[ #عشق_نامہ💌 ]
#دل_آرام_من | #قسمت_سیزدهم
قرار بود پدر و مادرم برای تاسوعا و عاشورا به شهرستان بروند🚶دلم نمیخواست با آنها بروم☹️
به پدرم گفتم:«شوهرم قول داده عاشورا بر گردد..»
بابا گفت:«اگر بیاید خودم قول میدهم حتی اگر خودم هم نیایم،تو را با اتوبوس یا هواپیما بفرستم»✈️🚌
گفتم:«اگر بیاید چند ساعت تنها بماند چه؟» مادرم واسطه شد و گفت:«قول میدهم به محض اینکه خبر بدهد،تو را به تهران میرسانیم.حتی قبل از رسیدن او تو را به آنجا میرسانیم.»به اعتبار حرف بابا و مامان قبول کردم که بروم..🚶
مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم..😔
داشتم اخبار را تماشا میکردم که با پدرم تماس گرفتند.نمیدانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم..😢
پدرم بدون اینکه چهرهاش تغییر کند گفت:«نه من شهرستانم» تمام مکالمات بابا همینقدر بود اما با گریه و فریاد گفتم:«بابا کی با شما تماس گرفت؟»با اینکه اصلاً دلم نمیخواستم فکرهایی که به ذهنم میرسد را قبول کنم اما قلب و دلم میگفت که امین شهید شده..😭
بابا گفت:«هیچکس نبود»
نمیدانم به بابا نگفته بودند یا میخواست از من پنهان کند که عادی صحبت میکرد تا من شک نکنم واقعاً هم اگر میفهمیدم شرایط خیلی بدتر میشد مخصوصاً اینکه تا رسیدن به تهران مسیر طولانی را داشتیم..
در سایت مدافعین حرم،
خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده میشد..
با خودم میگفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است.به پدر این حرفها را زدم.
بابا میگفت:«نه دخترم!مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمیرود؟
امین مسئول است شهید نمیشود.»
به بابا گفتم:«این تلفن درباره شوهر من بود؟»
گفت:«اسمی از شوهر تو نیاورد..»
شماره تماس را دیدم📱شماره اداره امین بود! گریه کردم😭
بابا گفت:«در رابطه با کار خودم بود.وقتی کیفم را دزد برد،مدارکی در آن بوده.حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و ..شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند..📞
چرا فکر میکنی در مورد شوهر تو است؟» حرفها را باور نمیکردم..
به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است.پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود!
او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد..😢
😭با گریه و جیغ و داد مرا به بیمارستان بردند. تلفن همراهم را بالای سرم گذاشته بودم..📱
6 روز بود که با امین حرف نزده بودم،باید منتظر تماس او میماندم.میگفتم:«صدای زنگ را بالا ببرید.امین میداند که من چقدر منتظرش هستم حتماً تماس میگیرد..!باید زود جواب تلفن را بدهم.»
پدرم که متوجه شده بود دائماً میگفت: «نمیشود که گوشی بالای سر شما باشد. از اینجا دور باشد بهتر است.»میگفتم:«نه! شما که میدانید او نمیتواند هر لحظه و هر ثانیه تماس بگیرد.الآن اگر زنگ بزند باید بتوانم سریع جواب بدهم!من دلم برای امین تنگ شده😔یعنی چه که حالم بد است...»
بابا راضی شد که گوشی کنار من بماند.شارژ باطری تلفن همراهم به اتمام رسید.
به سرعت سیمکارت را با گوشی برادرم جابهجا کردم.دیوانه شده بودم.
گفتم:«زود باش،زود باش،ممکن است در حین عوضکردن گوشی شوهرم تماس بگیرد.»
برادرم رضااسم شهدا را دیده بود و میدانست که امین شهید شده..😢
هم او و هم خواهرم حالشان بسیار بد شده بود.به جز من و مادر همه خبر داشتند.
😢خواهرم شروع به گریه کرد.
زنداداشم هم همینطور.گفتم:«چرا شما گریه میکنید؟»
گفتند:«به حال تو گریه میکنیم😭تو چرا گریه میکنی؟»
گفتم:«من دلم برای شوهرم تنگ شده!تو را به خدا شما چیزی میدانید؟»
زنداداشم گفت:«نه،ما فقط برای نگرانی تو گریه میکنیم.» صورت زنداداشم را بوسیدم و بارها خدا را شکر کردم که خبر بدی ندارند. همین برای من کافی بود.
مثل دیوانهها شده بودم..
پدرم گفت:«میخواهی برویم تهران؟»
گفتم:«مگر چیزی شده؟»گفت:«نه! اگر دوست نداری نمیرویم.»گفتم :«نه! نه! الآن شوهرم میآید.من آنجا باشم بهتر است.»شبانه حرکت کردیم و حدود ساعت 5 صبح به تهران رسیدیم🚙گفتم:«به خانه پدر شوهرم برویم.اگر حال آنها خوب بود معلوم میشود که هیچ اتفاقی نیفتاده و خیال من هم راحت میشود اما اگر آنها ناراحت باشند...»😢تا رسیدیم دیدم پدر شوهرم گریه میکند. پرسیدم:«چرا گریه میکنید؟»گفت:«دلم برای پسرم تنگ شده.»با تلفن همراهم دائماً در موتورهای جستجوگر این جملات را مینوشتم:
"اسامی دو شهید سپاه انصار"
نتایج همچنان تکراری بود: "اخبارمبنی برشهادت 15 نفرصحیح نمیباشد وتنها دو نفربه شهادترسیدهاند."نتیجه آخرین جستجوهایم به یک کابوس وحشتناک شباهت داشت: "اخبارمبنی برشهادت 15 نفرصحیح نیست.تنها دونفر از سپاهانصاردیده میشد..
