[دیدار به وقت باران]
📗 معرفی کوتاه کتاب👇
داستانهایی برگرفته از واقعیت در دوران معاصر در مورد امداد و کرامات امام زمان (عج) نسبت به منتظران در این کتاب جمع گردیده است. روایتهایی از تشرفات و دیدارها و عنایاتی که آن حضرت نسبت به منتظران خود داشته است.
گزیده✂️کتاب
شفا را شنیده بودم، یک یا دو بار هم دیده بودم. نه اینکه قشنگ دیده باشم. بچّه که بودم، وقتی امام رضا رفته بودیم، امتداد طنابهای رنگرنگی از پنجره فولاد تا دست و پا و سر آدمها را برای شفا گرفتن دیده بودم؛ امّا شفا را آنجا هم خوب ندیده بودم.
یک بار فقط فهمیدم مردم دارند داد میزنند که بچّه شفا گرفت و فقط تکههای لباس بچّه را دیدم دست آدمهای صورت گرگرفته و چشم برافروخته و فقط از بین لبهای بیحس شده شنیدم که بچّه شفا گرفته. یکبار هم از در و همسایه شنیده بودم که بنده خدایی بچّهاش شهید شده بود و داشت درد فراق او را میکشت؛ اما شفا گرفته. نمیدانم خواب پسرش را دیده بود یا آدم خوبی آمده...
#دیدار_به_وقت_باران
📚 @ketab_Et
انتخاب رشته شغل انتخاب همسر
فروش کارآفرینی استارتاپ
مشاوره مربیگری تدریس
حل تعارض زوجین تربیت فرزند
ظرفیت محدود‼️
جهت ثبت نام به ادمین پیام دهید⭕️
این وبینار رایگان است🤩
https://eitaa.com/Poshtiban_Toranj
[ فرزندم تک است ]
👇معرفی کتاب📙
نویسنده در توصیف کتاب خود چنین می نویسد:
📃آنچه در این کتاب برای شما به نگارش درآورده ام، دغدغه های یک مادر است. از یک سو، فکر داشتن فرزند دوم و از طرف دیگر تردیدها و نگرانی ها، مرا واداشت تا مطالعه ای دربارۀ تک فرزندی داشته باشم و پاسخی برای تردیدها و نگرانی های خودم و دیگر والدین دارای تک فرزند بیابم و با بررسی چالش های تربیتی تک فرزندان، پرسش داشتن یک یا چند فرزند را در وسع خودم به نتیجه
برسانم.
من تصمیم گرفتم در جایگاه یک مادر، بهترین تصمیم را برای خودم، فرزندم و خانواده ام بگیرم.
#فرزندم_تک_است
📚 @ketab_Et
💠 امام صادق عليه السلام ـ لأبي بَصيرٍ ـ : دَخَلَ عَليَّ اُناسٌ مِن أهلِ البصرةِ فَسَألُوني عَن أحاديثَ و كَتَبُوها ، فما يَمنَعُكُم مِن الكِتابِ ؟ ! أمَا إنّكُم لن تَحفَظُوا حتّى تَكتُبوا .
امام صادق عليه السلام ـ به ابو بصير ـ فرمود : عدّه اى از بصريان پيش من آمدند و احاديثى از من پرسيدند و آنها را نوشتند؛ شما چرا نمى نويسيد؟ بدانيد كه تا ننويسيد، هرگز حفظ نخواهيد كرد.
📚.[بحار الأنوار : 2/153/47.]
📚 @ketab_Et
[ چهل سالگی ]
📙معرفی کتاب👇
«روایت چهل سالگی» اثری است به کوشش پایگاه بسیج شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی ادارهکل پژوهشهای اسلامی رسانه که در همین اداره به چاپ رسیده است.
در چکیده این اثر میخوانیم:
📌با توجه به پشت سر نهادن چهلمین سالگرد آغاز دفاع مقدس و تاکید مقام معظم رهبری بر گرامیداشتن این امر، ادارهکل پژوهشهای اسلامی رسانه در این زمینه احساس دِین کرده و با استفاده از ظرفیت پژوهشگران بسیجی، دستینهای چهلگانه از موضوعات متنوع و مرتبط با دفاع مقدس فراهم ساخته و با طرحی نو در معرفی این موضوعات، مطالب ارزشمندی را در اختیار مدیران، برنامهسازان و پژوهشگران رسانه ملی قرار داده است تا از این طریق، ظرفیتها و موقعیتهای شگفتانگیزی که فرزندان غیور ملت از اعماق وجود، جوهره خود را در ابعاد مختلف نشان دادهاند، به مخاطبان رسانه ملی بشناساند.
#روایت_چهل_سالگی
📚 @ketab_Et
[ رهیافت ]
📚 معرفی کتاب👇
🔹شهيد سيدمحمد حسيني بهشتی از جمله شخصيتهای كمنظير در دوران معاصر سرزمين ماست كه در برهههای خاص، بيشتر مردم با جنبههای ويژهای از وجودش آشنا شدند.
🔹دريافت واقعی چهره شخصيت ايشان مستلزم شناخت و آگاهی همهجانبه از شخصيت و اهداف و آرمانهايی است كه او را در جاده پرفراز و نشيب زندگی به حركت درآورد تا به حيات مادی و معنوی پرثمری دست يافت.
🔹مركز پژوهشهای اسلامي صدا و سيما در راستای آشنايی مخاطبان با انديشههای اين شهيد بزرگوار در زمينههای گوناگون در صدد برآمد تا گوشهای از ديدگاههای ايشان را به پيشگاه صاحبان انديشه پيشكش كند.
اميد است با بهرهگيری از مطالب اين پژوهش بتوانند رسانه ملی را در آشناسازی مخاطبان با انديشههای اين شهيد والامقام ياری رسانند.
#رهیافت
📚 @ketab_Et
[تکنولوژی و چالش هاش های فرارو]
📚معرفی کتاب👇
🔹يکی از گرفتاریهای بشر امروزی، دگرگونیهای فنی و تکنولوژيک است که با سرعت فزايندهای شکل میگيرد.
🔹صرفنظر از مزيتهای تکنولوژی، انسان عصر کنونی نه تنها به آرامش و آسايش نرسيده، دچار معضلهای اجتماعی جديدی نيز شده است.
🔹ويژگی عصر ديجيتال، تضعيف بنيانهای معرفتی و اخلاقی و سرگرداني در جامعه بشری است که «تکنولوژی و چالشهای فرارو» به بخشی از آنها میپردازد.
#تکنولوژی_و_چالش_های_فرارو
📚 @ketab_Et
[ غرب از رویا تا واقعیت ]
📙معرفی کتاب 👇
«غرب از رؤيا تا واقعيت» عنوان مجموعهای است هفت جلدی که به کوشش ادارهکل پژوهشهای اسلامی به چاپ رسیده است.
🔹در چکیده این مجموعه آثار میخوانیم:
این مجموعه قصد دارد با استناد به منابع غربی و بهرهگيری از قلم و بيان انديشمندان غربی، آن روی سكه فرهنگ و تمدن غرب را نقد و بررسی كرده و سياستهای حاكم بر نظام كشورهای غربی را نشان دهد. با اين كه آثار مثبت تمدن غرب را نمیتوان يك سره نفی كرد، به نظر میرسد بازخوانی آثار و پژوهشهای انتقادی محققان غربی در زمينههای گوناگون، برای آشنايی بيشتر مخاطبان فرهيخته در حوزه غربشناسی بسيار راهگشا باشد. مباحث اين مجموعه، برگزيده و فشردهای از مقالههای ترجمهشده در نشريه «سياحت غرب» مركز پژوهشهای اسلامی صداوسيما است. عنوانهای هفت جلدی پيش رو عبارتند از: 1. رسانه سلطه، سلطه رسانه؛ 2. جنگ نرم رسانهای؛ 3. تكنولوژی و چالشهای فرارو؛ 4. قاب جادو؛ 5. معماران امپراتور؛ 6. امريكا، محور شرارت؛ 7. استعمار مدرن.
#غرب_از_رویا_تا_واقعیت
📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
قسمت 69
صبح زودرفت بانک برای بازکردن حساب.رمزتمام کارتهای بانکی وحتی گوشی حمیدبه شماره ی شناسنامه ی من بود
اواخراردیبهشت بودکه ازسوریه خبرتلخی به دست من وحمیدرسید.فرمانده ی قبلی اش،آقای"حمیدمحمدرضایی"،درماموریتی حضورداشت،ولی بعدازاتمام ماموریت ازاوخبری نبود.
هیچ کس نمیدانست که شهیدشده یااسیر.این بی خبری برای خانواده،همکاران وخودحمیدخیلی سخت بود.
یک باردرزمانی که تازه نامزدکرده بودیم همسرآقای محمدرضایی رادرنمایشگاه دفاع مقدس دیده بودم.ازآنجاکه آقای محمدرضایی همکارپدرم بود،همدیگرراخوب میشناختیم.
همسرش ازمن پرسید:"اسم آقاتون که تازه نامزدکردین چیه؟"وقتی فهمیداسم همسرم حمیداست،گفت:"چه جالب.هم اسم شوهرمنه.من عاشق آقاحمیدم.
حمیدمن خیلی نازودوست داشتنیه."شنیدن این حرفهای عاشقانه اززبان کسی مثل من که تازه عروسی کردم شایدچیزعجیبی نبود،ولی این ابرازاحساسات اززبان اوکه چندین سال ازازدواجشان گذشته وسه تافرزندداشتندوسالهابودباهم زندگی می کردندحس دیگری داشت.
این که چقدرخوب میشداگرهمه ی زندگی هاهمین طوربودوبعدازسالهااززمان ازدواج این شکلی این محبت ابرازمیشد.
حمیدازروزی که این خبرراشنید،آرام وقرارنداشت.
برای این که خبری ازآقای محمدرضایی بشودطرح ختم سوره ی یاسین گرفته بود.این طوری نبودکه فقط اسم هم گردانی هایش رابنویسدوهمه چیزتمام.می آمد
خانه وتک به تک به کسانی که دراین طرح
ثبت نام کرده بودندپیامک میدادویادآوری میکردکه هرغروب سوره ی یاسین یابخشی ازقرآن راکه مشخص کرده بودندراحتمابخوانند.
آیه ی نهم سوره یاسین"وجعلنامن بین ایدیهم سداومن خلفهم سدافاغشیناهم فهم لایبصرون"رازیادمیخواندتاآقای محمدرضایی چه خودش چه پیکرش دست دشمن وداعشی ها
نیفتاده باشد.سرتعریف خواب برای آقای محمدرضایی خیلی حساس بود.
میگفت:"این خواب چه خوب،چه بد،اگه به گوش این خانواده برسه باعث میشه ناراحتی پیش بیاد.به جای این کارهامتوسل بشیم.ختم ذکروقرآن بگیریم که زودترازآقای محمدرضایی خبری بشه.این خانواده ازاین بی خبری خیلی زجرمیکشن."برادرآقای محمدرضایی هم دردفاع مقدس پیکرش مفقودشده بود.این جنس انتظارواقعاسخت وجان کاه بود.
