مجله کتاب زندگی
✅ داستان جوانمردها @Ketab_Zendegi
✅ داستان جوانمردها
✍مصطفی داننده
♻️رضا امیرخانی نویسنده برای رمان جدیدش (رهش) یازدهمین جایزه ادبی جلال آل احمد به مبلغ ۱۰۰ میلیون تومانی را کسب کرد. او این مبلغ را به مؤسسه پژوهشی «دانایار» اهدا کرده است. هدف این موسسه توانمندسازی آموزگاران اهل سنت سیستان و بلوچستان در مقطع ابتدایی است.
♻️پیرمردی در تبریز قبل از وزن کردن چای، پاکت خالی چای را وزن میکند و میگوید: « من به شما چای کیلوئی می فروشم نه پاکت پس به ازای وزن پاکت باید چای بدهم!»
♻️این دو خبر، همچون نوری بود که آدمی در غاری تاریک آن را میبیند. جامعه امروز ایران نیازمند این نورهاست. چه بخواهیم و چه نخواهیم جامعه ایران به سمتی رفته که پول برای مردم همه چیز شده است. باورش سخت است اما اسکناسهای سبز و قرمز گاهی برای برخی از پدر و مادر هم عزیزتر است و این یعنی مرگ انسانیت.
♻️چه بخواهیم و چه نخواهیم امروز خیلیها به دنبال سود خود هستند. برخی هر کاری میکنند قبل از آن چرتکه انداختهاند و تمام جوانب مالی آن را سنجیدهاند. وقتی میگویم هر کاری شامل روابط خانوادگی هم میشود.
♻️اینکه عشقها در پول و ماشین خلاصه میشود، نشان از حال بد جامعه ایران دارد.
♻️حالا رفتار این دو که یکی جوان است و دست به قلم و کتابهایش حسابی طرفدار دارد و حتی مردم برای خریدن کتابش صف میایستند و دیگری که پیری است موی سفید و چایی به دست مردم میدهد و آبروی برای خود جمع کرده است، آدم را به آینده امیدوار میکند.
♻️انسان با خود فکر میکند هنوز در این جامعه هستند آدمهایی که تنها و تنها به فکر پول نیستند. همه چیز را در سود نمیبینند. آنها به فکر جامعه خود و رزق حلال هستند.
♻️هر وقت تلخی میبینیم از آن مینویسیم. کلا خبرهای تلخ طرفداران بیشتری دارد اما حالا روا نیست از این دو حرکت بزرگ به راحتی بگذریم.
♻️گذشتن از 100 میلیون تومان در این دوران کار آسانی نیست. کمتر کسی حاضر است از این پول بگذرد. حتی برای برخی گذشتن از بخشی از آن سخت است چه برسد به همه آن. رضا امیرخانی از این پول گذشت و آن را هزینه آموزش کرد. آیا واقعا نباید از این روح بزرگ نوشت؟
♻️بسیاری حتی از سود پاکت، جعبه و پلاستیکهایی که همراه با میوه، شیرینی و چای میفروشند نمیگذرند اما پیرمرد تبریزی، حاضر نیست کم فروشی کند حتی به اندازه وزن یک پاکت.
♻️این روزها دیدن این افراد حال آدم را خوب میکند. درست مثل همان کارگر خوزستانی که به داخل فاضلاب فرو رفت تا گرفتگی آن را حل کند.
♻️در کنار نوشتن از تمام زشتیهای جامعه و نشان دادن حقیقت به مردم باید از این جوانمردها هم نوشت چون آنها هم بخشی از این جامعه هستند. بخش مهمی که میتوانند امید را در ما زنده نگه دارند. باید داستان این دو را دهان به دهان نقل کنیم تا همه بدانند هنوز کسانی هستند که میتوانند در کتاب مدارس از آنها به عنوان قهرمان یاد شود.
#یک_دقیقه_مطالعه
@Ketab_Zendegi
یك روز طلبهای نزد مدرس آمد و در نامهای نوشته بود: اجازه بفرمایید در وزارت معارف به عنوان معلم استخدام شوم. مدرس روی یك قطعه كاغذ نوشت:
آقای وزیر معارف! حامل نامه، یكی از دزدان و قصد همكاری با شما را دارد. گردنهای به وی واگذار كنید.
