خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۷۸ مشکل نظافت محدثه جدی بود. برای محدثه، حمام کردن، حکم جهنم داشت.
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۷۹
آقا جواد از سر کار تماس گرفت؛
_خانوم با محدثه آماده بشین بریم خونه مادرم.
و تاکید کرد؛
_خانم با آژانس دارم میام زود آماده شین.
از این همه تاکید و عجله اش، تعجب کردم؛
_عزیزم چرا عجله میکنی؛ اتفاقی افتاده؟
کمی عصبی بود؛
_ نه خانوم چیزی نیست، کاری که گفتم انجام بدین تو ماشین توضیح میدم.
وارد کمربندی شدیم آقا جواد هنوز عصبی بود اما کمی آرام گرفته بود؛
با لحنی آرام و با محبت کنار گوشش گفتم؛
_ جواد جان چیزی شده؟
چرا بهم ریختی، کلافه ای؟
چرا با این عجله؟
ما که تازه اونجا بودیم؛
آقا جواد سرش را نزدیک گوشم آورد؛ طوری که فقط من بشنوم؛
_افسانه تا نزدیک اداره اومده بود.
به بهانه، دیدن محدثه دنبال آدرس خونه میگشت.
خودشو مهمون ما معرفی کرده بود. شماره منو به نگهبان اداره داده بود تا آدرس خونه را بهش بدن.
نگهبانی هم به من زنگ زد.
گفتم بهش بگن بره خونه خاله، محدثه را میبرم اونجا ببینه.
به خاله میگم بهش بگه، دفعه ی آخرش باشه بیخبر راه میافته میآد.
از راه میریم خونه مادر؛
قبلشم محدثه رو در خونه خاله پیاده می کنیم.
_چرا عصبی شدی؟ خب حقشه دو هفته یبار بیاد ببینه؛
بعد یه سال اومدن ناراحتی نداره.
آقا جواد همچنان چهرهش گرفته بود؛
_اره اما اسمش که میاد حالم بد میشه. هیچ وقت یادم نمیره چقدر ظلم کرد.
دو ساعت محدثه پیش مادرش بود که خاله تماس گرفت؛
_خاله جون، افسانه رفت بیا دنبال بچه ات.
و پشت بندش از تنهایی و سادگی افسانه گفت.
آقا جواد تقریبا عصبانی اما آرام به خاله اش پاسخ میداد؛
_خاله جون، اون ساده نیست؛ احمقه، مریضه؛ وگرنه من در حقش بد نکردم. محدثه گناهی نکرده بود که بیمادر بزرگ بشه.
این همه زن که، شوهرشون، اجباراً ازشون دورن، خطا میکنن؟
من فقط ده ماه نبودم باید هر غلطی خواست انجام بده؟
اونم در حضور بچه؟
حرمت منو که نگه نداشت هیچ!
از بچه خودشم، خجالت نکشید!
مگه مادر خودم تو سیسالگی با پنج تا بچه، بیوه نشد؟
از مادر من، خواهر شما، سادهتر سراغ داری؟
خدا کنه ذات کسی پاک و سالم باشه. من قبلاً هم ازش مواردی دیده بودم و گذشت کردم.خاله جون شما از خیلی چیزا خبر ندارین.
آقا جواد محدثه را آورد. مادرش، یک دست لباس و یک عروسک و یک قطعه عکس از خودش به محدثه داده بود.
و خواسته بود، همیشه عکس را پیش خودش نگه دارد تا فراموشش نکند.
به محدثه سفارش کرده بود؛ مواظب باش، زن بابات طلاهاتو نفروشه.
طفلک محدثه به دقیقه نرسیده کل راز مادرش را کف اتاق مادر بزرگ پهن کرد.
همان لحظه، عمه زری که خیلی به افسانه علاقه داشت عکس را از محدثه گرفت.
از این بابت خوشحال شدم.
بعد از ساعتی، عروسک را گوشهای گذاشت.
محدثه آنقدر لباس و عروسک داشت که هیجانی از خودش نشان نداد.