ماه رمضان مثل سال قبل دوره ی کتاب خوانی
داشتیم.
ازطرفی امتحانات پایان ترم من بلافاصله بعدازماه رمضان افتاده بود.شب قبل ازاولین امتحان به حمیدگفتم:"شوهرعزیزم!شام امشب باتو.ببینم چه میکنی.تاشام روحاضرکنی،من چندصفحه ای درسم رومرورکنم."بعدهم گرسنه وتشنه رفتم سردرس تاغذاآماده بشود.یک ساعت گذشت.
شددوساعت!خبری نبود!رفتم آشپزخانه دیدم بله!سیب زمینی هارابادقت تمام انگارخط کش گذاشته باشدخردکرده گذاشته روی اجاق گاز،ولی آن قدرشعله ی اجاق گازراکم کرده بودکه خودتابه هم داغ نشده بود،چه برسدبه سیب زمینی ها!
گفتم:"وای حمید.روده بزرگه روده کوچیکه روقورت داد!خب شعله روزیادکن."باآرامشی مثال زدنی گفت:"عزیزم!هولم نکن!بایدمغزپخت بشه."برای اینکه بیشترازاین گرسنه نمانیم،
گفتم:"حمیدجان!نمیخواد.تااین جادوساعت زحمت کشیدی،ممنون.بروبشین من خودم بقیش رودرست میکنم!"
بااصرارگفت:"حرفش هم نزن.شام امشب بامنه.
توبروسردرس وکتابت.تایه ربع دیگه غذاروآماده میکنم."یک ربع شد،یک ساعت!
ازاتاق بلندپرسیدم:"غذاچی شدمهندس؟ضعف کردم.چشم هام دیگه چیزی نمی بینه که بخوام درس بخونم."بالاخره بعدازهمه ی این حرف ها
سیب زمینی هامغزپخت شدوصدازد:"غذای سرآشپزآماده اس.
بیابخورکه این غذاخوردن داره."
سیب زمینی سرخ کرده باتخم مرغ غذایی بودکه حمیدبه عنوان غذای مخصوص سرآشپزدرست کرده بود.واردآشپزخانه که شدم دیدم سفره راهم چیده.هربارسفره رامی چیدمعمولایک چیزی فراموش میکرد.یاآب،یانمک،یاقاشق چنگال.
بالاخره یک چیزی راازقلم می انداخت.
سفره راکه خوب نگاه کردم،گفتم:"حمیدتوکه میدونی این غذاباچی می چسبه.پس چراخیارشورنیاوردی؟"گفت:"آخ آخ!ببین ازبس سرآشپزروهول کردی،یادم رفت.تاتوبشینی سرسفره،آوردم.
"زدم زیرخنده گفتم:"مردحسابی!چهارساعته منتظرغذام.خوبه توآشپزرستوران نشدی.ساعت دوازده شب تازه غذاحاضرمیشه!تومشغول شو،خودم میارم."دستش راگذاشت روی شانه های من ونگذاشت بلندشوم.بگذریم ازاینکه تاخیارشوررابیاوردوبادقت تمام خردکند،نصف غذاراخورده بودم.
ادامه دارد...
📚 @ketab_Et
[ مروارید عفاف ]
📚معرفی کتاب 👇
🖋ﺣﺠﺎب، ارزﺷﻰ اﺳﺖ ﮐﻪ رﻋﺎﯾﺖ آن، زﻧﺎن را ﭼﻮن ﮔﻮﻫﺮى در درون ﺻﺪف از ﺷﺮ آﺳﯿﺐﻫﺎ ﻣﺼﻮن ﻣﻰدارد. ﮐﺴﺎﻧﻰ ﮐﻪ از ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺣﻘﯿﻘﻰ و باطنی و ﮐﻤﺎﻻت روﺣﻰ ﺧﻮد ﻏﻔﻠﺖ ﻣﻰورزﻧﺪ، ﺑﻪﺗﺪرﯾﺞ، زﻣﯿﻨﻪ ﻻزم را ﺑﺮاى اﻧﺤﻄﺎط و اﺑﺘﺬال ﺧﻮد ﻓﺮاﻫﻢ ﻣﻰﺳﺎزﻧﺪ. اثر پیش رو به این مهم میپردازد.
#مروارید_عفاف
📚 @ketab_Et
[ نقش پدر در قاب تلویزیون ]
📙معرفی کتاب👇
«نقش پدر در قاب تلویزیون» اثری است به کوشش سرکارخانم دکتر راضیه میرعلی ملک که از سوی ادارهکل پژوهشهای اسلامی رسانه به چاپ رسیده است.
در چکیده این اثر میخوانیم:
📌رسانه ملي به عنوان یک پیامرسان فعال و پرمخاطب میتواند در جهت احياي ارزشهای اصيل يک خانواده مسلمان مانند جايگاه پدر، خوانشهای فرهنگی مناسبی را رقم بزند. این امر با بازنمایی جایگاه پدر در سیاستهای برساخته فیلمها و سریالهای پرمخاطب که همواره ذهن اصحاب رسانه و محققین حوزه مسائل اجتماعی را به خود مشغول ساخته، با نظر به تأثیرات آن بر کلیه اعضای خانوادههای ایرانی، اعم از کودکان تا بزرگسالان، از اهمیت ویژهای برخوردار است.
📌نظر به نکات یادشده و تأثیر شگرف رسانههای دیداری بر دیدگاه افراد خانواده و جامعه و ترسیم نقشهای خانوادگی از طریق این نوع رسانهها، پژوهش حاضر در مرحله اول به بازخوانی جایگاه خانواده و اعضای آن بهویژه پدر در منابع اسلامی اشاره کرده و سپس با تحلیل انتقادی سه سریال منتخب، ضمن بازنمایی جایگاه پدر در این نوع سریالها با روش تحلیل گفتمان پدام، برحسب نیاز، راهکارهای رسانهای مناسبی را برای بازنمایی مطلوب نقش پدری در مجموعههای تلویزیونی ارائه کرده است.
#نقش_پدر_در_قاب_تلویزیون
📚 @ketab_Et
عليه السلام : القَلبُ يَتَّكِلُ علَى الكِتابَةِ .
امام صادق عليه السلام : دل، به نوشتن آرام مى گيرد
📚[الكافي : 1/52/8.]
📚 @ketab_Et
[همسایه آقا]
📙معرفی کتاب👇
کتاب "همسایه آقا" روایت زندگی شهید مدافع حرم ، جاوید الاثر علی آقا عبداللّهی
🌹در قسمتی از کتاب می خوانیم:
یکی از چیزهایی که در مدیریت آشوب خیلی خوب جواب می دهد،این است که علاوه بر دادن هشداربا ویراژ دادن موتور و چرخیدن این ارازل و اوباش آنها را متفرق کنیم. ما هم فکر کردیم این روش اینجا هم جواب می دهد؛ ولی در یک لحظه دیدیم با قمه،میله،آجر و خلاصه هر چی دم دستشان بود، به سمت ما حمله ور شدند.
...نگاهم را از رد دویدنش برداشتم و توی آیینه نگاهی کردم. فاصله جمعیت با من کمتر از دو متر بود. عملا فرصت هیچی جز خواندن شهادتین را نداشتم. چشم هایم را بستم و با تمام وجودبه آقا جانم امام زمان (عج) متوسل شدم و از دلم گذشت بگویم:
«آقا تک تک ما تلاش کردیم حقی را نا حق نکنیم. ظلمی به کسی وارد نشود و ارازل را از مردم عادی جدا کنیم؛ولی انگار آخر قصه ما همین جا رقم می خوردو هیچ چیزی جز رضایت شما برایم شیرین نیست. »
منتظر بودم که هر آن تیزی قمه یا چاقو به کمر یا پهلوهایم بنشیندیا با میله و آجری که در دست داشتند، سر و تنم را خرد کنند. چشم هایم را بستم و همه چیز را به خدا سپردم.حس می کردم یک سری آدم دارند از کنارم رد می شوند.نمی دانم چرا ضربه ای را حس نمی کردم.با خودم گفتم:«شاید ضربه خوردم و به قول معروف هنوز داغم! چیزی را متوجه نمی شوم..
#همسایه_آقا
📚 @ketab_Et
[ حنانه شو ]
📙معرفی کتاب👇
گرمای محبت رسول خدا( صلی الله علیه)، در دل همه موجودات کائنات و مخلوقات جای گرفته است. محبتی که از عشق ازلی و الهی ریشه می گیرد. عشقی که همان خدا به برترین خلقش و عزیزترین پیامبرانش است. در این کتاب شما در هر قسمت، داستان محبت و عشق و اشتیاق و وابستگی موجودی به ظاهر بی جان را می خوانید که ارادت و دلبستگی اش به رسول خدا (صلی الله علیه) را روایت می کند. ستون حنانه مسجد پیامبر وجه تسمیه این داستان است؛ اما شما با داستان درختی که حرکتش معجزه رسول شد، نیمه شدن ماه، اعتراف بت قریش به رسالت حضرت و … از زبان خودشان آشنا می شوید.
#حنانه_شو
📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
قسمت 70
امتحاناتم که تمام شد،برای شام منزل پدرم دعوت بودیم.موتورحمیدخیلی کثیف شده بود.خانه ی خودمان جای کافی برای شستن موتورنداشتیم.
برای اینکه موتورراداخل حیاط پدرم بشوییم زودترراه افتادیم.وقتی رسیدیم،ازسرپله شروع کردبه یاا...گفتن.گاهی وقتهاذکرهای متنوعی میگفت:"یاعلی،یاحسین،یازهرا.یک جوری اعلام میکردکه اگرنامحرمی هست پوشش داشته باشد.
تنهایی خجالت میکشیدموتورراتمیزکند.
میگفت:"عزیزم!توهم بیاپیش من باش."بین خانواده ی خودمن حمیدخیلی باحجب وحیابود.بااینکه پدرمن دایی حمیدمیشد،ولی رفتارش خیلی بااحترام بود.تازه موتورراشسته بودیم که گوشی حمیدزنگ خورد.
بازهم فراخوان بود.جوری شده بودکه وقتی اسم فراخوان رامی شنیدم حالم خراب میشدوبنددلم پاره میشد.احساس خطرراازکیلومترهادورتراحساس میکردم.حمیدآماده شدورفت.به مادرم گفتم:"این بارسوریه است.شک ندارم!"
چندساعتی گذشت.حوالی ساعت ده شب بودکه برگشت.
به شدت ناراحت بود.رفته بوددرلاک خودش.گهگاهی باپدرم زیرگوشی حرف میزدند؛جوری که من متوجه نشوم.برایشان میوه بردم وگفتم:"شمادوتاچی به هم میگین؟میخوای بری سوریه؟"پدرم خندیدوگفت:"حمیدجان!دخترمن زرنگ ترازاین حرفهاست.نمیشه ازش چیزی پنهون کرد."