طلبه، نامه را گرفت و رفت. پس از چند لحظه خجالت زده بازگشت و گفت: آقا! چه بدی از من دیدهاید؟ اگر كسی به شما چیزی گفته، دروغ گفته است. مدرس جواب داد: اگر بگویم كه تو شخص فاضل و متدینی هستی، تو را راه نمیدهند. برو و نامه را ببر.
او مجدداً نامه را برد و فردای آن روز خدمت مدرس رسید و گفت: آقا! استخدام شدم و مدیریت یك مدرسه را هم به من دادهاند.
#داستان_زندگی
@Ketab_Zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یک_فنجان_تفکر☕️
چند گارسون با مدرک دکترا دانشگاه شریف نیازمندیم!
با دیدن این کلیپ به عمق فاجعه بیکاری در ایران پی خواهید برد! حتما حتما ببینید و منتشر کنید..
🎥 #فیلم_زندگی
💡مجله کتاب زندگی👇
http://eitaa.com/joinchat/3679191054C61d65e7383
مجله کتاب زندگی
گروهی از متخصصان این پرسش را از گروهى از بچه هاى ۴ تا ٨ ساله پرسیدند که: «عشق یعنى چه؟» پاسخ هایى که
گروهی از متخصصان این پرسش را از گروهى از بچه هاى ۴ تا ٨ ساله پرسیدند که: «عشق یعنى چه؟»
پاسخ هایى که دریافت شد عمیق تر و جامع تر از حدّ تصوّر بود.
📌 عشق هنگامى است که به یک نفر بگوئید از پیراهنش خوشتان می آید و بعد از آن او هر روز آن پیراهن را بپوشد.
(نوئل، ٧ ساله)
📌 عشق هنگامى است که مامانم براى پدرم قهوه درست می کند و قبل از آن که جلوى او بگذارد آن را می چشد تا مطمئن شود که مزه اش خوب است.
(دنى، ٧ ساله)
📌 هنگامى که مادربزرگم آرتروز گرفت دیگر نمی توانست دولا شود و ناخنهاى پایش را لاک بزند. پدربزرگم همیشه این کار را براى او می کرد، حتى وقتى دستهاى خودش هم آرتروز گرفت. این یعنى عشق.
(ربکا، ٨ ساله)
📌 عشق هنگامى است که یک دختر به صورتش عطر می زند و یک پسر به صورتش ادوکلن می زند و با هم بیرون می روند و همدیگر را بو می کنند.
(کارل، ۵ ساله)
📌 عشق هنگامى است که شما براى غذا خوردن به رستوران می روید و بیشتر سیب زمینى سرخ کرده هایتان را به یک نفر می دهید بدون آن که او را وادار کنید تا او هم مال خودش را به شما بدهد.
(کریس، ۶ ساله)
📌 اگر می خواهید یاد بگیرید که چه جورى عشق بورزید باید از دوستى که ازش بدتان می آید شروع کنید.
(نیکا، ۶ ساله)
📌 عشق شبیه یک پیرزن کوچولو و یک پیرمرد کوچولو است که پس از سالهاى طولانى هنوز همدیگر را دوست دارند.
(تامى، 8 ساله)
📌 عشق هنگامى است که مامان بهترین تکه مرغ را به بابا میدهد.
(الین، ۵ ساله)
📌 هنگامى که شما عاشق یک نفر باشید، مژه هایتان بالا و پائین میرود و ستاره هاى کوچک از بین آنها خارج می شود.
(کارن، ٧ ساله)
📌 شما نباید به یکنفر بگویید که عاشقش هستید مگر وقتى که واقعاً منظورتان همین باشد. اما اگر واقعاً منظورتان این است باید آن را زیاد بگویید. مردم معمولاً فراموش میکنند.
(جسیکا، 9 ساله)
#یک_جرعه_عشق
@Ketab_Zendegi
✅ ما ایرانی ها وقتی میخوایم از کسی تعریف کنیم
عجب نقاشیه نکبت…
چه دست فرمونی داره توله سگ…
چقدر خوب میخونه بد مصب…
چه گیتاری میزنه ناکس…
استاده کامپیوتره لامصب…
موی کوتاه به طرف میاد: چه عوضی شدی…
عجب گلی زد بی وجدان…
بی شرف خیلی کارش درسته…
دوستت دارم وحشتناک…!
