💍💞💍
💞💍
💍
#رمان_اینک_شوکران 📚
قسمت بیست وهشتم🎬
بعد از جنگ و فوت امام زندگی ما آدمای جنگ وارد مرحله ی جدیدی شد. نه کسی ما رو می شناخت و نه ما کسی رو می شناختیم. انگار برای اين جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم...
خیلی چیزا عوض شد...
منوچهر می گفت: "کسی که تا دیروز باهاش توی یه کاسه آبگوشت میخوردیم، حالا که میخوایم بریم توی اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم..."
بحث درجه هم مطرح شد. به هر کس بر اساس تحصیلات و درصد جانبازی و مدت جبهه بودن درجه می دادن. منوچهر هیچ مدرکی رو رو نکرد. سرش رو انداخته بود پایین و کار خودش رو می کرد، اما گاهی کاسه ی صبرش لبریز میشد...
حتی استعفا داد فکه قبول نکردن...
سال شصت و نه، چهار ماه رفت منطقه. انقدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد. با آمبولانس آوردنش تهران و بیمارستان بستری شد .
از سر تا پاش عکس گرفتن، چندبار آندوسکوپی کردن و از معده اش نمونه برداری کردن، اما نفهمیدن چشه...
یه هفته مرخص شده بود.
گفت: فرشته، دلم یه جوريه. احساس می کنم روده هام داره باد میکنه.
دو سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود. نفس که می کشید، شکمش میومد جلو و بر نمیگشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رسوندیمش بیمارستان....
انسداد روده شده بود. دوباره از روده اش نمونه برداری کردن. نمونه رو بردم آزمایشگاه تا برگردم منوچهر رو برده بودن بخش جراحی. دویدم برم بالا، یه دختر دانشجو سر راهم رو گرفت.
گفت: خانوم مدق اینا تشخیص سرطان دادن ولی غده رو پیدا نمیکنن. میخوان شکمش رو باز کنن و ببینن غده کجاست...
گفتم: مگه من میذارم..؟
منوچهر رو آماده کرده بودن ببرن اتاق عمل.
گفتم: دست بهش بزنید روزگارتون رو سیاه می کنم.
پنبه ی الکل رو برداشتم، سرم رو از دستش کشیدم و لباس هاش رو تنش کردم. زنگ زدم پدرم و گفتم بیاد دنبالمون...
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
🌼✨همانا برترین کارها،
کار برای امام زمان است✨🌼
📚 @ketab_Et
💍💞💍
💞💍
💍
#رمان_اینک_شوکران 📚
قسمت بیست نهم🎬
میخواستم منوچهر رو از اونجا ببرم...
دکتر که سماجتم رو دید، یه نامه نوشت، گذاشت روی آزمایش های منوچهر و ما رو معرفی کرد به دکتر میر، جراح غدد بیمارستان جم و منوچهر رو روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم...
اذان که گفتند، با این که سرم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خوند. خیلی گریه کرد. سلام نمازش رو که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن: "خدایا گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا منو کشوندی اینجا، روی تخت بیمارستان؟ من از
این جور مردن متنفرم ".
بعد نشست روی تخت و گفت: یه جای کارم خراب بود. اونم تو باعثش بودی.هر وقت خواستم برم اومدی جلوی چشمم سد شدی. حالا دیگه برو ...
همه ی بی مهری و سرسنگینیش برای این بود که دل بکنم. می دونستم...
گفتم:منوچهر خان همچین به ریشت چسبیدم و
ولت نمی کنم...حالا ببین.
ما روزای سخت جنگ رو گذرونده بودیم. فکر میکردم این روزا هم میگذره...
ناهار بیمارستان رو نخورد. دلش غذای امام حسین (علیه السلام) رو می خواست.
دکترش گفت: هرچی دلش خواست بخوره. زیاد فرقی نداره...
به جمشید زنگ زدم و از هیئت غذا و شربت آورد. همه ی بخش رو غذا دادیم...
دو تا بشقاب موند برای خودمون. یکی از
مریضا اومد، بهش غذا نرسیده بود. منوچهر بشقاب غذاش رو داد به اون و سه تایی از یه بشقاب خوردیم.