حمیدباسرحرف پدرم راتاییدکردوبه من گفت:"آره!درست حدس زدی.اعزام سوریه داریم.همه ی رفقای من میخوان برن،ولی اسم من توی قرعه کشی درنیومد."باتعجب گفتم:"مگه سوریه رفتن هم قرعه کشی میخواد؟"پدرم گفت:"چون تعدادداوطلب هاخیلی
زیاده،ولی ظرفیت اعزام هامحدود.برای همین قرعه کشی میکنن که هرسری یه تعدادی اعزام بشن.
"حمیدباپدرم حرف میزدکه واسطه بشودبرای رفتنش.میگفت:"الان وقت موندن نیست.اگه بمونم تاعمردارم شرمنده ی حضرت زهراسلام ا...علیهامیشم."
به حدی ازاین جاماندگی ناراحت بودکه نمیشدطرفش بروم.این طورمواقع ترجیح میدادم مزاحم خلوت وتنهایی هایش نباشم.داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یک لحظه صدای مادرم ازآشپزخانه بلندشد.روغن داغ روی دستش ریخته بود.کمی باتاخیربلندشدم وبه آشپزخانه رفتم.چیزخاصی نشده بود.
وقتی برگشتم دیدم حمیدخیلی ناراحت شده؛خیلی زیاد!موقع رفتن به خانه چندین بارگفت:"توچرازندایی کمک خواست باتاخیربلندشدی؟!این دیررفتن توکاربدی بود.کارزشتی کردی!یه زن وقتی نیازبه کمک داره بایدزودبری کمکش.تازه اون که مادره!بایدبلافاصله میرفتی!"
مهرماه94مادربزرگ مادری ام مریض شده بود.من وحمیدبه عیادتش رفتیم.اصلاحال خوبی نداشت.خیلی ناراحت شده بودم.بعدازعیادت به خانه ی عمه رفتیم.داخل اتاق کلی گریه کردم.عمه وقتی صدای گریه ام راشنیدبغض کرده بود.حمیدداخل اتاق آمدوگفت:"عزیزم!میشه گریه نکنی؟
وقتی توگریه میکنی بغض مادرم می ترکه.من تحمل گریه ی هردوتاتون روندارم."دست خودم نبود.گریه امانم نمیداد.نمیدانم چراازوقتی بحث سوریه رفتن حمیدجدی شده بود،این همه دل نازک شده بودم.حمیدوقتی دیدحالم منقلب شده،به شوخی گفت:"پاشوبریم بیرون.توموتورسواری خونت اومده پایین!بایدترک موتورسواربشی تاحالت برگرده سرجاش."
چون نمی خواستم بیشترازاین عمه راناراحت کنم،خیلی زودازآنجابیرون آمدیم.حمیدوسط راه کلی تنقلات گرفت که حال وهوای من راعوض کند.خانه که رسیدیم،نوه های صاحب خانه جلوی دربودند.هرچیزی که خریده بودرابه آنهاتعارف کرد.همیشه دست ودلبازبود.
هربارکه خوراکی میخرید،اگرنوه های صاحب خانه راوسط پله ها
میدیدبه آنهاتعارف میکرد.اگرمن شله زردیاآش می پختم،میگفت:"حتمایه کاسه بدیم به صاحب خونه.یه کاسه هم بذارکنارببریم برای مادرم.
"وقتی نصف بیشترخوراکی هارابه
نوه های صاحب خانه داد،ازپله هابالاآمدوگفت:"من که ازپرونده ی اعمالم خیلی می ترسم.حداقل شایدبه خاطردعای خیراین بچه های معصوم خداازسرتقصیراتم بگذره."
یک هفته ای ازاین ماجرانگذشته بودکه تلویزیون اعلام کردحاج حسین همدانی درسوریه به شهادت رسیده است.
وقتی حمیدخبرشهادت راشنید،جلوی تلویزیون ایستاده گریه میکرد.خیلی خوب سردارهمدانی رامیشناخت؛چون درچندین دوره آموزشی که درتهران برگزارشده بودبااین شهیدبرخوردداشت.باحسرت گفت:"حاج حسین حیف بود.ماواقعابه حضورش نیازداشتیم
."همان روزعمه مارابرای ناهاردعوت کرده بود.موقع پاک کردن سبزی به عمه گفتم:"سردارهمدانی شهیدشده.حمیدازشنیدن این خبرکلی گریه کرده."حمیدتاشنید،چشم هایش راگردکردکه یعنی:"برای چی به مادرم گفتی؟"من هم فقط شانه هایم راانداختم بالا.
دوست نداشت عمه ناراحتی اش راببیند،برای همین رفت داخل اتاق وباخواهرزاده هایش مشغول توپ بازی شد.به سروکله هم میزدند.بیشترصدای حمیدمی آمدتا
بچه ها.هنوزهم گاهی اوقات بچه های خواهرش میگویندکاش دایی بودباهم توپ بازی میکردیم!
ادامه دارد...
📚 @ketab_Et
[ آن دختر یهودی ]
📙معرفی کتاب👇
👈 این کتاب، داستان زندگی انسان هایی با ادیان مختلف (اسلام، یهودیت، مسیحیت) است که در کنار یکدیگر قرار می گیرند.
📝 جزییات دینی و سیاسی فراوان و بسیاری از ابعاد ذهنی صاحبان این دیانت ها به شیوه ای روان ضمن داستانی عاشقانه پیش روی خواننده قرار گرفته تا او با اشتیاق و امید و شوق شناخت بیشتری از جریان حوادث پیدا کند.
🏠 در دل یک محله یهودی نشین در جنوب تونس دختر مسلمان یتیمی در خانواده ای یهودی بزرگ شده و زندگی می کند. در دل شهر قدیمی قانا در جنوب لبنان نیز هیاهویی دور از انتظار در زندگی ندی، دختر یهودی به وجود می آید. پدر این دختر مسلمان است و به دنبال حادثه ای او با جوانی مسلمان از رزمندگان مقاومت نامزد می شود.
برشی✂️ از کتاب
«از زمان نامزدی با احمد مدام اضطراب داشت چون بین احساسات و تعلق خاطرش به آن آدم آرام و مهربان و همیشه خنده رو و قاطع و پایبندی به دین و عقیده اش گیر افتاده بود! پایبندی مرد هم به ایمان و اسلامش کمتر از او نبود! او تصمیم گرفته بود با کوشش مرد را متقاعد کند و به راهی که از نظر خودش درست تر و بهتر بود بکشاند، اما مرد نه استواری اش از او کمتر بود و نه استدلالش از او سست تر. بحث هایشان به مسیری دشوار افتاده بود و زن نمی خواست به این سادگی میدان را در اختیار حریف بگذارد!»
#آن_دختر_یهودی
📚 @ketab_Et
[ پسر چابک سوار ]
📙معرفی کتاب👇
ماجرای رمان پسر چابکسوار در دشت های سرسبز ترکمن صحرا می گذرد . در این کتاب داستان پسری روایت می شود که پدر و مادرش را در یک حادثه رانندگی از دست داده و خودش فلج شده است . تایماز دلش برای اسبها ضعف میرود و همیشه آرزو دارد مثل پدرش قهرمان مسابقات اسب سواری شود. تایماز اسب اصیل و محبوبی به اسم قیرات دارد ولی جرات نزدیک شدن به اسب ها را ندارد و هیچ وقت سوار قیرات نشده است . آناگل مادربزرگ تایماز برای عمل قلبش راهی مشهد می شود . تایماز و قیرات و سایر دوستانش که حیوانات مزرعه هستند ، تنها می مانند و ماجراهای زیادی برایشان اتفاق می افتد. ماجراهایی که تایماز با کمک آی جیک و دوستانش باید از سر بگذراند و تبدیل به یک قهرمان اسب سواری شود. این کتاب جدیدترین اثر لیلا قربانی از انتشارات کتاب جمکران ، برای گروه سنی نوجوان نوشته شده است.
#پسر_چابک_سوار
📚 @ketab_Et
[مبانی برنامه ریزی در اسلام ]
📙معرفی کتاب👇
موضوع کتاب حاضر، شناخت مبانی برنامهریزی در اسلام است. نگارنده در بخش نخست کتاب، با عنوان «کلیات و تعریف برنامهریزی»، اهمیت و جایگاه نظم در اسلام و فواید آن را بیان میکند. وی در ادامه ضمن واکاوی دیدگاه اسلامی دربارة نظم در امور و برنامهریزی در کارها، جنبههای گوناگون زندگی که متأثر از برنامهریزی فردی است را بازگو نموده و نتایج مثبت آن را در زندگی شرح میدهد. در پایان کتاب، روشهای عملی کردن برنامهریزی و پیگیری آن تشریح شده است. در این بخش عواملی چون: ابلاغ دقیق، نظارت و پیگیری، پاداش و تذکر و ریسکپذیری توضیح داده شدهاند. در این اثر همچنین به سیرة بزرگان و نظم آنها در اجرای امور نیز اشاره شده است.
#مبانی_برنامه_ریزی_در_اسلام
📚 @ketab_Et
[جوانمرد]
📙معرفی کتاب👇
کتاب جوانمرد شامل خاطرات و زندگینامه شهید ابراهیم هادی است و قرار است تا به کمک این کتاب یاد این جوانمرد شهید دوباره زنده شود. شهید ابراهیم هادی در اردیبهشت سال ۳۶ متولد شد و در ۲۵ سالگی در عملیات والفجر مقدمّاتی در منطقه فکه، در ۲۲ بهمن سال ۶۱ به شهادت رسید و پیکر پاکش در کربلای فکه گمنام ماند.
#جوانمرد
📚 @ketab_Et
کلیپ بالا رو دیدی😱👆
انتخاب رشته شغل انتخاب همسر
فروش کارآفرینی استارتاپ
مشاوره مربیگری تدریس
حل تعارض زوجین تربیت فرزند
ظرفیت محدود‼️
جهت ثبت نام به ادمین پیام دهید⭕️
این وبینار رایگان است🤩
https://eitaa.com/Poshtiban_Toranj
[ الگوی زن]
📙معرفی کتاب👇
📗این کتاب در مورد الگو برداری های ممتدد و بخشی اش در مورد الگو گرفتن از حضرت زهراۜ است و ادامه دادن راه ایشان
بخشی از کتاب: امروز جامعه ی زن در جهان در خلأ به سر میبرد ودست او را گمراهان تاریخ گرفته اند وحرفهای تمجید امیزی هم برای فریب زنان میزنند شما مداحان باید ابعاد زندگی حضرت زهراۜ یاد اوری کنید ما سالها پیرامون فضایل معنوی و خصلتهای انسانی که بتواند دنیا را اداره کند کمتر توجه داشته ایم وامروز باید این خلأ را پر بکنیم .زیرا زندگی حضرت زهراۜنه تنها الگویی برای زنان مسلمان وانقلابی کشورمان است بلکه زندگی این بانوی معصوم میتواند الگویی برای تمامی زنان جهان باشد .مردم دنیا باید پیام حضرت زهراۜ را بدانند واین انقلاب بابرکت حضرت زهراۜ میتوان به دنیا صادر شود…
#الگوی_زن
📚 @ketab_Et
💠پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
يُؤتى بصاحِبِ القَلَمِ يَومَ القِيامَةِ في تابوتٍ مِن نارٍ يُقفَلُ علَيهِ بِأقفالٍ مِن نارٍ .
