[ #عشق_نامہ💌 ]
#دل_آرام_من | #قسمت_دهم
دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند،خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود..😢
خواب دیدم😴یک صدایی که چهرهای از آن به خاطر ندارم،نامهای📝برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود"جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب(سلام الله علیها)منصوب شده است"و پایین آن امضا شده بود..😦
😭گریه امانم نمی داد..!
گفت:«زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است.نه میتوانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه میتوانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟»😔
گفتم:«به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.»☹️
قول داد آخرینبار باشد.
گفتم:«قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.»😢
خندید و گفت:«این که دیگر دست من نیست!»
گفتم:«قول بده سوغاتی هم نخری.تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.»
گفت:«باشه زهرا جان.اجازه میدهی بروم؟ پاشو قرآن را بیاور...»
اشکهایم امانم نمیداد..😭
واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم😔اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند..
گفت:«برویم خانه حاجی؟»
پدرم را میگفت..قبول نکردم!
گفت:«برویم خانه پدر من؟»
نمیخواستم هیچجا بروم.
گفت:«نمیتوانم تو را اینطور بگذارم و بروم. تمام فکر و ذهنم پیش تو میماند.پس بگذار بگویم آنها به اینجا بیایند.»
گفتم:«نه، حرفش را نزن!میخوام تنها باشم. میخواهم گریه کنم.»😭😔
گفت:«پس به هیچوجه نمیگذارم تنها بمانی.»
با وجود تمام تلاشهایم،امین اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت..
امین وابستگی زیادی به زن و زندگیاش داشت اما وابستگیاش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود..👌
آن خواب سوریه ذهنم را آشفته کرده بود😣وقتی که راضی نشد بماند،به او گفتم:
«امین درست است که من راضی به رفتن تو نیستم اما یک خوابی دیدم که میدانم حضرت زینب(سلام الله علیها)تو را دعوت کرده.»
با خودم فکر میکردم خانم فقط برای زیارت امین را دعوت کرده.
به من گفت:«چطور زهرا؟»🤔
خوابم را برای او گفتم و گفتم که حس کردم امضا حضرت زینب (سلام الله علیها) پای نامه بود...📝
به قدری خوشحال شده بود که حقیقتاً این خوشحالی با تمام شادیهایی که همیشه از او میدیدم بسیار بسیار متفاوت بود😍
اصلاً از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید..
میگفت:«اگر بدانی چقدر خوشحالم کردهای زهرا جان،خانمم،عزیزم»😊🌹
عصبانیتر شدم😡ترس یک لحظه رهایم نمیکرد..😥
گفتم:«بله،شما که به آرزویت میرسی، میروی سوریه،چرا که نه؟ چرا خوشحال نشوی مرا که تنها میگذاری؟مرا میخواهی چکار؟»😏
گفت:«انصافاً خودت که خوابش را دیدهای دیگر نباید که جلویم را بگیری.»
گفتم:«خوابش را دیدهام اما این فقط خواب است!»
گفت:«نگو دیگر!انگار انتخاب شدهام»😇
برای نرفتنش به او میگفتم:«امین میدانی عروسی بدون تو خوش نمیگذرد.»☹️
میگفت:«باور کن برای من هم رضا خیلی عزیز است اما اگر عروسی برادر خودم،حسین هم بود باید میرفتم.قول میدهم جبران کنم.. انشاء الله اربعین به کربلا میرویم.»
گفتم:«انشاء الله..سلامتی تو برای من بس است.»✋😔
وابستگی خاصی به هم داشتیم.واقعاً ارتباطمان عجیب و غریب بود.
29 مرداد 94،اولین اعزامش به سوریه بود که حدود 15 روز بعد برگشت..🚶
با اینکه رضا تنها برادرم است و خیلی برای ازدواجش شوق داشتم اما در روز جشن همه فهمیدند که من چقدر آشفته و ناراحتم😔غمگین و ماتمزده فقط نشستم و با هیچکس حرف نمیزدم!مهمانها از مادرم میپرسیدند همسر زهرا کجا رفته که زهرا اینطور میکند..!؟🤔
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنه_ای (مدظله العالی):
🔹آنجائی که یاد شهادت، یاد و ذکر شهیدان،
تمجید از عظمت شهیدان وجود دارد، هر انسانی،
هر دلی احساس عظمت و استغنای از غیر خدا
میکند.
🗓تاریخ: ۱۳۹۰/۱۲/۱۰
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #سپیدانھ🌅 ]
◦•
گفتند ڪہ تا ،
صبح #فقط یڪ راہ ست
با عشق فقط
فاصلہ ها ڪوتاہ است
هرچند ڪہ
رفتند ولے بعد از آن
هر #قطعہ_ے
این خاڪ زیارتگاہ است
[و صبح بے تو مانند شب تاریڪ است🍀]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #صبورانہ🥀 ]
خواستگارها آمده و نیامده ، پرس و جو
میڪردم که اهل نماز و روزھ
هستند یا نه؛
باقی مسائل برایم مهم نبود.😳👏
حمید هم مثل بقیہ؛
اصلا برایم مهم نبود ڪہ
خانه دارد یا نه ؛🏠
وضع زندگیش چطور است؛💵
اینها معیار اصلیم نبود .
شڪر خدا حمید از نظر دین و ایمان
ڪم نداشت و این خصوصیتش مرا
به ازدواج با او دلگࢪم می کرد .💍😍
حمید هم به گفتہ خودش حجاب
و عفت من را دیده بود و به اعتقادم
دربارھ امام و ولایت فقیه و انقلاب
اطمینان پیدا کرده بود،❤️
در تصمیمش برای ازدواج🙊
مصمم تر شده بود .💞
#همسࢪشہید_حـمیدایࢪانمنش
[یا بࢪگرد...
یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید سید حمید طباطبایی مهر •• ـــــــــــــــ
••🍃🕊••
#خادمانه | #چفیه
#ختم_صلوات امروز بہ نیت:
•• شهید محمدرضا دهقان امیری ••
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃
#شهید مدافع حرم
[🌷]ارسال صلوات ها
[🌷] @Deltang_Karbala99
جمع صلـوات گذشتہ:
• ۶۰۰ •
ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇
@Khadem_Majazi
••🍃🕊••
[ #نگاࢪ_خانہ😍 ]
اللهم الرزقنا همین الان
نجفـ رو بہ روے ایوان طلا💔
•|ایوان نجفـ عجب صفایے داࢪد|•
[و دݪ بہ آستان پر مہرت بستم♥]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
1_383622062.mp3
15.64M
[ #نقارھ_خونہ🔉 ]
به باغبون بگویید دیگه لاله نکاره،
گوشه گوشه ی این سرزمین لاله زار ِ✨🥀
#حاج_مهدی_رسـولی
#بسیار_دلنشین👌👌
#اللهم_الرزقنا_توفیق_شهادت_فی_سبیلک
[در این هیاهـو
با گوش دل بشـنو💓]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ #رئوفانہ🦋 ]
امام رضا( علیه السلام )
قربون کبوترات
یه نگاهیم بکن
به زیر پات ...🌵🌻
[نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #عشق_نامہ💌 ]
#دل_آرام_من | #قسمت_یازدهم
فردای آن شب وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد..📞
گفت:«زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده!😊برای همه دوستانم تعریف کردهام»
گفتم:«واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده؟»🤔
گفت:«پس چی؟اینطور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب(س)دارم خانم هم مرا قبول کرده»😊
گفتم:«خب مطمئناً تو را قبول کرده با این همه شوق و ذوقات..»
خوشحالیاش واقعی بود..هیچوقت او را اینطور ندیده بودم..😕
با خوشحالی و خندان رفت..😊🚶
هر روز با من تماس میگرفت گاهی اذان صبح،گاهی 12 شب و ...به تلفن همراهام زنگ میزد..📱
روی یک تقویم برای مأموریتاش روزشمار گذاشته بودم🗓هرروز که به انتها میرسید با ذوق و شوق آن روز را خط میزدم و روزهای باقیمانده را شمارش میکردم..📆✏️
وقتی برگشت مقداری خوردنی از همانهایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورده بود..😋 میگفت:«چون من آنجا خوردهام و خوشمزه بود،برای تو هم خریدم تا بخوری!»😊
تقصیر خودش بود که مرا خیلی وابسته خودش کرده بود..حتی گردو هم از آنجا برایم خریده بود..😁
وقتی هم مأموریت میرفت اگر آنجا به او خوردنی میدادند،خوردنیها را با خودش میآورد.این درحالی بود که همیشه در خانه میوه،تنقلات و آجیل داشتیم😃
وقتی از اولین سفر سوریه برگشت 14 شهریور بود.حدود 12:30 بامداد از مهرآباد تماس گرفت که به تهران رسیده است.نگفته بود که چه زمانی برمیگردد.خانه مادرم بودم. پدر،مادر و خواهرهایم را از خواب بیدار کردم و به آنها گفتم امینم آمد!همه از خواب بیدار شدند و منتظر امین نشستند..😴
حدود ساعت 3-2 امین رسید.تمام این فاصله را دائماً پیامک میدادم و میگفتم «کی میرسی؟» آخرین پیامها گفتم «امین دیگر خسته شدم 5 دقیقه دیگر خانه باش!دیگر نمیتوانم تحمل کنم.»😢
آن شب با خودم گفتم:«همه چیز تمام شد.»آنقدر بیتاب و بیقرار بودم که فکر میکردم وقتی او را ببینم چه میکنم؟🤔 میدوم🏃بغلش میکنم و میبوسمش..شاید ساکت میشوم😶شاید گریه میکنم😭
دائماً لحظه دیدن امین را با خودم مرور میکردم که اگر بعد 15 روز او را ببینم چه میکنم؟🤔
حال خودم نبودم.آن لحظات قشنگترین رؤیای بیداری من بود..😍
امینِ من،برگشته بود..🚶
سالم و سلامت..☺️
و حالا همه سختیها تمام میشد!