من هم بدون اینکه بفهمد، همه وسایل را مخفی کردم تا جای دیگری استفاده شود.
تا جایی که ممکن بود باید محدثه را از خاطرات مادرش دور میکردیم.
یادآوری خاطرات کار من را سختتر میکرد.
آقا جواد هم از کار من راضی بود.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۸۰
مراسم دعای توسل منزل آقای جلیلی برگزار شد.
هنوز دعا شروع نشده بود و محدثه تنها بود.
ندا هم سنگین و با وقار کنار خواهر کوچکش نشسته بود.
محدثه تلاش میکرد در جمع، خودش را به من نزدیک نشان دهد.
من را میبوسید، قربان صدقهام میرفت و خودش را در آغوش من میانداخت و روی پاهای من مینشست.
کلافه شدم.
میخواستم با خانمها صحبت کنم قدش بلند بود، جلوی صورتم را گرفته بود.
با کمی عتاب گفتم:
_پاشو؛ سنگینی، قدت هم بلنده نمیتونم کسیو ببینم.
با صدای بلند گریه کرد و همزمان فاصله گرفت:
_همه مامانا بچهشونو بغل میکنن غیر تو.
و به سمت ندا رفت.
نگاهها به سمت من امد.
لبخند کمرنگی زدم ؛
_ قدش بلنده نمیتونم روبرومو ببینم.
همسایهها لبخندی زدند و هر کدام چیزی گفتند و فضا کمکم عوض شد.
محدثه نیاز به محبت داشت و با رفتارش میخواست احساس امنیت از جانب من داشته باشد.
میخواست پیش رفقایش بگوید مادرم دوستم دارد.
اما متاسفانه آن زمان، درکی از حال آن طفلک نداشتم.
با خودم میگفتم؛ حوصله ی لوس بازیهاشو ندارم. چه معنا داره دختر هشت ساله رو پا بنشینه. همهی بچهها از مادراشون، فاصله میگیرند.
(غافل از اینکه بقیه بچه ها از جانب مادرشان قوت قلب دارند و از بابت روابط عاطفی بینشان مطمئن هستند.)
محدثه یا منو تو جمع نمیشناسه و یا اونقدر میچسبه که کلافهام میکنه.
خودمون که هستیم بد اخلاقه اما تو جمع خودشو شیرین میکنه.
دعا تمام شد؛
آقا جواد صدای گریه ی محدثه را شنیده بود؛
_محدثه برای چی گریه میکرد؟
_از بس لوسه. اومده تو جمع رو پا من نشسته میگم برو پایین بهش بر میخوره. تو جمع گریه میکنه و میگه همه مامانا....
برعکس انتظارم آقا جواد از دخترش حمایت کرد؛
_ یه ذره عاطفه نداری خرج این بچه کنی. چه اشکال داشت بشینه؟
تو هیچ وقت بغلش نمیکنی.
تا حالا ندیدم ببوسیش.
محدثه دختر عاطفیه، اما تو فقط می خوای با امر و نهی کارتو پیش ببری.
با غرور، با بچه رفتار میکنی.
خیر سرت روانشناسی هم خوندی؛
هر چه میخواستم برایش توضیح دهم که کار محدثه اشکال دارد؛ دوستانش هیچ کدام رفتار محدثه را ندارند، گوش نداد. با عصبانیت وارد اتاق خواب شد و در را پشت سرش بست.
دلم شکست.
از نگاه من، حق با خودم بود و آقا جواد زیاده روی کرده بود.
آقا جواد بخاطر محدثه، به من بیاحترامی کرد و تنها خوابید.
محبت محدثه محبت دروغین بود چرا باید پاسخ مثبت بدهم؟
من که می دانستم وقتی به خانه بر گردیم، محدثه همان دختر قبلی می شد و هیچ کدام از حرفهای من را گوش نمی داد.
اگر راست میگفت و من را دوست داشت باید به حرفم گوش بدهد نه اینکه پاسخ هر درخواستم را منفی بدهد.