نگران بودم دوباره دچار انسداد روده بشه، اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد حالش بهتر بود.
گفت:از یه چیزی مطمئنم. نظر امام حسین روی منه. فرشته، هر بلایی سرم بیاد صدام در نمیاد...
《تا صبح بیدار ماند...
نماز میخواند، دعا می کرد، زل میزد به منوچهر که آرام خوابیده بود، انگار فردا خیلی کار دارد. از خودش بدش آمد. تظاهر کردن را یاد گرفته بود. کاری که هرگز فکر نمی کرد بتواند. این چند روز تا آنجا که توانسته بود، پنهانی گریه کرده بود و جلوی منوچهر خندیده بود. دکتر تشخیص سرطان روده داده بود. سرطان پیشرفته ی روده که به معده زده بود.
جواب کمیسیون سپاه ✉️ هم آمده بود: جانباز نود درصد. هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماری ها از عوارض جنگ باشد...
با این همه باز بنیاد گفته بود بیمار های منوچهر مادرزادی است. همه عصبانی بودند، فرشته، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می خندید که از وقتی به دنیا آمدم بدنم پر از ترکش بود!
خب راست می گویند...!
هیچ وقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند...》
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
🌼✨همانا برترین کارها،
کار برای امام زمان است✨🌼
📚 @ketab_Et
💍💞💍
💞💍
💍
#رمان_اینک_شوکران 📚
قسمت سی 🎬
صبح قبل از عمل تنها بودیم دستم رو گرفت و گذاشت روی سینش...
گفت: "قلبم دوست داره بمونی، اما عقلم میگه این دختر از پونزده سالگی به پای تو سوخته. خدا زیبایی های زندگی رو برای بنده های خوبش خلق کرده. اونم باید ازشون استفاده کنه. شاد باشه..."
لباش میلرزید...
گفتم: "من که لحظه های شاد زیاد داشتم. از جبهه برگشتن هات، زنده بودنت، نفس هات، همه شادی زندگی منه... همین که میبینمت شادم..."
گفت: "من تا حالا برات شوهری نکردم. از این به بعد هم شوهر خوبی نمیتونم باشم. تو از بین میری."
گفتم: "بذار دوتایی با هم بریم ."
همون موقع جمشید و رسول اومدن. پرستارا هم برانکارد آوردن که منوچهر رو ببرن. منوچهر نذاشت. گفت پاهام سالمه میخوام راه برم هنوز فلج نشدم..
جلوی در اتاق عمل، برگشت صورت جمشید و رسول رو بوسید. دست من رو دو سه بار بوسید گفت این دستا خیلی زحمت کشیدن. بعد از این بیشتر زحمت میکشن...
نگاهم کرد و پرسید: "تا آخرش هستی؟"
گفتم: "هستم."
و رفت...
حتی برنگشت پشتش رو نگاه کنه...
《نکند برنگردد؟ .......
لبه ی تخت منوچهر نشست، مثل ماتم زده ها.
باید چه کار کند؟......
فکرش کار نمی کرد. همه ی بدنش گوش شده
بود بیایند خبر بدهند منوچهر...
دکتر با یک درصد امید برده بودش اتاق عمل. به فرشته گفته بود به توسل خودتان برمی گردد...
چند بار وضو گرفت اما برای دعا خواندن تمرکز نداشت. حال خودش را نمی فهمید...
راه می رفت،می نشست. چادرش را برمیداشت، دوباره سرش میکرد. سر ظهر صداش زدند.
پاهایش را همراه خودش کشید تا دم اتاق ریکاوری. توی اتاق شش تا تخت بود. دو تا از مریض ها داد می زدند. یکی استفراغ می کرد. یکی اسم زنی را صدا می زد و دو نفر دیگر از درد به خودشان می پیچیدند. تخت آخر دست چپ منوچهر بود. به سینه اش خیره شد. بالا و پایین نمی آمد. برگشت به دکترش نگاه کرد و منتظر ماند....
دکتر گفت: موقع بیهوشی روح آدم ها خودش را نشان می دهد. روحش صاف صاف است.