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi
خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_دوازدهم صداي شليك كه به گوش ناصر ميرسد،😱 به زن ميگويد: نه
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_سیزدهم
ناصر سوار مي شود و ماشين به راه مي افتد. به خيابان بعدي كـه مـي پيچنـد، ☺️
ناصر ميگويد: بچه ها خيلي دست خالي ان. توپ و تانك كجا، كوكتـل كجـا !؟😞
شـب هـا بـا كوكتل و چندتا تفنگ ميرونيمشون عقب و اونا هم خيال مي كنن لشكري به
بساطه و رزم شبانه انتخاب كرديم؛ اما روز كه ميشه كسي رو نداريم بذاريم
جاي اونايي كه تا صبح جنگيدن و از رمق افتادن. اونا هم دوباره ميآن جلو. 😩
جيپ به طرف جادة آبـادان نالـه مـي كنـد و مـي تـازد و آنهـا را بـالا پـايين
مياندازد😞
بهروز ميگويد:
ـ ناهار خوردي؟ 🧐
ـ نه!
بهروز دست به داشبورت ماشين مي برد و چند سيب زميني پخته درمـي آورد
و به ناصر مي دهـد . ناصـر همـانطور كـه بـه در و ديـوار شـهر چـشم دوختـه،
سيب زميني ها را پوست ميكند و ميخورد. 😋
بهروز ميگويد:
ـ سپاهمونم وضع خوبي نداره . تا چند روز پيش، كل سپاه كمتـر از ده تـا ژ -3
داشت و يك «آر.پي.جي.هفت» حالا باز يه چندتا اسلحه از اين طرف و اون
طرف جور كرديم . عده بچه هاي سپاهم خيلي كمه . «جهان آرا» ميگـه سـپاه
به بچه هايي مثل شما كه موندن و دارن مـي جـنگن احتيـاج داره .💪
مـي خـواد
شماها رو عضو سپاه كنه . ميگه اين طور كه بوش مياد، حالا حالاهـا كـار
داريم. 😞
گوش ناصر به بهروز است، اما چشمش به كوچه پس كوچه هـاي شـهرش -
كه يا خالي شده است و يا دارد خالي ميشود.- از پلي كه روي شط افتاده است
و شهر را دو نيم كرده، رد مي شوند و به جاده آبادان ميرسند. سيل جمعيتي كـه
از شهر بيرون زده اند و رو به آبادان دارند، به طـرف جيـپ هجـوم مـي آورنـد . 😱
ماشين را محاصره مي كنند و براي سوار شدن، از سر و كول هم بـالا مـي رونـد .
زني دست دخترش را مي كشد و مي خواهد او را سوار كند كه دختـر سـكندري
ميخورد و نقش زمين مي شود و به گريه مي افتد؛ اما زن هنوز او را مـي كـشد و مي زند تا به جيپ برساند . 😔
پيرزني از اينكـه نمـيتوانـد سـوار شـود غـر ميزند. 🤨
عاقبت هم دستش را به طرف بهـروز دراز مـي كنـد . بهـروز دسـتش را
ميگيرد و ميگويد:
ـ بابا اينقدر نيايين بالا؛ آخه اگه الان راه بيفتم كه همه تون ميريزين پايين!
همه مي خواهند سوار شوند . صداي بهروز را هـيچ كـس نمـي شـنود .😤
ناصـر
ميگويد:
ـ من پياده مي شم! يه نفرم كه بيشتر ببـري آبـادان، يـه نفـره . اسـلحه هـم كـه
صددرصد معلوم نيس درست بشه . تازه اگرم درست بشه، آدرس مـا رو كـه
بلدي؛ اگه از مسجد رفته بودم، مياي شلمچه.
جمعيت هنوز دارد سوار ميشود. بهروز دوباره به آنها التماس ميكند:😩
ـ مادرا، پدرا، آخه اون قدر سوار بشين كه من هم بتونم حركت كنم!
پاهاي ناصر مدتي كنار جاده آبادان مي ماند و به مردمي كه انگار به شهرشان
طاعون آمده و از آن مي گريزند، نگاه مي كند. پيرترها، كنار جاده بـه نفـس نفـس
افتاده اند و تاب رفتن ندارند؛ امـا بقيـه مـي رونـد و گـاه بـه گـاه سـر بـه عقـب
برميگردانند و دنبال ماشيني ميگردند تا مثل بقيه عقب آن آويزان شوند. 😓
بچه هاي كوچك، به پشت مادرها يا خواهرها بسته شده اند، اما آنهايي كه پـا
به راه هستند، دستشان ميان دست بزرگترهاست و دنبال آنها كشيده مي شوند. با
هر صداي انفجاري، قدم ها تندتر مي شود و اضطراب ها بيشتر . 😰
زن هـا بـر سـر و
سينه ميزنند و درد دلشان را بيرون ميريزند:
ـ آي ديدي چه خونه خراب شديم؟! خدا، ديدي چه آواره بيابونا شديم؟! 😭
ـ اي الهي كه خدا ويلونت كنه صدام ! خدا آواره بيابونات كنه، همين جور كـه
ما رو آواره كردي اي خدانشناس!
ناصر نگاهش را از قافله اي كه خودشان هم نمي دانند مقـصدشان كجاسـت،
ميكند.👀
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi