eitaa logo
خادم مجازی
154 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
330 ویدیو
7 فایل
بہ‌نامِ‌اللہ..🌱 دورهم‌جمع‌شدیم‌تابه‌حول‌وقوه‌الهے کمی‌ازشهادت‌وشهدابگیم‌و "رنگ‌بگیریم" •🕊 زیرمجموعہ‌کانالِ'عاشقانہ‌های‌حلال °• @Asheghaneh_halal •° •🕊 خادم‌کانال‌جهت‌انتقادیاپیشنهاد °• @nokar_mahdizahra •°
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 🌅‌ ] ◦• گفتند ڪہ تا ، صبح یڪ راہ ست با عشق فقط فاصلہ ها ڪوتاہ است هرچند ڪہ رفتند ولے بعد از آن هر این خاڪ زیارتگاہ است [و صبح بے تو مانند شب تاریڪ است🍀] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🥀 ‌] خواستگارها آمده و نیامده ، پرس و جو می‌ڪردم که اهل نماز و روزھ هستند یا نه؛ باقی مسائل برایم مهم نبود.😳👏 حمید هم مثل بقیہ؛ اصلا برایم مهم نبود ڪہ خانه دارد یا نه ؛🏠 وضع زندگیش چطور است؛💵 اینها معیار اصلیم نبود . شڪر خدا حمید از نظر دین و ایمان ڪم نداشت و این خصوصیتش مرا به ازدواج با او دلگࢪم می کرد .💍😍 حمید هم به گفتہ خودش حجاب و عفت من را دیده بود و به اعتقادم دربارھ امام و ولایت فقیه و انقلاب اطمینان پیدا کرده بود،❤️ در تصمیمش برای ازدواج🙊 مصمم تر شده بود .💞 [یا بࢪگرد... یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔] Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید سید حمید طباطبایی مهر •• ـــــــــــــــ
••🍃🕊•• | امروز بہ نیت: •• شهید محمدرضا دهقان امیری •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃 مدافع حرم [🌷]ارسال صلوات ها [🌷] @Deltang_Karbala99 جمع صلـوات گذشتہ: • ۶۰۰ • ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 @Khadem_Majazi ••🍃🕊••
[ 😍 ] اللهم الرزقنا همین الان نجفـ رو بہ روے ایوان طلا💔 •|ایوان نجفـ عجب صفایے داࢪد|• [و دݪ بہ آستان پر مہرت بستم♥] Eitaa.com/Khadem_Majazi
1_383622062.mp3
15.64M
[ 🔉 ] به باغبون بگویید دیگه لاله نکاره، گوشه گوشه ی این سرزمین لاله زار ِ✨🥀 👌👌 [در این هیاهـو با گوش دل بشـنو💓] Eitaa.com/Khadem_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[ 🦋 ] امام رضا( علیه السلام ) قربون کبوترات یه نگاهیم بکن به زیر پات ...🌵🌻 [نمے دانم کہ چࢪا اینقدر مهࢪبانے تو با من🧐] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 💌 ] | فردای آن شب وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد..📞 گفت:«زهرا اگر بدانی خوابت چقدر مرا خوشحال کرده!😊برای همه دوستانم تعریف کرده‌ام» گفتم:«واقعاً یک خواب این همه تو را خوشحال کرده؟»🤔 گفت:«پس چی؟این‌طور حداقل فهمیدم با همه ارادتی که من به خانم زینب(س)دارم خانم هم مرا قبول کرده»😊 گفتم:«خب مطمئناً تو را قبول کرده با این همه شوق و ذوق‌ات..» خوشحالی‌اش واقعی بود..هیچ‌وقت او را این‌طور ندیده بودم..😕 با خوشحالی و خندان رفت..😊🚶 هر روز با من تماس می‌گرفت گاهی اذان صبح،گاهی 12 شب و ...به تلفن همراه‌ام زنگ می‌زد..📱 روی یک تقویم برای مأموریت‌اش روزشمار گذاشته بودم🗓هرروز که به انتها می‌رسید با ذوق و شوق آن روز را خط می‌زدم و روزهای باقی‌مانده را شمارش می‌کردم..📆✏️ وقتی برگشت مقداری خوردنی از همان‌هایی که خودش آنجا خورده بود برایم آورده بود..😋 می‌گفت:«چون من آنجا خورده‌ام و خوشمزه بود،برای تو هم خریدم تا بخوری!»😊 تقصیر خودش بود که مرا خیلی وابسته خودش کرده بود..حتی گردو هم از آنجا برایم خریده بود..😁 وقتی هم مأموریت می‌رفت اگر آنجا به او خوردنی می‌دادند،خوردنی‌ها را با خودش می‌آورد.این درحالی بود که همیشه در خانه میوه،تنقلات و آجیل داشتیم😃 وقتی از اولین سفر سوریه برگشت 14 شهریور بود.حدود 12:30 بامداد از مهرآباد تماس گرفت که به تهران رسیده است.نگفته بود که چه زمانی برمی‌گردد.خانه مادرم بودم. پدر،مادر و خواهرهایم را از خواب بیدار کردم و به آنها گفتم امینم آمد!همه از خواب بیدار شدند و منتظر امین نشستند..😴 حدود ساعت 3-2 امین رسید.تمام این فاصله را دائماً پیامک می‌دادم و می‌گفتم «کی می‌رسی؟» آخرین پیام‌ها گفتم «امین دیگر خسته شدم 5 دقیقه دیگر خانه باش!دیگر نمی‌توانم تحمل کنم.»😢 آن شب با خودم گفتم:«همه چیز تمام شد.»آنقدر بی‌تاب و بی‌قرار بودم که فکر می‌کردم وقتی او را ببینم چه می‌کنم؟🤔 می‌دوم🏃بغلش می‌کنم و می‌بوسمش..شاید ساکت می‌شوم😶شاید گریه می‌کنم😭 دائماً لحظه دیدن امین را با خودم مرور می‌کردم که اگر بعد 15 روز او را ببینم چه می‌کنم؟🤔 حال خودم نبودم.آن لحظات قشنگ‌ترین رؤیای بیداری من بود..😍 امینِ من،برگشته بود..🚶 سالم و سلامت..☺️ و حالا همه سختی‌ها تمام می‌شد! مطمئناً دیگر قرار نبود لحظه‌ای از امین جدا شوم!بی او عمری گذشت..😔 وقتی امین رسید واقعاً امین دیگری را می‌دیدم!خیلی تغییر کرده بود. قبلاً جذاب و نورانی‌ بود،اما این‌بار حقیقتاً نورانی‌تر شده بود..😊 👕یک لباس سبز تنش بود که خیلی به او می‌آمد.کمی هم لاغر شده بود..☹️ تا همدیگر دیدم؛امین لبخند زد، من هم خندیدم..😃 ❤️انگار تپش قلب گرفته بودم..! دستم را روی قلبم گذاشتم! امین تمام دارایی من بود..❣ آن لحظه گفتم: «آخیش تمام سختی‌های زندگی‌ام تمام شد.. ان شاءالله دیگر هیچ‌وقت از من دور نشوی. اگر بدانی چه کشیده‌ام.»😢 سکوت کرده بود،گویا برنامه رفتن داشت اما نمی‌دانست با این وضعیت من چگونه بگوید! نزدیک عصر بود که گفت«به خانه برویم. می‌خواهم وسیله‌هایم را جمع کنم،باید بروم.» جا خوردم😦حس کرختی داشتم.. گفتم:«کجا می‌خواهی بروی؟بس است دیگر. حداقل به من رحم کن😔تو اوضاع و احوال مرا می‌دانی!قیافه مرا دیده‌ای؟» خودم حس می‌‌کردم خُرد شده‌ام..😔 گفتم:«می‌دانی من بدون تو نمی‌توانم نفس بکشم!دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن! خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی» گفت:«زهرا من وسط مأموریت آمده‌ام به تو سر بزنم و بروم.