از رفتار محدثه توی جلسه دعا و بعد هم، حرف های آقا جواد، دلم گرفت.
این چه دعایی است که من میروم. یک ذره تمرکز ندارم.
به خاطر محدثه دایم دعوا میکردیم یا قبل جلسه و یا بعد دعا.
همان بهتر که در خانه بمانم و دیگر در جلسات دعا حاضر نشوم.
محدثه دلش خواست خودش با پدرش برود.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💠💠💠💠💠
آدرس پیج رمان #جدالشاهزادهوشبگرد
در اینستاگرام 👇👇👇
ما را به دوستانتون معرفی کنید
https://instagram.com/roman_hazrateyar
میانبر به لینک تمام خاطرات
لینک قسمت اول تمام خاطرات ارسالی اعضای محترم کانالمون هم اینجاست👇👇👇
https://eitaa.com/Khoodneviss/2351
👆👆👆👆👆👆👆
al_yaseen.mp3
7.15M
عصر جمعه قلبتون رو متصل کنید به امام عصر ارواحناه فدا
زیارت آل یس زیبا ❤️
@khoodneviss
🌸یکیاز نتایج موج رسانه ای درفضای مجازی در شب نیمه شعبان 👆
خیلی ها با این هشتگ و توییت های ارسالی کاربران در فضای مجازی کمی به فکر فرو رفته اند.
همین هم کافی است. یک تلنگر ...
خیلی از این خارجی ها دل هاشون آماده است. فقط کافیه یه تلنگر، یه راهنمایی درست بشنوند.
متاسفانه خیلی ما نتونستیم توی فضای سایبر مبلغ مسلط به زبان انگلیسی با علم تربیت کنیم.
چیزی که تا دلتون بخواد سرباز آتش به اختیار هست.
اما مبلّغ و متخصص قوی کم !
با موقعیتی که ما توش قرار گرفتیم تنها راه ارتباط با دنیا، فضای مجازی هست.
منتها این کار هرکسی نیست. آدم های کاربلد نیاز هست ورود کنند.
متخصصین حوزه اعتقادی و مسلط به زبان های خارجی!
ان شاء الله همت بشه روی این موضوع کار اساسی صورت بگیره.
دنیا تشنه ی عدالت هست. باید عدالت مهدوی را به دنیا معرفی کرد.
#هیام
@khoodneviss
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطرهینامادری_قسمت۸۰ مراسم دعای توسل منزل آقای جلیلی برگزار شد. هنوز دعا شروع نشده بود
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۸۱
زمانی که آقا جواد آرام بود و توی خودش، باید منتظر طوفان بعد از این آرامش میبودم.
خیلی توی لک بود؛
فکر میکردم شاید دوباره سرِ کار، برایش مشکلی پیش آمده باشد.
شاید هم تلفنی یا اخباری، از مرکز فرماندهی، از خانهی مادرش، با محتوای، ظلم نامادری بر روح جگر گوشهاش، بدستش، رسیده باشد.
کنارش نشستم؛ دستم را دور گردنش انداختم و پیشانی اش را بوسیدم؛
_ اتفاقی افتاده؟
با نگاهی پر از معنا سرش را بالا آورد؛
_شما تو بسیج دانشگاه که بودین، با آقایون شوخی هم، میکردین؟
_شووخیی؟نههه
_خب دو سه سال هر روز با هم سر و کار داشتین مگه میشه صمیمی نشده باشید؟
_آره چرا نمیشه! بعدشم ما فقط پنج شنبه جمعه ها دانشگاه میرفتیم؛ برنامه کاری داشتیم.
یه زمان آقایون تو دفتر بودن و یه زمان هم خانوما. همزمان با هم، حضور نداشتیم.
فقط دو سه هفته یکبار، جلسهی برای برنامهریزی، مشترک بود که اونهم خیلی رسمی بود.
_تکرار جلسات، سبب صمیمیت، نمیشد؟
_ نه! کافی بود دیر سر جلسه حاضر بشن؛ مثل شمر باهاشون رفتار میکردم؛ صمیمی بشم؟ که چی بشه؟
_تو هیأت که بودید چی؟
_اون که کلا همه چیزش جدا بود فقط حاج آقا ضیایی واسطه بود گاها حضور داشت. کلاسهای درس هم که خیلی رسمی برگزار میشد.
_مگه میشه هیات با اون برنامههای سنگین، کار مشترک نداشته باشید؟
_داداش جلالت هم فعال بود؛ میتونی ازش بپرسی روند کارها چه طور بود؟
_حاج آقا ضیایی که میاومد؛ تو مدیر اونجا بودی، حاج آقا هم موسس؛
فکر که میکنم میبینم خیلی دقیق شخصیت تو را میشناخت. حتی میدونس سطح مطالعات تو چقدره. کتاباتو از لابلای کتاب های من تشخیص داد. چرا اونقدر دقیق میشناخت؟
_چون شاگردش بودم. یک سال سیر مطالعاتم را خودش برنامهریزی کرد و با کمک آقای رفیعی، بهم کتاب معرفی میکردن. یک سال کامل پای درسش نشستم. اهل سوال کردن هم بودم. خب طبیعیه منو بشناسه.
چهره در هم کرد و شانهای به علامت عدم پذیرش، بالا انداخت.
_بخاطر شرایط کاری پیش نیومد با هم تنها بشید؟
عصبی شدم
_یعنی چی؟
_خب به هر حال، یه مدیر با مؤسس
هیات بیشتر از بقیه نیروها سر و کار داره.
_آره، اما همه حرف ها و برنامه ریزیها، زمانی که بچه ها حضور داشتند انجام میشد. اگر کاری هم جا میافتاد تلفنی مطرح میکردیم.
_از کجا بدونم دروغ نمیگی و چیزی پشت اونجا نداشتید؟
طی یک سال زندگی مشترکمان، بارها بدبین شده بود و با نگرانی از خیانت من حرف میزند. هر بار آرام، دلیل اورده بودم که دلیل ندارد نگران باشد اما با این حرفهایش، کنترلم را از دست دادم؛
_من شرایط سختی را که پشت سر گذاشتی، درک میکنم. به همین دلیل هم، هر زمان رفتار بدبینانه داشتی، سکوت کردم.
بهت حق دادم زود اعتماد نکنی و همیشه پای درد دلت نشستم. اما بهت اجازه زیاده روی نمیدم.
حداقل باید یه مورد خلاف از من یا از حاج آقا ضیایی دیده باشی، تا بتونی به این موضوعات فکر کنی.
حق نداری بیدلیل، این جوری محاکمه کنی.
وقتی باورم نداشتی، حق نداشتی جلو بیای و اقدام کنی.
طلبکارانه سکوت کرده بود و هاج و واج عصبانیتم را نگاه میکرد.
از جای خودم برخواستم، تلفن را برداشتم؛
_ زنگ میزنم خود حاج آقا ضیایی که منو تو این رنج و بدبختی انداخت، بیاد تکلیف منو مشخص کنه. دیگه نمیتونم با بدبینیهات زندگی کنم.
تا خواست حرفی بزند، وارد اتاق شدم و شماره حاج آقا ضیایی را گرفتم.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#خاطرهینامادری_قسمت۸۲
سفره ناهار را جمع کردیم و ظرف ها را به همراهی خانم حاج آقا ضیایی شستیم.
محدثه با پسر کوچولوی حاج آقا مشغول بازی بود.
حاج آقا ضیایی و آقا جواد داخل یک اتاق نشسته بودند؛ برایشان چای بردم و پشت در گذاشتم. با تقهای به در، آقا جواد را از آوردن چای آگاه کردم.
دو تا چای هم برای خودم و خانم ضیایی ریختم.
صحبت من با خانم ضیایی گل انداخت. از هر دری با هم صحبت میکردیم.
خانم ضیایی از رابطه من با محدثه پرسید و راه درد و دل و گلایهی من باز شد.
از ناسازگاریهای محدثه گفتم. از درک نکردن خانوادهاش؛ از بدبینی های آقا جواد، از خستگی خودم.
_سعی کن بهش محبت کنی.
بغلش کن، قربون صدقهش برو.
_همه همینو میگن، اما من نمیتونم. دختر لوسیه
_نه اشتباه نکن بچه محبت میخواد. اگه بهش محبت نکردی انتظار حرف شنوی نداشته باش.
_محبت فقط قربون صدقه رفتن نیست. همین که مواظبشم محبته. همین که خوراکی های مضر را ازش دور میکنم محبته. حتما که نباید یه دختر اندازه خودمو بغل کنم.
خانم ضیایی که متوجه خستگی من شد، پیشنهاد داد دو هفته محدثه را با خودشان ببرند تا من هم نفسی تازه کنم.
مشروط به پذیرش آقا جواد، با اشتیاق پذیرفتم.
محدثه وارد اتاق شد؛
_ مامان، بابا میگه بیا تو اون اتاق پیش ما.
از اتاق خارج شدم؛ آقا جواد توی سالن وسط هال، ایستاده بود؛
_حجابتو کامل کن چند دقیقه بیا داخل، حاج آقا کارتون داره.
اجازه ورود گرفتم و وارد شدم. با کمی فاصله کنار آقا جواد نشستم.
حاج آقا، سکوت را شکست؛
_شما حرکتی انجام دادین که موجب نگرانی حاج آقا شده؟
_نه به هیچ وجه، اگه موردی هست همینجا خودشون بگن.
_خب... من با حاج آقا صحبت کردم؛ ایشون فشار زیادی را تحمل کردن و طبیعتا تو روحیه شون خیلی اثر گذاشته، اما قول دادن به شما کمتر فشار بیارن؛ البته به شرط اینکه، شما رفتاری شک بر انگیز نداشته باشید.
_مطمئن باشید. من بدون هیچ تردیدی قول میدم.
خانم ضیایی با حاج آقا برای بردن محدثه مشورت کردند و من هم با آقا جواد.
محدثه را با خود بردند.
آقا جواد از رفتن دخترش ناراحت بود اما به روی خودش نیاورد.
بعد از دو هفته که محدثه پیش خانم ضیایی و همسرش بود، آقا جواد برای آوردنش، به قم رفت.
#ریحان
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
میانبر به لینک تمام خاطرات
لینک قسمت اول تمام خاطرات ارسالی اعضای محترم کانالمون هم اینجاست👇👇👇
https://eitaa.com/Khoodneviss/2351
👆👆👆👆👆👆👆
🌀میخواهم امشب مشق بنویسم.
مشق هر شب من آخرش به شما میرسد آقا
اما
این بار از اول میخواهم از شما بنویسم. نه که آخرش به شما برسد.
نه نه اول شما باشی و آخر شما
وسط شما باشی و سطر به سطر شما .خط به خط ، حرف به حرف و نقطه شما باشی.
شاید این اول نوشتن بشود که شما را بیشتر ببینم. بیشتر نفس بکشم. بیشتر حس کنم. بیش تر بو بکشم و بیشتر عاشق شوم.
باید که مشق نام تو را تا ابد نوشت
یا ایهاالعزیز!❤️
میشود ببخشی؟!
دیر آمدنمان را ... دیر دیدنت را .
دیر آمدیم آقا خیلی دیر ...
هزار و صد و هشتاد ویک سال است که دیر کردیم.
بدون شما دنیا دارد به آخر میرسد.
آقا جان امشب حرف دارم . میخواهم بگویم دستمان را رها نکن مولا.
جاده پر پیچ و خم است و شک و تردید ها بسیار.
قلبمان را به قلب آسمانیت گره بزن.
میدانم این روزها شما هم نمیخوابید، بیدارید و منتظر وعده ی پروردگار.
میشود در نماز شبت امشب نام مرا هم ببری؟
محتاج تر از همیشه ایم ای آگاه به احوال ما .
شبت بخیر مولا جان
🌺السلام علیک یا اباصالح المهدی ادرکنی 🌺
#هیام
@khoodneviss