مطمئناً دیگر قرار نبود لحظهای از امین جدا شوم!بی او عمری گذشت..😔
وقتی امین رسید واقعاً امین دیگری را میدیدم!خیلی تغییر کرده بود.
قبلاً جذاب و نورانی بود،اما اینبار حقیقتاً نورانیتر شده بود..😊
👕یک لباس سبز تنش بود که خیلی به او میآمد.کمی هم لاغر شده بود..☹️
تا همدیگر دیدم؛امین لبخند زد،
من هم خندیدم..😃
❤️انگار تپش قلب گرفته بودم..!
دستم را روی قلبم گذاشتم!
امین تمام دارایی من بود..❣
آن لحظه گفتم:
«آخیش تمام سختیهای زندگیام تمام شد.. ان شاءالله دیگر هیچوقت از من دور نشوی.
اگر بدانی چه کشیدهام.»😢
سکوت کرده بود،گویا برنامه رفتن داشت اما نمیدانست با این وضعیت من چگونه بگوید!
نزدیک عصر بود که گفت«به خانه برویم. میخواهم وسیلههایم را جمع کنم،باید بروم.» جا خوردم😦حس کرختی داشتم..
گفتم:«کجا میخواهی بروی؟بس است دیگر. حداقل به من رحم کن😔تو اوضاع و احوال مرا میدانی!قیافه مرا دیدهای؟»
خودم حس میکردم خُرد شدهام..😔
گفتم:«میدانی من بدون تو نمیتوانم نفس بکشم!دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن! خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی»
گفت:«زهرا من وسط مأموریت آمدهام به تو سر بزنم و بروم.دلم برایت تنگ شده بود.باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمیروم»
گفتم:«امین دست بردار عزیز دلم..من نمیتوانم تحمل کنم باور کن نمیتوانم..دوری تو را نمیتوانم تحمل کنم..😔»
حرف دانشگاهام را پیش کشیدم..
گفتم:«امینم،من بدون تو نمیتوانم درس بخوانم.اگر هم درس میخوانم به خاطر تو است.»
خندید و گفت😃«بگو به خاطر خدا درس میخوانم.»
گفتم:«به خاطر خدا است اما ذوق و شوق زندگیم فقط تویی..»
حتی من وقتی از خانه بیرون میرفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم!فقط بلوز،تیشرت،شلوار،کفش،کتتک یا هر وسیله دیگری برای امین میخریدم.او هم عادت کرده بود..
میگفت:«باز برایم چه خریدهای؟»میگفتم: «ببین اندازهات هست؟»
میگفت:«مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً اندازه برایم میخری»😊
مدتی که نبود،برایش کلی لباس خریده بودم. وقتی به خانه رسیدیم گفتم:«امین اینها را بپوش ببین برایت اندازه است؟» با غصه این حرفها را به او میگفتم واقعا دلم میخواست بماند و دیگر نرود..😔
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #فرماندھ✌️🏻 ]
❇️ #امام_خامنه_ای (مدظله العالی):
🔹روزبهروز باید یاد شهدا و تکرار
نام شهدا و نکتهیابی و نکتهسنجی
زندگی شهدا در جامعهی ما رواج
پیدا کند.
🗓تاریخ: ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
[حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے
ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍]
🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #قراࢪ_عاشقانہ💗 ]
بی راه نرو
ساده ترین راه حسین است... ♥
[ السلام علیڪ یا اباعبدلله ✋🏻 ]
[دلم بھ آن مستحبی خوش است
کہ جوابش واجݕ استـ😇]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ #سپیدانھ🌅 ]
اے #شہدا
صبح ڪه نھ
تمام عمرمان بہ خیࢪ مے شود
اگࢪ سایہ اے
از #خلوصتان بر اعمالماݩ
افتد🙃
[و صبح بے تو مانند شب تاریڪ است🍀]
Eitaa.com/Khadem_Majazi