دلم برایت تنگ شده بود.باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمی‌روم» گفتم:«امین دست بردار عزیز دلم..من نمی‌توانم تحمل کنم باور کن نمی‌توانم..دوری تو را نمی‌توانم تحمل کنم..😔» حرف دانشگاه‌ام را پیش کشیدم.. گفتم:«امینم،من بدون تو نمی‌توانم درس بخوانم.اگر هم درس می‌خوانم به خاطر تو است.» خندید و گفت😃«بگو به خاطر خدا درس می‌خوانم.» گفتم:«به خاطر خدا است اما ذوق و شوق زندگیم فقط تویی..» حتی من وقتی از خانه بیرون می‌رفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم!فقط بلوز،تی‌شرت،شلوار،کفش،کت‌تک یا هر وسیله‌ دیگری برای امین می‌خریدم.او هم عادت کرده بود.. می‌گفت:«باز برایم چه خریده‌ای؟»می‌گفتم: «ببین اندازه‌ات هست؟» می‌‌گفت:«مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً‌ اندازه برایم می‌خری»😊 مدتی که نبود،برایش کلی لباس خریده بودم. وقتی به خانه رسیدیم گفتم:«امین این‌ها را بپوش ببین برایت اندازه است؟» با غصه این‌ حرف‌ها را به او می‌‌گفتم واقعا دلم می‌خواست بماند و دیگر نرود..😔 [در دنیاے مدࢪن📱 به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ ✌️🏻 ] ❇️ (مدظله العالی): 🔹روزبه‌روز باید یاد شهدا و تکرار نام شهدا و نکته‌یابی و نکته‌سنجی زندگی شهدا در جامعه‌ی ما رواج پیدا کند. 🗓تاریخ: ۱۳۹۳/۱۱/۲۷ [حقا ڪه تو از سلاݪہ زهرایے ݕا خندھ خود مرهم ࢪنج هایے😍] 🌸| Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 💗 ] بی راه نرو ساده ترین راه حسین است... ♥ [ السلام علیڪ یا اباعبدلله ✋🏻 ] [دلم بھ آن مستحبی خوش است کہ جوابش واجݕ استـ😇] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🌅‌ ] اے صبح ڪه نھ تمام عمرمان بہ خیࢪ مے شود اگࢪ سایہ اے از بر اعمالماݩ افتد🙃 [و صبح بے تو مانند شب تاریڪ است🍀] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 🥀 ‌] یادم هست سرسفره عقدکه نشسته ‌بودیم💞بهم گفت : الان فقط منوتو ، توی این آینه مشخص هستیم ازتومے‌خوام که کمک کنے من به سعادت وشهادت برسم💚 منم همونجاقول دادم که تواین مسیرکمکش‌ کنـم...💔 [یا بࢪگرد... یا آݩ دݪ را بࢪگردانـ💔] Eitaa.com/Khadem_Majazi
[ 👼 ] دلم، بهانه پدر را گرفته است. به من گفتند باید حرف دلم را در جمع همرزمان پدر و دیگر بسیجیان بگویم. از کجا بگویم؟ از شهیدان که معراج مردان مومن اند یا از شهید که زنده تاریخ است؟ به راستی هنوز برایم واژه شهادت هجی نشده است چرا که برایم سخت است که باور کنم که کسانی جان خود را به خطر انداختند و به دره های آتش قدم نهادند و آماده شدند در جوی خون بغلتند، آن هم در چه روزهایی؛ روزهای زیبا نوجوانی و جوانی.♥️✨ [بابایے بغݪ کردن و بوسیدنت که هیچ حتی نشد یڪ دل سیر تو رو بو کنمـ😢] Eitaa.com/Khadem_Majazi