گوشش را نزدیک لب های منوچهر برد که داشت تکان می خورد. داشت اذان می گفت....》
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
🌼✨همانا برترین کارها،
کار برای امام زمان است✨🌼
📚 @ketab_Et
💍💞💍
💞💍
💍
#رمان_اینک_شوکران 📚
قسمت سی و یکم🎬
تمام مدت بیهوشی ذکر می گفت. قسمتی از کبد و روده و معدش رو برداشته بودن. تا چند روز قدغن بود کسی بیاد ملاقاتش. اما زخمش عفونت کرد. تا دو هفته نمی تونست چیزی بخوره. یواش یواش مایعات می خورد. منوچهر باید شیمی درمانی می شد. از آزمایش مغز استخوان، پیش رفت سرطان رو میسنجن و بر اساس اون شیمی درمانی می کنن...
دکتر شفاییان متخصص خونه که دکتر میری برای مداوای منوچهر معرفیش کرد. روز آزمایش نمی دونم دردی که من کشیدم بدتر بود یا دردی که منوچهر کشید....
دلم میسوزه. میگم ای کاش یه بار داد می زد. صدای نالش بلند می شد. دردش رو بیرون می ریخت. همین صبوری و سکوت ها، پرستارها و دکترها رو عاشق کرده بود.
هرکاری از دستشون بر میومد دریغ نمی کردن...
تا جواب آزمایش آماده شه، منوچهر رو مرخص کردن.
روزایی که از بیمارستان میومدیم، روزای خوش زندگیم بود. همه از روحیم تعجب😳 می کردن. نمی تونستم جلوی خنده هام رو بگیرم. با جمشید زیر بغلش رو گرفتیم تا دم آسانسور. گفت میخوام خودم راه برم.
جمشید رفت جلوي منوچهر، رسول سمت راستش، برادر دیگرش، بهروز، سمت چپش و من پشت سرش که اگر خواست بیفته نگهش داریم. سه تا ماشین اومده بودن دنبالمون. دم خونه جلوی پای منوچهر گوسفند کشتن. مادرش شربت می داد.
علی و هدی خونه رو مرتب کرده بودن. از دم در تا پای تخت منوچهر شاخه های گل چیده بودن و یه گلدون پر از گل گذاشته بودن بالای تختش...
جواب آزمایش که اومد، دکتر گفت: باید زودتر شیمی درمانی شه. با هر نسخه ی دکتر کمرم می لرزید که اگه داروها گیر نیان چی؟...
دنبال بعضی داروها باید توی ناصرخسرو می گشتیم صف های چند ساعته ی هلال احمر و سیزده آبان و داروخونه های تخصصی که چیزی نبود.
دوستای منوچهر پروندش رو بیرون کشیدن و کارت جانبازی منوچهر رو از بنیاد گرفتن. اما این کارا طول کشید...
برای خرج دوا و دکتر منوچهر خونمون رو فروختیم و اجاره نشین شدیم.
منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد. داروها رو که می زدن گر می گرفت...
می گفت: انگار من رو کردن توی کوره بدنم داغ میشه...
تا چند روز حالت تهوع داشت. ده روز دهان و حلقش زخم می شد. آب دهانش رو به سختی قورت می داد و به خاطر شیمی درمانی موهاش ریخت....
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
📚 @ketab_Et
💍💞💍
💞💍
💍
#رمان_اینک_شوکران 📚
قسمت سی و دوم🎬
《منوچهر چشمهاش رو روی هم گذاشت و فرشته موهای سرش رو با تیغ زد. صبح که برده بودش حمام، موهاش تکه تکه می ریخت. موهای زیری که مانده بود توی سرش فرو می رفت و اذیتش می کرد. گفت:با تیغ بزندشان. حتی ریشهایش را که تنک
شده بود.
یک زیر حرف میزد. گاهی وقت ها حرف زدن سخت است اما سکوت سنگین تر و تلخ تر. آینه را برداشت و جلو ی منوچهر ایستاد...
( خیلی خوش تیپ شده ای. عین یول براینر. خودت را ببین.)
منوچهر همانطور که چشمهایش را بسته بود، به
صورت و چانه اش دست کشید و روی تخت دراز کشید.》
منوچهر رو با خودم مقایسه می کردم. روزایی که به شوخی دستم رو می بردم لای موهاش و از سر بدجنسی میکشیدمشون. و حالا که دیگه مژه هاش هم ریخته بود به چشم من فرق نداشت.