فَيُنظَرُ قَلَمُهُ فيما أجراهُ ؛
فإن كانَ أجراهُ في طاعَةِ اللّه ِ و رِضوانِهِ ، فُكَّ عَنهُ التابوتُ
و إن كانَ أجراهُ في مَعصيَةِ اللّه ِ ،هَوَى التابوتُ سَبعينَ خَريفا .
روز قيامت صاحب قلم ( نويسنده ) را در تابوتى از آتش كه بر آن قفلهايى آتشين زده شده است مى آورند.
پس مى نگرند كه قلمش را در چه راهى به كار برده است؛
اگر در راه طاعت و خشنودى خدا به كار انداخته باشد، تابوتش گشوده مى شود
و اگر در راه معصيت خدا به كار گرفته باشد، تابوت هفتاد خريف سقوط مى كند .
📚كنز العمّال : ۱۴۹۵۷
📚 @ketab_Et
[ خوشه های خشم ]
📗معرفی کتاب👇
رمان "خوشههای خشم " از معروف ترین آثار کلاسیک قرن بیستم اثر نویسندهٔ مشهور آمریکایی، جان اشتاینبک است.
خوشه های خشم در محکومیت بیعدالتی و بر ضد نظام سرمایه داری آمریکاست و اتفاقات آن در دههٔ ۱۹۳۰ میلادی و در سالهای پس از بحران اقتصادی بزرگ آمریکا روی میدهد. این کتاب رمانی بسیار جذاب و خواندنی درباره دورهای از تاریخ آمریکاست که قحطی و ماشینیسم باعث آواره شدن هزاران هزار خانوار شد و داستان کتاب روایت یکی از این خانوادههاست.
شرح داستان :
داستان اصلی کتاب ماجرای سفر طولانی خانواده "جاد" به سوی کالیفرنیا است. خانواده جاد اعلامیههایی را دیدهاند که در کالیفرنیا به کارگر احتیاج دارند، بنابراین زندگی خود را در اکلاهاما فروخته با مقداری از پولی که به دست آوردند یک کامیون خریدند تا به کالیفرنیا سفر کنند. آنها سفر پرفراز و نشیبی را به سوی سرزمین امیدشان آغاز میکنند سفری که هیچ گاه به آن صورتی که فکرش را کرده بودند پیش نمیرود...
#خوشه_های_خشم
📚 @ketab_Et
[ بانوی آبی ها ]
📗 معرفی کوتاه کتاب👇
این اثر در برگیرنده زندگی نامه داستانی خلبان شهلا ده بزرگی اولین زن خلبان ایران است.
کتاب های راضیه تجار در قالب مجموعه ای با طراحی جلد مسعود طاهری عرضه شده است که استفاده از پارچه و نقش و نگارهای چادرنماز، حال و هوایی تازه و در عین حال ارزشی و سنتی به این آثار داده است.
بربده✂️کتاب
آن روز برفراز منطقه کوهستانی پرواز میکرد که دیدبان مورد مشکوکی را گزارش داد، پرواز را ادامه داد. گشت و گشت تا جایی که احساس کرد اکسیژن کپسولی که به همراه داشت، تمام شده است. انگار سلولهای مغزش از کار افتاد. چشمانش سیاهی میرفت و دستوپایش خواب. وضعیت قرمز بود و باید فرود اضطراری میکرد، در باندی خلوت هواپیما را نشاند، صدای شلیک میآمد. مردم روستا بهطرف هواپیما میدویدند و شلیک میکردند.
بهسختی در هواپیما را باز کرد و با دستهای بالابرده گفت: اجازه دهید برادران... من... یک خلبان ایرانی هستم...
روستاییان دور هواپیما حلقه زدند.
دروغ میگویی ما خلبان زن نداریم شما عراقی هستید. جاسوس عراقی...
#بانوی_آبی_ها
📚 @ketab_Et
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#یادت_باشد🌱
قسمت 71
گروهی که اسمشان درقرعه کشی برای اعزام به سوریه درآمده بود،پشت هم دوره های
آماده سازی وآموزش رزم میرفتند.روزهایی که حمیدتوی این جمع نبود،دنیابرایش شده بودمثل قفس!پکربودوحال وحوصله ی هیچ کاری رانداشت.حس آدم جامانده ای راداشت که
همه ی رفقایش رفته باشند.
موقع اعزام این گروه،پروازشان چندباری به تعویق افتاد.هرروزکه حمیدبه خانه می آمدازرفتن رفقایش می پرسیدم.حمیدباخنده میگفت:"جالبه هرروزصبح ازاین هاخداحافظی میکنیم،دوباره فرداصبح برمیگردن سرکار.بعضی ازهمکارهامیگن مادیگه روی رفتن سمت خونه رونداریم.هرروزصبح خانواده بااشک ونذرونیازماروراهی میکنن،ماخداحافظی میکنیم،بازشب برمیگردیم خونه!"
شانزدهم مهرباناراحتی آمدوگفت:"بالاخره رفتن وماجاموندیم!پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد.همه روتک تک بغل کرد.ازشون حلالیت خواست واززیرقرآن ردکرد."باباسراین چیزهاحساس بود.خیلی زوداحساساتی میشد.این صحنه هااورایاددوران دفاع مقدس ورفقای شهیدش می انداخت.همان موقع ها
بودکه مستندملازمان حرم،صحبت های همسران شهدای مدافع حرم ازشبکه ی افق پخش میشد.پدرم زنگ میزدبه حمیدومیگفت:"نذارفرزانه این برنامه هارو
ببینه."یک دوره ای شبکه افق خانه ی ماممنوع بود!آن روزهابه همه ی ماسخت میگذشت.
حمیدمیگفت کل پادگان یک حالت غمی به خودش گرفته است.خیلی بی تاب شده بود.نمازشب خواندن هایش فرق کرده بود.هروقت ازدانشگاه می آمدم ازپشت درصدای دعاهایش رامیشنیدم.واردکه میشدم چشمهای خیسش گواه همه چیزبود دلش نمیخواست بماند.میل رفتن داشت.
کمی که گذشت،تماسهای رفقای حمیدازسوریه شروع شد.زنگ میزدندوازحال وهوای سوریه میگفتند.صداخیلی باتاخیرمیرفت.حمیدسعی میکردبه آنهاروحیه بدهد.بگوبخندراه می انداخت
.هرکدام ازرفقایش یک جوری دل حمیدرامیبردند.آقامیثم،ازاعضای گروهانشان میگفت:"من همین جامی مونم تاتوبیایی سوریه.اینجاببینمت بعدبرگردم ایران."همین همکارش لحظه ی آخرحمیدرابغل کرده بودوگفته بود:"حمید!من دوتاپسردارم؛ابوالفضل وعباس.اگه ازسوریه سالم برگشتم که هیچ،اگه شهیدشدم به بچه های من راه راست رونشون بده."
حمیدخانه که می آمد،میگفت:"به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن وحالشون روبپرس.بگواگه چیزی نیازدارن یاکاری دارن تعارف نکنن."
من هم گاهی ازاوقات به دورازچشمان حمیدمی نشستم پای سیستم وعکس های گروهی حمیدباهمکارانش رامیدیدم.برای آنهایی که اعزام شده بودندوبچه داشتندخیلی دلم میسوخت.باگریه دعامیکردم.به خدامیگفتم:"خدایا!توروبه حق پنج تن،این همکارحمیدبچه داره.ان شاءا...سالم برگرده."
آن روزهااصلافکرش رانمیکردم که چندهفته بعدهمین عکسهاراببینم واین باربرای حمیداشک بریزم وروزوشبم راگم کنم!
به واسطه ی دوستم کتاب"دخترشینا"به دستم رسید.روایت زندگی زن وشوهری رامیخواندم که شبیه زندگی خودمان بود؛عشقی که بینشان بود،خاطرات اول زندگی که همسرشهیدازحاج ستارخجالت میکشیدیاماموریت های همیشگی شهید،نبودن هاوفاصله ها.همه ی این هارادر
زندگی مشترکمان هم می توانستم ببینم.
صفحه به صفحه میخواندم ومثل ابربهاراشک میریختم وباصدای بلندگریه میکردم.هرچه به آخرکتاب نزدیک میشدم ترسم بیشترمیشد.میترسیدم شباهت زندگی مابااین کتاب درآخرقصه هم تکراربشود.
به حدی درحال وهوای کتاب وزندگی"قدم خیر"قهرمان کتاب دخترشینا،غرق بودم که متوجه حضورحمیدنشدم.بالای سرم ایستاده بودوچهره ی اشک آلودم رانگاه میکرد.وقتی دیدتااین حدمتاثرشده ام کتاب راازدستم گرفت وپنهان کرد.گفت:"حق نداری بقیه ی کتاب روبخونی.تاهمین جاخوندی کافیه."باهمان بغض وگریه به حمیدگفتم:"داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست.میترسم آخرقصه ی عشق ماهم به جدایی ختم بشه."
آن قدربغض گلویم سنگین بودکه تاچندساعت هیچ صحبتی نکردم
ادامه دارد...
📚 @ketab_Et
[شجاعت]
📙معرفی کتاب👇
کتاب شجاعت نوشته دبی فورد موثرترین و عمیق ترین راهکارهای افزایش اعتماد به نفس را به شما آموزش می دهد.زمانی که اعتماد به نفس نداشته باشید، حس میکنید شایستگی و لیاقت داشتن آنچه میخواهید، گفتن حقیقت، یا ایجاد آن تغییر اساسی را که بنیان آینده شما را متحول میسازد، ندارید. وقتی احساس ضعف، بیچارگی و ناتوانی میکنید، قادر نیستید افکار برخاسته از شکست، منفی بودن و ترس را که سد راه زندگی دلخواهتان هستند، از خود دور کنید. وقتی قدرت خود را نادیده میگیرید و آنچه قادر به انجامش هستید را انکار میکنید، تسلیم عادات، ترسها، وسوسههای ناگهانی و ناسالم خود و الگوی گذشته میشوید. طوری عمل میکنید گویی در واقع ضعف و ناامنی خود را باور دارید.
برای اینکه اعتماد به نفس داشته باشید، با تمام قوای خود زندگی کنید و در مورد خودتان احساس خوبی داشته باشید، چه باید بکنید؟ باید اعتماد به نفس خود را بازسازی کنید؛ و این کار را با بهبود بخشیدن عزت نفستان آغاز کنید. باید یاد بگیرید هر آنچه هستید؛ اعم از گذشتهتان، اشتباهاتتان، ضعفهایتان و... را دوست بدارید.
#شجاعت
📚 @ketab_Et