✅ اما وقتی میخوایم فحش بدیم:
برو شازده…
چی میگی مهندس…
آخه آدم حسابی…
دکتر برو دکتر…
چطوری آی کیو؟
به به! استاد معظم!
کجایی با مرام؟
باز گلواژه صادر فرمودی؟
#طنز_زندگی
@Ketab_Zendegi
این تخممرغ، خوردن دارد؟
-
زبان حال مُرغها:
ای مرگ بیا که زندگی ما را کُشت
@Ketab_Zendegi
✅ دلبرانه دو پیچانرود
تصاویری زیبا از دو پیچانرود (معادل فارسی مئاندر Meander) یکی پیچانرود کلورادو در آمریکا (بالا) و دیگری پیچانرود پلدختر (پایین).
چنانکه افتد و دانی پیچانرود پلدختر مهجور است و گمنام و پیچانرود کلورادو به خصوص به خاطر اینکه لوکیشن بسیاری وسترن های کلاسیک بوده سالانه هزاران بازدیدکننده از سراسر جهان دارد. پیچانرودها در مقیاس جغرافیایی عوارضی موقت هستند و در تداوم فرسایش رودخانه در نهایت غالبا به مرداب تبدیل می شوند.
🖍 کانال ناصرکرمی
#ایران_زیبا
@Ketab_Zendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞گاهی در زندگی فقط تغییر یک زاویه دید به موضوع؛
فاصلهها را به عشق تبدیل میکند...
#یک_لحظه_تامل
@Ketab_Zendegi
💥حکایتی خواندنی از ملانصرالدین
در نزدیکی ده ملا نصرالدین مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی،
ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی !
ملا قبول کرد.
▪️شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟
ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی !
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.
▪️دوستان یکی یکی آمدند، اما نشانی از ناهار نبود !
گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست !
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده، دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود !
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم !
دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید !
دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده ! !
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند !
ملا گقت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند ! ؟
شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود ! ! !
نکته:
💡با همان متری که دیگران را اندازه گیری می کنیم اندازه گیری می شویم...!!!
#داستان_زندگی
@Ketab_Zendegi
✔️✔️از ناشکرى هایم خجالت کشیدم
وقتی دیدم پسری پا نداشت
امابادستهایش خدا را شکر میکرد و میگفت
«خدایاممنونم که من را در مقامی آفریدی
که هر کس مرا میببیند، تو را شکر میکند.»
گاهی وقتا همین آدمای به ظاهر کم توان کاری میکنن که از پس هیچ تندرست و پهلوانی برنمیاد چرا؟ چون ننشستن به نیمه ی خالی لیوانشون نگاه کنن خودشونو بااااور داشتن پس بهترش اینه که
شکرگزار باشیم و پرتلاش🙏
#تصویر_زندگی
@Ketab_Zendegi
🌀 مهدی باکِری
در عملیات بَدر قرار بود از دجله بگذرند و بزرگراه بغداد-بصره را قطع کنند تا بصره محاصره شود.
از دجله گذشتند،
روی جاده هم مستقر شدند؛
اما ناگهان درهای دوزخ گشوده شد.
▪️لشکر خطشکن، بچههای مهدی باکری بودند، لشکر سی ویکم عاشورا.
خط را شکستند، خودشان را به بزرگراه رساندند اما بقیۀ واحدهای عملیاتی نتوانستند به آنها بپیوندند.
ارتش لعنتی عراق با انبوه تانکها و بمباران شیمیایی بر سر بچههای باکری آوار شد.
✅ اگر چیزی به نام "حماسه" وجود داشته باشد، اگر برای "تراژدی" معادلی در جهانِ واقع بشود یافت، آن چند روز آخر مهدی باکریست.
با چنگ و دندان میجنگید که عقب نرود.
ساده نیست برای پیشروی پا روی پیکر آدمهایی بگذاری که هرکدام گوشۀ قلبت بودند و بعد به تو بگویند برگرد،ببخشید،نشد.