منوچهر بود، کنارمون بود، نفس می کشید..
همه ی زندگیم شده بود منوچهر و مراقبت از ازش انقدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی رو مدرسه بنویسم...
علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدی اول دبستان...
جام کنار تختش بود شبا همون جا می خوابیدم، پای تخت....
یه شب از ( یا حسین ) گفتنش بیدار شدم...
خواب دیده بود....
خیس عرق شده بود. خواب دیده بود چل چراغ محل رو بلند کرده.
"چل چراغ سنگین بود. استخونونام می شکست. صدای شکستنشون رو می شنیدم. همه ی دندونام ریخت توی دهنم..."
آشفته بود. خوابش رو برای یکی از دوستاش که اومده بود ملاقاتش تعریف کرد.
برگشت گفت: "تعبیرش اینه که شما از
راهتون برگشتید. پشت کردید به اعتقاداتتون"
اون روزا خیلیا به ما ایراد می گرفتن. حتی تهمت می زدن. چون ریشای منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود و من برای این که بتونم زیر بغلش رو بگیرم و راه بره، چادر رو میذاشتم کنار.
نمی تونستم ببینم این طوری زجر بکشه.
تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دونست.
خواب رو که شنید دگرگون شد. به شهادت تعبیرش کرد، شهادتی که سختی های زيادی داره.....
حالا ما خوشحال بودیم منوچهر خوب شده. سر حال بود. بعدظهرا می رفت بیرون قدم میزد. روزای اول پشت سرش راه می افتادم. دورادور مراقب بودم زمین نخوره. میدونستم حساسه.
می گفت: "از توجهت لذت می برم تا وقتی که ببینم
توی نگاهت☺️ ترحم نیست."
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
🌼✨همانا برترین کارها،
کار برای امام زمان است✨
📚 @ketab_Et
#رمان_اینک_شوکران 📚
قسمت سی و سه🎬
نذاشته بودیم بفهمه شیمی درمانی میشه. گفته بودیم پروتئین درمانیه اما فهمید....
رفته بود سینما، فیلم از کرخه تا راین رو دیده بود. غروب که اومد دل خور بود. باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم. خودش رو سرزنش می کرد که (حتما جوری رفتار کردم که ترسو به نظر اومدم)
《اما سرطان یعنی مرگ. چیزی که دوست نداشت منوچهر بهش فکر کند. دیده بود حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد.....
نمی خواست غصه بخورد. منوچهر چقدر برایش از زیبایی مرگ می گفت...
می گفت (خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیشتر تسبیحش کنم و نماز بخوانم.)
فرشته محو حرفهای او شده بود. منوچهر زد روی پایش و گفت: مرثیه خوانی بس است. حالا بقیه ی راه را با هم می رویم ببینیم تو پُر روتری یا من ...!》
و من دعا می کردم. به گمونم اصرار من بود که از جنگ برگشت. گمون می کردم فنا ناپذیره. تا دم مرگ میره و برمی گرده..
هر روز صبح نفس راحت می کشیدم که یه شب دیگه گذشت. ولی از شب بعدش وحشت داشتم به خصوص از وقتی خونریزی معدش باعث شد گاه به گاه فشارش پایین بیاد و اورژانسی بستری شه و چند واحد خون بهش بزنن...
خونریزی ها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثنی عشر در اومده بود و نمیتونستن برش دارن...
اینا رو دکتر شفاییان می گفت. دلم می خواست آنقدر گریه کنم تا خفه شم...
دکتر می گفت: "هر چی دلت می خواد گریه کن، ولی جلوی منوچهر باید بخندی... مثل سابق...باید آنقدر قوی باشه که بتونه مبارزه کنه... ما هم با شیمی درمانی و رادیو تراپی شاید بتونیم کاری بکنیم "
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
📚 @ketab_Et
#رمان_اینک_شوکران 📚
قسمت سی و پنجم🎬
به همه چیز دقیق بود، حتی توی شوخی کردن....
به چیزایی توجه می کرد و حساس بود که تعجب می کردم.
گردش که می خواستیم بریم اولین چیزی که بر می داشت کیسه ی زباله بود. مبادا جایی که میریم سطل نباشه چیزایی که می خوریم آشغالش آب داشته باشه....!
همه چیزش قدر و اندازه داشت.
حتی حرف زدنش.
اما من پر حرفی می کردم...!!
می ترسیدم در سکوت به چیزی فکر کنه که من وحشت داشتم.......
نمیذاشتم وصیت بنویسه...
می گفتم: "تو با زندگی و رفتارت وصیتاتو کردی. از مال دنیا هم که چیزی نداری."
به همه چیز متوسل می شدم که فکر رفتن رو از سرش دور کنم.....
همون روزا بود که از تلویزیون اومدن خونمون....
از منوچهر خواستن خاطراتش رو بگه که یه برنامه بسازن منوچهرم گفت...
دو سه ماه خبری از پخش برنامه نشد....
میگفتن (کارمون تموم نشده.)
یه شب منوچهر صدام زد...
تلویزیون برنامه ای از شهید مدنی نشون می داد.
از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش رو نشون
داد....
اونم جانباز شیمیایی بود...
منوچهر گفت: "حالا فهمیدم... اینا منتظرن کار من تموم شه..."
چشماش پر اشک شد....
دستش رو آورد بالا با تاکید رو به من گفت: "اگه این بار زنگ زدن بگو بدترین چیز اینه که آدم منتظر مرگ کسی باشه تا ازش سوژه درست کنه.... هیچ وقت بخشیدنی نیست..."
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
📚 @ketab_Et
#رمان_اینک_شوکران 📚
قسمت سی وششم🎬
《فرشته هم نمی توانست ببخشد...
هر چيزی که منوچهر را می آزرد، او را بیشتر آزار می داد. انگار همه غریبه شده بودند...
چقدر بهش گفته بود گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین بگوید...
هیچ نگفت اما فرشته توقع داشت روز جانباز از بنیاد کسی زنگ بزند و بگوید یادشان هست...
چه قدر منتظر مانده بود....
همه جا را جارو کشیده بود، پله ها را شسته بود. دستمال کشیده بود، میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود.
فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده.....
نمی خواست بشنود "کاش ما همه رفته بودیم."
نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که زیادی است...
نمی خواست بشنود «ما را بیندازید توی دریاچه ی نمک، نمک شویم اقلا به یک دردی بخوریم."》
همه ی ناراحتیش می شد یه حلقه اشک توی چشمش و سکوت می کرد.
من اما وظیفه ی خودم می دونستم که حرف بزنم، اعتراض کنم، داد بزنم توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید «اولویت با جانبازان است»، اما نوبت ما رو می دید به کس دیگه و به ما میگید فردا بیاید....
چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهرو بیمارستان بقیةالله بمونه برای نوبت اسکن که ریه هاش عفونت کنه و چهار ماه به خاطرش بستری شه....
منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد،💉 تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت: "بوی گوشت سوخته رو از دلم حس می کنم."
این درد ها رو می کشید اما توقع نداشت از یه دوست بشنوه "اگه جای تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشم."
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
📚 @ketab_Et
#رمان_اینک_شوکران 📚
قسمت سی و هفتم🎬
منوچهر دوست نداشت ناله کنه، راضی میشد به مرفین زدن. و من دلم می گرفت این حرف ها رو کسی می زد که نمی دونست جبهه کجاست و جنگ یعنی چی....
دلم می خواست با ماشین بزنم پاشو خورد کنم ببینه میتونه مسکن نخوره و دردش رو تحمل کنه؟
ما دو سال تو خونه های سازمانی حکیمیه زندگی می کردیم.
از طرف نیروی زمینی یه طبقه رو بهمون دادن.
ماشین رو فروختیم، یه وام از بنیاد گرفتیم و اونجا رو خریدیم.
دور و برمون پر از تپه و بیابون بود...
هوای تمیزی داشت...
منوچهر کمتر از اکسیژن استفاده می کرد...
بعدظهرا با هم می رفتیم توی تپه ها پیاده روی.
