردند، اما خیلی زود برگشتند و دوباره زیر بازوهایم را گرفتند. کمی فین زديم و جلو آمدیم. همه طرف آب بود درست مثل وسط دریا. اصلاً ساحل پیدا نبود. معصوم زاده می گفت: از این طرف برویم و طرف دیگر را نشان می‌داد. فهمیدم جهت را گم کرده‌اند. به سمتی که مطمئن بودم ساحل است، چرخیدم و با کف دست روی آب زدم تا جهت را نشانشان بدهم. بالاخره تسليم نظر من شدند. به سمتی که آمده بودیم، فين زدیم. مقداری آمدیم و باز این دو زیر بغلم را رها کردند و رفتند و دوباره آمدند. این صحنه تا چند بار تکرار شد و هر بار من فکر کردم جهت را گم کرده‌اند؛ اما نمی دانستم که هر دو زخمی اند و خسته شده اند و گلوی شکافته من را که می‌بینند بیشتر ناامید می‌شوند. اما انگار وجدان رهایشان نمی‌کرد و دلشان نمی آمد که مرا وسط رها کنند. توی آن تاریکی، یکباره چشم منطقی به یک باک بنزین قایق موتوری افتاد که روی آب افتاده بود. پیدا بود قایق را زده‌اند. تکه های سوخته قایق، کمی آن طرف‌تر با جریان آب به سمت می‌رفت. منطقی شنا کنان به طرف باک بنزین رفت و آن را آورد و گذاشت زیر شکم من و همانجا گفت:آخیش راحت شدیم از دست این اوسا کریم. توی برزخ بین مرگ و زندگی لبخندی روی لبم گُل کرد. چند متر به راحتی آمدیم که رگبار تیربارچی های دشمن از پشت سر سرعتمان را بیشتر کرد. تیرهای سرخ وزوزکنان به سینه آب می خوردند، کمان می کردند و می رفتند رو به آسمان. هر آن منتظر بودم گلوله ای پشت سرم بنشیند و مغزم را متلاشی کند. نمی ترسیدم ولی نگران این دو مجروح بودم که صدای رگبار که بلند می شد هر دو سر شان را زیر آب می‌بردند و بعد از چند ثانیه بیرون می‌آمدند. رگبار تیربارها و شلیک آرپی‌جی تمام شد و جایش را به انفجار پی‌درپی روی آب داد. خمپاره‌ها مثل شهاب سنگ از آسمان فرود می آمدند و با انفجارشان روی آب، حجمی از آب بالا می‌رفت و روی سر و صورتمان می‌ریخت. هر چه جلوتر می رفتیم لاشه‌های قایق‌های متلاشی شده خودی بیشتر می‌شدند. قریب یک ساعت بود که روی آب بودیم و فین می زدیم که یکدفعه پاهایمان به گل نشست. هوا هنوز تاریک بود، اما منورها نشان می‌دادند که آب جزر شده و ما باید مسافت زیادی را از داخل گل و لای که بوی ماهی مرده می‌داد، عبور کنیم. سرم گیج می رفت. گلویم از شدت آب شور اروند می سوخت. رمقی در پاهایم باقی نمانده بود. این دو نفر که تا حالا جورم را کشیده بودند، با وجود زخمشان و پاهایی که تا زانو توی گل رفته بود، دیگر نمی توانستند دستم را بگیرند. چاره‌ای نبود به هر شکل باید این ۱۰۰ متر را از میان گل و باتلاق می‌رفتیم. می رفتیم و می‌افتادیم. بالاخره رسیدیم به جایی که مقابلمان پر از و موانع بود. سیدحسین معصوم زاده گفت:اشتباه آمدیم اینجا جزیره و ما با دست خودمان آمدیم داخل عراقی ها...😢 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