خادم مجازی
[ #عشق_نامہ💌 ] #نخل_های_بی_سر #قسمت_چهل_پنجم ـ معلومه ننه؛ چن روز تشنگي و گشنگي، دل پيچه ميآره؛
[ #عشق_نامہ💌 ]
#نخل_های_بی_سر
#قسمت_چهل_ششم
صـداي گريـةپرستار، راننده را به خود مي آورد. راننده از جـا كنـده مـي شـود و بـه طـرف او
ميرود. 🏃♂
چند زن و مرد ديگر هـم دورشـان جمـع شـده انـد و گريـه مـي كننـد . 😭
دست هاي پرستار مثل دست هاي ناصر شده است؛ مي لرزد و نمي توانـد سـوزن
سرم را در رگ جوان فرو كند. 😥
پرستار هنوز از جوان واهمه دارد . زن ديگري را به كمك مي طلبد كه جوان،
با نالة ضعيفش او را مطمئن ميكند:
ـ نه خواهر ! خيالت راحت باشه؛ عطشم يه كم نشست . احتياجي به كمك اون
نيست. ☺️
ناصر وارد محوطه مي شود. خط سرخ خون هاي دلمه بـسته اي كـه تـا سـالن
مسجد كشيده شده، تكانش مي دهد. گوشة مسجد را پر از شهدايي مي بينـد كـه
زير پارچه هاي سفيد و سياه دراز كشيده اند، برايشان فاتحه مي خواند. 😞سراغ شيخ
شريف را ميگيرد. جواب ميشنود:
ـ با «آلبوغيش» و گروه «االله اكبر» رفتن خط.
ناصر همين كه اسم گروه االله اكبر را مي شنود، ياد روزي مـي افتـد كـه شـيخ
پرسيد از كدام گروهي؟ و او گفت : «گروه عقرب ». شيخ خنديد و گفت : «گـروه
عقرب چيه دلاور؟ بگو گروه االله اكبر، گروه عاشورا ». با يـاد او محبـت شـيخ در
دلش بيشتر مي شود و آتش ميل ديدار او در سـينه اش زبانـه مـي كـشد .😍
ناگهـان مشهدي محمد، متولي مسجد را مي بيند؛ سلامش مي كند. مشهدي محمد، ناصـر
را بغل ميكند و صورت گوشتالود و بزرگش را ميبوسدـ چه خبر ناصر؟ تا كجا اومدن؟
اشك به چشمهاي ناصر ميدود و ميگويد: 🥺
ـ تا كشتارگاه! اين شهدا رو كجا ميخوان به خاك بسپارن؟😔
مشهدي محمد، پرِ چپي هاش را دور گردن ميكشد و عرقش را ميگيرد:
ـ بايد يه قبرستون ديگه بنا كنيم ناصر؛ جنت آباد كه داره محاصره ميشه. 😞
عمو عباس پارچه فروش از راه مي رسد و وقتي قسمت آخر حرف هاي ناصر
و متولي مسجد را ميشنود، با عجله ميگويد :
ـ ميبريمشون آبادان.
ناصر ميماند:
ـ اينا شهداي اين شهرن، ببريم آبادان؟! 😢
عمو عباس انگار كه تصميمش را گرفته ميگويد:
ـ اينا مال اين شهر بودن، اما حالا مال همة شهرهايند؛ مال همه مسلمونا ... اينو
شيخ شريف خواسته. 😔
جواب عمو عباس، به دل ناصر مي نشيند. به طرف او مي رود تا كمـك كنـد
كه شهدا را به آبادان منتقل كنند. 😢
تا حالا تاريكي در كوچه پس كوچه هاي زخمي شهر حكومت مي كـرد، امـا
چندي است كه سپيدة صبح - تازه نفس - به كمك بچه ها آمده تـا خـودش را
در شهر پهن كند و دشمن را راحت تر در تيررس مدافعين شهر بگـذارد .🙂
سـپيده ميداند كه دشمن تيرش را در تاريكي مي زند و خودش را در پس ديوار سياهي
پنهان مي كند و حالا كه دمدم هاي صبح است و او دارد از راه مـي رسـد، دشـمن
عزا ميگيرد و تنش به لرزه ميافتد.😌
[در دنیاے مدࢪن📱
به سبک قدیمے با تو سخن میگویم اے عشق دیرین♥️]
Eitaa.com/Khadem_Majazi