یه گاز سفری و یک اجاق کوچک و ماهیتابه ای که به اندازه ی دو تا نیمرو درست کردن جا داشت خریدیم.
با یه کتری و قوری کوچیک و یه قمقمه.
دوتایی می رفتیم پارك قیطریه...
مثل دوران نامزدی......
بعضی شبا چهارتایی می رفتیم پارك قیطریه برای علی و هدی دوچرخه خریده بود.
پشت دوچرخه ی هدی رو می گرفت و آهسته می برد و هدی پا می زد تا دوچرخه سواری یاد گرفت.
اگه حالش بد می شد می موندیم چیکار کنیم...
زمستونای سردی داشت....آنقدر که گازوییل یخ می زد. سختمون بود.
پدرم خونه ای داشت که رو به
راهش کردیم و اومدیم یه طبقش نشستیم.
فریبا و جمشید طبقه ی دوم و ما طبقه ی سوم اون خونه....
منوچهر دوست داشت به پشت بوم نزدیک باشه. زیاد می رفت اون بالا...
《دستهایش را دور دست منوچهر که دوربین را جلوی چشمش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد، حلقه کرد...
گفت: من از این پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا بروییم پایین.
نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد.
منوچهر گفت: "دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم."
فرشته شانه هایش را بالا انداخت؛ "همچین دوربینی وجود ندارد! "
منوچهر گفت: "چرا هست. باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است."
فرشته دستش را کشید و مثل بچه های بهانه گیر گفت: "من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم اینجا تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین"
منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت و دستش را روی گره دست فرشته گذاشت و گفت: "هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا اینجا. من آن بالا هستم."》
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
📚 @ketab_Et
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی
#رمان_اینک_شوکران 📚
قسمت سی و هشتم🎬
دلم که میگیره، میرم پشت بوم...
از وقتی منوچهر رفت تا یه سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم به محض اینکه می رفتم بالا کمی که راه می رفتم، می نشستم روی سکو و آروم می شدم، همون که منوچهر روش می نشست...
روبروی قفس کبوترا می نشست، پاهاش رو دراز می کرد و دونه می ریخت و کبوترا میومدن روی پاش می نشستن و دونه بر می چیدن...
کبوترا سفید سفید بودن یا یه طوق گردنشون داشتن. از کبوترای سياه و قهوه ای خوشش نمیومد..
می گفتم: تو از چیه این پرنده ها خوشت میاد؟
میگفت: از پروازشون.
چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کنه.
دوست نداشت توی خواب بمیره.
دوستش ساعد که شهید شد تا مدتها جرات نمی کرد شب بخوابه...
شهید ساعد جانباز بود. توی خواب نفسش گرفت و تا برسه بیمارستان شهید شد.
چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کنه. بیخوابه....
بدش میومد هوشیار نباشه و بره...
شبا بیدار می موندم تا صبح که اون بخوابه.
برام سخت نبود با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم، کسل نمی شدم.
شب اول منوچهر بیدار موند. دوتایی مناجات حضرت علی می خوندیم. تموم که می شد از اول می خوندیم، تا صبح.....
شباي دیگه براش حمد می خوندم تا خوابش ببره.
مدتی بود هوایی شده بود.
یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود.
یه شب تلویزیون فیلم جنگی داشت. یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد «حمله کنید، بکشیدشون، نابودشون کنید »....
یهو صدای منوچهر رفت بالا که «خاك بر سرتون با فیلم این ساختنتون!
کدوم فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگه کشور گشایی بود؟ چرا همه چیزو ضایع می کنید؟....»
چشماشو بسته بود و بد و بیراه می گفت....
تا صبح بیدار بود فردا صبح زود رفت بیرون.
باغ فیض نزدیک خونمون بود.
دوتا امام زاده داره.
می رفت اونجا. وقتی برمی گشت چشم هاش پف کرده بود....
نون بربری خریده بود. حالش رو پرسیدم گفت: خوبم، خستم، دلم می خواد بمیرم...
به شوخی گفتم: آدمی که میخواد بمیره نون نمی خره!
خندش گرفت.....!
گفت: یه بار شد من حرف بزنم تو شوخی نگیری؟!