مصطفی موسوی میگفت یادم هست آخرین باری که به او گفتم «برگرد عقب» به ترکی گفت: اصغر گدیب، علی گدیب،
اوشاخلار هامسی گدیب،
داهی منه نمنه گالیب، نیه گلیم؟
میگفت: «اصغر رفته، علی رفته، بچهها همهشون رفتن، دیگه برای من چی مونده، برای چی برگردم؟».
؛🌾
✅ واقعا هم برنگشت.
تیر به پیشانیش خورد، تن نیمه جانش را در قایقی گذاشتند، قایق را رها کردند روی دجله تا به جبهۀ خودی برسد.
بعثیها، قایق را با آرپیجی زدند، پیکرش هم هرگز پیدا نشد.
ماند پیش اصغر، ماند پیش علی، ماند پیش بچههای عاشورایی لشکر سی و یکم آذربایجان.
#داستان_زندگی
@Ketab_Zendegi
✅ نمی دانم را یاد بگیریم!
▪️ روزی امتحان جامعه شناسی ملل داشتیم.
استاد سر کلاس آمد و میدانستیم که
10 سئوال از تاریخ کشورها خواهد داد.
دکتر بنی احمد فقط 1 سئوال داد و رفت:
مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟
▪️ از هر که پرسیدم نمیدانست.
تقلب آزاد بود چون ممتحنی نبود
اما براستی کسی نمیدانست.
همه 2 ساعت نوشتیم از صفات برجسته این مادر؛ از شمشیرزنیش، از آشپزی برای سربازان، از برپا کردن خیمه ها در جنگ، از عبادتهایش و …
استاد بعد 2 ساعت آمد و ورقه ها را جمع کرد و رفت.
▪️ 14 تیر 1354 برای جواب آزمون امتحان تاریخ ملل رفتیم. در تابلو مقابل اسامی همه با خط درشت نوشته شده بود مردود!
برای اعتراض به ورقه به سالن دانشسرا رفتیم. استاد آمد گفت کسی اعتراض دارد؟
همه گفتیم آری!
گفت خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟!
پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد؟
گفت: در هیچ کتاب تاریخی نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده، پاسخ صحیح "نمیدانم" بود. همه 5 صفحه نوشته بودید اما کسی شهامت نداشت بنویسد "نمیدانم"!
ملتی که همه چیز میداند ناآگاه است. بروید با کلمه زیبای نمیدانم آشنا شوید، زیرا فردا روز گرفتار نادانی خود خواهید شد…
ما گرفتار نادانی خود شدیم…
#داستان_زندگی
@Ketab_Zendegi
💥این تصویر جالب بیانگر الگوی انتقال فشار در حل مساله است Shifting The Burden
در تفکر سیستمی الگویی به نام انتقال فشار وجود دارد که در آن وجود یک مساله با بروز علائمی خود را نشان می دهد، ولی با توجه به اینکه توجه به مساله اصلی سخت است به راه حل های مقطعی و مسکن وار رجوع می کنیم و یا همان "انتقال مسئولیت و فشار" را انجام می دهیم که مساله اصلی را دست نخورده باقی می گذارد و مشکلات را بیشتر می کند.
💡مساله مهم کسری بودجه دولت را در نظر بگیرید و دولتی که نمی تواند راهکارهای دشوار محدود نمودن هزینه هایش را در حد همان درآمد نفت و درآمد مالیاتی اش محقق کند به خلق پول بدون پشتوانه متوسل می شود. با گذشت زمان تورم شکل می گیرید و مزمن و عادی می شود و این دولت باز هم با اقدام پوپولیستی برای کمک به مردم به یارانه و کمک های مستقیم و ... رجوع می کند، یعنی خلق پول بیشتر و کسری بودجه بیشتر.
#یک_فنجان_تفکر ☕️
@Ketab_Zendegi
فرشته از شیطان پرسید: قویترین سلاح تو برای فریفتن انسانها چیست؟
شیطان گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست».
شیطان پرسید: قدرتمندترین سلاح تو برای امید بخشیدن به انسانها چیست؟
فرشته گفت: به آنها میگویم «هنوز فرصت هست»
✏️ محمدرضا شعبانعلی
#فرمول_زندگی
@Ketab_Zendegi