خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_سی_هفتم خستگي و سستي تمام بدن ناصر را پر كرده است . پاهاي خ
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_سی_هشتم
شليك ها ياد خواهر و فكـر دختـرك را از ذهـنش بيـرون مـي كـشند و تـصوير
ويرانـي هـا و دربـدري هـا را جانـشين آن مـيكننـد.😞 ناصـر مـيخواهـد دل بـه
آوارگي هاي مردمش بسپارد كه صداي بر زمين كشيده شدن چند پـا، فكـرش را
ميبرد.🧐 از ميان ضجه هاي دخترك گوشش را به در مي دهد. صداي سرفة خشك
پدر را مي شناسد. خودش را جمع و جور مي كند و نمي داند به پدر چه بگويـد . 😢
اصلاً چيزي بگويد يا سكوت كند؟ پاها تا پشت در آمده اند. هيكل هـاي پـدر و
مادر هم چارچوب در را پر مي كنند و هم چشم هاي نگران ناصر را . ناصر هنوز
نميداند كه به پدر چه بگويد؟ تسليت يا تبريك؟ يا هيچ كدام؟ 😔
سلام از درز لب هايش به سختي بيرون مي آيد. به خودش تكاني مي دهـد و
در ذهنش دنبال چيزي مي گردد كه به پدر بگويد اما نمي يابد. پدر در اتاق، كنار
كومة رختخواب ها خراب مي شود و آب مـي طلبـد . وقتـي زن دايـي دنبـال آب
ميرود آن ها تازه متوجه گرية دخترك مي شوند.😭 مـدتي پـدر و مـادر چـشم بـه
چشم دخترك مي دوزند و لب از لب باز نمي كنند. تـرس دختـرك بـا مـشاهدة
سكوت سنگين آنها بيشتر ميشود و صدايش را بالاتر ميبرد. 🗣
«مامان»، «مامان»هاي دخترك، زبان مادر را باز ميكند:
ـ ننه اين كيه ناصر؟
ـ خونواده اش زير آوار موندن؛ هيچ كسو نداره . از جنت آباد كه مي اومدم تنهـا
مونده بود و گريه ميكرد. آوردمش اينجا بلكه كس و كاري ازش پيدا بشه.😞
پدر سر سنگينش را از زمين مي كند و دخترك را ميپايد؛ اما سـرش دوبـاره
پايين مي افتد و در خود فرو مي رود. ناصر ماجراي دخترك را كه به پدر و مـادر
ميگويد، احساس سبكي مي كند. انگار سنگيني بار دخترك را بر دوش داشت و
حالا آن را بر زمين گذاشته است . ميخواهد چيزي بگويد اما واهمه دارد . چنـد
بار حرفش را سبك و سنگين ميكند؛ اما زمينه را براي گفتن مساعد نميبيند.
گرية دخترك - با رمق باقيماندهاي كه دارد - فضاي غمزدة اتاق را پر كـرده
و صداي شليك ها و انفجارها را در خود گم مي كنـد . 😔مـادر بـر سـر و صـورت
دخترك دست مي كـشد و ا شـك پيـاپي او را از گونـه هـاي نـرم و حريـري اش ميگيرد:
ـ گريه نكن عزيزم، چه دختر نازي!
ناصر دخترك را زير نوازش هاي مادر مي بيند و احساس مي كنـد ايـن خـود
اوست كه به دست هاي مهربان مادر نوازش مي شود. فرصت را غنيمت مي بينـد
تا آنچه را كه از گفتنش واهمه داشت بيان كند . نيمخيـز مـي شـود و بـا دودلـي
ميگويد:
ـ من ديگه ميرم. بچه ها تنهان؛ به كمك احتياج دارن . هواي اين طفل معصوم
را هم داشته باشين. ☺️
دخترك كه تاكنون هم نسبت به ناصر و هم پدر و مادرش احـساس غربـت
ميكرد، همين كه ناصر را عازم رفتن مي بينـد خـودش را بـه او مـي چـسباند و
صداي گ ريهاش بلندتر مي شود. چنان به ناصر مي چسبد كه انگار او جان پنـاهش
بوده و حالا دارد آن را از دست مي دهد. ميخواهد دنبال او راه بيفتد كه مادر از
زمين كنده مي شود و او را ميان دست هاي خـسته اش مـي گيـرد . پيـشاني اش را
بوسه مي زند و با انگشت موهاي بلند و بورش را اف شان مي كند و به ناصر اشاره
ميكند كه برود . ناصر به كوچـه مـي دود. صـداي رگبـار و انفجـار كـه در هـم
ميپيچد، قدمهايش تندتر ميشود و شتابش بيشتر.🏃♂
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi