eitaa logo
کتاب و کتابخوانی
44.7هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
659 ویدیو
1.3هزار فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/b38D.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 قسمت سی و هشتم🎬 دلم که میگیره، میرم پشت بوم... از وقتی منوچهر رفت تا یه سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم به محض اینکه می رفتم بالا کمی که راه می رفتم، می نشستم روی سکو و آروم می شدم، همون که منوچهر روش می نشست... روبروی قفس کبوترا می نشست، پاهاش رو دراز می کرد و دونه می ریخت و کبوترا میومدن روی پاش می نشستن و دونه بر می چیدن... کبوترا سفید سفید بودن یا یه طوق گردنشون داشتن. از کبوترای سياه و قهوه ای خوشش نمیومد.. می گفتم: تو از چیه این پرنده ها خوشت میاد؟ میگفت: از پروازشون. چیزی که مثل مرگ دوست داشت لمسش کنه. دوست نداشت توی خواب بمیره. دوستش ساعد که شهید شد تا مدتها جرات نمی کرد شب بخوابه... شهید ساعد جانباز بود. توی خواب نفسش گرفت و تا برسه بیمارستان شهید شد. چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کنه. بیخوابه.... بدش میومد هوشیار نباشه و بره... شبا بیدار می موندم تا صبح که اون بخوابه. برام سخت نبود با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم، کسل نمی شدم. شب اول منوچهر بیدار موند. دوتایی مناجات حضرت علی می خوندیم. تموم که می شد از اول می خوندیم، تا صبح..... شباي دیگه براش حمد می خوندم تا خوابش ببره. مدتی بود هوایی شده بود. یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود. یه شب تلویزیون فیلم جنگی داشت. یکی از فرمانده ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد «حمله کنید، بکشیدشون، نابودشون کنید ».... یهو صدای منوچهر رفت بالا که «خاك بر سرتون با فیلم این ساختنتون!  کدوم فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگه کشور گشایی بود؟ چرا همه چیزو ضایع می کنید؟....» چشماشو بسته بود و بد و بیراه می گفت.... تا صبح بیدار بود فردا صبح زود رفت بیرون. باغ فیض نزدیک خونمون بود. دوتا امام زاده داره. می رفت اونجا. وقتی برمی گشت چشم هاش پف کرده بود.... نون بربری خریده بود. حالش رو پرسیدم گفت: خوبم، خستم، دلم می خواد بمیرم... به شوخی گفتم: آدمی که میخواد بمیره نون نمی خره! خندش گرفت.....! گفت: یه بار شد من حرف بزنم تو شوخی نگیری؟!   اما اون روز هر کاری کردم سر حال نشد. خواب بچه ها رو دیده بود. نگفت چه خوابی..... ... 📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق ✍نویسنده:مریم برادران 📚 @ketab_Et
📚 قسمت سی نهم🎬 《 گاهی از نمازش می فهمید دلتنگ است. دلتنگ که می شد، نماز خواندنش زیاد میشد و طولانی. دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی ها را ببیند. اما چه طوری؟ منوچهر می گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بد نمی بینی، بدی هم نمیکنی، همه چیز زیبا می شود » و او همه ی زیبایی ها را در منوچهر می دید. با او می خندید و با او گریه می کرد. با او تکرار می کرد..... "نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست" چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاری نداشت. پرسید گفت: "برای نفسم می خوانم"》 اما من نفسانیات نمی دیدم. اصلا خودش رو نمی دید... یادمه یه بار وصیت کرد "وقتی من رو گذاشتید توی قبر، یه مشت خاك بپاش به صورتم ." پرسیدم "چرا؟" گفت "برای اينکه به خودم بیام. ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین " گفتم "مگه تو چه قدر گناه کردی؟" گفت "خدا دوست نداره بنده هاش رو رسوا کنه. خودم میدونم چی کاره ام " حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد. با مرفین و مسکن دردش رو آروم می کردن. دی ماه حال خوشی نداشت. نفساش به خس خس افتاده بود. گفتم ولش کن امسال برای علی جشن تولد نمی گیریم... راضی نشد.... گفت "ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم. نه مهمونی رفتنشون معلومه نه گردش و تفریحشون. بیشترین تفریحشون اینه که بیان بیمارستان عیادت من ." خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود. چند نفر رو هم دعوت کردیم.... ... 📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق ✍نویسنده:مریم برادران 📚 @ketab_Et