اما اون روز هر کاری کردم سر حال نشد.
خواب بچه ها رو دیده بود. نگفت چه خوابی.....
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
📚 @ketab_Et
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی
#رمان_اینک_شوکران 📚
قسمت سی نهم🎬
《 گاهی از نمازش می فهمید دلتنگ است.
دلتنگ که می شد، نماز خواندنش زیاد میشد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند.
اما چه طوری؟
منوچهر می گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بد نمی بینی، بدی هم نمیکنی، همه چیز زیبا می شود »
و او همه ی زیبایی ها را در منوچهر می دید.
با او می خندید و با او گریه می کرد.
با او تکرار می کرد.....
"نردبان این جهان ما و منی ست
عاقبت این نردبان بشکستنی ست
لیک آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست"
چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاری نداشت.
پرسید گفت: "برای نفسم می خوانم"》
اما من نفسانیات نمی دیدم. اصلا خودش رو نمی دید... یادمه یه بار وصیت کرد "وقتی من رو گذاشتید توی قبر، یه مشت خاك بپاش به صورتم ."
پرسیدم "چرا؟"
گفت "برای اينکه به خودم بیام. ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین "
گفتم "مگه تو چه قدر گناه کردی؟"
گفت "خدا دوست نداره بنده هاش رو رسوا کنه. خودم میدونم چی کاره ام "
حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد. با مرفین و مسکن دردش رو آروم می کردن.
دی ماه حال خوشی نداشت. نفساش به خس خس افتاده بود. گفتم ولش کن امسال برای علی جشن تولد نمی گیریم...
راضی نشد....
گفت "ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمونی رفتنشون معلومه نه گردش و تفریحشون.
بیشترین تفریحشون اینه که بیان بیمارستان عیادت من ."
خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود. چند نفر رو هم دعوت کردیم....
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
📚 @ketab_Et
#رمان_اینک_شوکران 📚
قسمت چهل🎬
《خوشبخت بود و خوشحال. خوشبخت بود چون منوچهر را داشت، خوشحال بود چون علی و هدی پدر را دیدند و حس کردند. و خوشحال تر می شد وقتی میدید دوستش دارند.
منوچهر برای عید یک قانون گذاشته بود، خرید از کوچک به بزرگ.
اول هدی بعد علی بعد فرشته و بعد خودش....
ولی ناخود آگاه سه تایی می ایستادند براي انتخاب لباس مردانه.....!
منوچهر اعتراض می کرد اما آنها کوتاه نمی آمدند.
روز مادر علی و هدی برای منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند.
برای فرشته یک اسپری گرفته
بودند و برای منوچهر شال گردن، دستکش، پیراهن و یک دست گرمکن....
این دوست داشتن برایش بهترین هدیه بود ....》
به بچه هام میگم "شما خوشبختید که پدرتون رو دیدید و حرفاش رو شنیدید و باهاش درد دل کردید. فرصت داشتید سؤالاتون رو بپرسید و محبتش رو بچشید.... به سختیاش می ارزید."
دو روز مونده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدی گرفت.
از اون روزایی که فکر می کردم تموم میکنه....
انقدر درد داشت که می گفت "پنجره رو باز کن خودمو پرت کنم پایین "
درد می پیچید توی شکم و پاها و قفسه ی سینش...
سه ساعتی رو که روز آخر دیدم، اون روز هم دیدم.
لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم. همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل داغ عزیزش رو نبینه....
دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه...
تنها بودم بالای سرش....
کاری نمیتونستم بکنم. یه روز و نیم درد کشید و من شاهد بودم...
میخواستم علی و هدی رو خبر کنم بیان بیمارستان، سال تحویل رو چهارتایی کنار هم باشیم که مرخصش کردن. دلم میخواست ساعتها سجده کنم. میدونستم مهمون چند روزه ست....
برای همین چند روز دعا کردم...
بین بد و بدتر بد را انتخاب می کردم. منوچهر می گفت "بگو بین خوب و خوبتر، و تو خوب رو انتخاب میکنی...هنوز نتونستی خوبتر رو بپذیری. سر من رو کلاه میذاری."
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
📚 @ketab_Et