eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
929 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
دوشنبه ها دو برابر من عاشقت هستمـ امــامـِ دومِـ خـوبـمـ تـمـامـِ زنــدگــی امـ @Khoodneviss
اختصاص ۲۰ درصد حقوق ماهانه فرماندهان سپاه به آسیب‌دیدگان کرونا سخنگو و مسئول روابط عمومی کل سپاه: 🔹فرماندهان در ستاد فرماندهی کل ،حوزه مرکزی تا سپاه‌های استانی در این نهضت مومنانه مشارکت کرده‌اند. 🔹به فضل الهی تا پایان بحران کرونا با اختصاص ۲۰ درصد از حقوق ماهیانه خود بخشی از نیازهای این دسته از هموطنانی که تحت تأثیر بیماری کرونا شغل خود را از دست داده اند، را تامین خواهند کرد. 🔹آحاد کارکنان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نیز آمادگی خود برای تخصیص بخشی از حقوق ماهیانه خود برای مشارکت در رزمایش کمک مومنانه را اعلام کرده‌اند که با هماهنگی کارگزینی رده مربوطه مورد اقدام قرار خواهد گرفت. fna.ir/ewkppg @Farsna
خودنویس
اختصاص ۲۰ درصد حقوق ماهانه فرماندهان سپاه به آسیب‌دیدگان کرونا سخنگو و مسئول روابط عمومی کل سپاه: 🔹
🌀ان الله یحب المحسنین...❤️ این روزها شاهد همدلی های بسیاری بودیم. هم مردم و هم مسئولان. بعد یه عده بیان بگن سپاه چیکار میکنه؟😒 شعار نه غزه نه لبنان سر میدید اما چشم ندارید ببینید اینها برای مردم چیکار میکنن؟ اینو باید روی پیشونی سلبریتی ها حک کرد. قوه قضاییه هم ۲۰ درصد حقوق هاشون رو میخواهند به عزیزانی که تحت تاثیر کرونا شغل خودشون رو از دست دادند یا بیکار هستند، بدهند. ما این جا برای همدیگر جان هم میدهیم چه برسد به پول! خداوند پاداش صدقه ی نیکوکاران را شخصا میدهد. @khoodneviss
تولید ماسک در سالن تئاتر حافظ آفرین به این بچه های هنری 👏 سلبریتی ها یاد بگیرن😁 @khoodneviss
رئیس و مسئولان عالی قوه‌قضائیه ۲۰ درصد حقوق ۳ ماه خود را برای کمک به نیازمندان و آسیب‌ دیدگان بیماری کرونا اختصاص دادند. بله اینجوریاست. یکی هم نیست به رییس جمهور بگه تو که میخوای کمک کنی دیگه چرا سود ۱۲ درصد؟😳 خدایا من از دست این بشر دیگه رَد دادم.🤦‍♀ @Khoodneviss
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۹۱ چادر‌ سر کردم و وارد آشپزخانه شدم. بعد از سلام و پاسخ آقا جمال قب
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۹۲ با احساس نزدیک شدن زایمان، از خواب بیدار شدم. اذان صبح بود وضو گرفتم نماز خواندم و منتظر ماندم تا آقا جواد هم نمازش را بخواند. بعد از نماز گفتم؛ _فکر کنم باید بریم بیمارستان. _جدی می‌گی؟ _آره دیگه؛ چه وقته شوخیه اول صبحی؟ _هوا تاریکه محدثه رو چیکار کنیم؟ _نمی‌ترسه؟ نیم ساعت دیگه با مادرت تماس بگیر بیاد پیشش. _آره الان چیکار کنم؟ _ اول محدثه را آروم بیدار کن که نگران نشه. منم با لیلا از قبل هماهنگ کردم. گفت بیا بیمارستان ما. _راهش خیلی دوره، اما می‌تونه مواظبت باشه. برم به آژانس زنگ بزنم. قبلاً یه راننده مطمئن زیر نظر گرفتم. ساک کودک و لوازم خودم را که به سفارش لیلا و مادرم از قبل آماده کرده بودم از کمد بچه بیرون آوردم. آقا جواد محدثه را بیدار کرد. _اَه چقدر زود؟ آقا جواد نوازشش کرد؛ _ من و مامان می‌خواییم بریم بیمارستان. صدات کردم، پا نشی بترسی. پاشو برا خودت صبحونه آماده کن. نیم ساعت دیگه به مامان بزرگ می‌گم بیاد پیشت. محدثه با حالت شوکه من را نگاه می‌کرد. به کمک آقا جواد رختخوابم را برای برگشت آماده کردم. از خانه که خارج می‌شدم به محدثه گفتم؛ _تو کوچه نریا؟ فقط برو مدرسه و برگرد خونه. از خوشحالی آمدن یک آبجی گفت؛ چشم مامان جونم. وارد زایشگاه شدم. لیلا نگران منتظرم بود. کارهای پذیرشم را انجام داد و بستری شدم. دردها آرام آرام شدت گرفت و بی‌قرار شدم. بعد از دوازده ساعت تحمل درد، صدای گریه دخترم خستگی را از تنم بیرون کرد. پرستار با تخت کوچکی وارد شد. لیلا جلو رفت و تخت را از پرستار تحویل گرفت؛ _وای خدا چه ریزه میزه‌اس! و نوزاد را از تخت خارج کرد و در آغوشم گذاشت دختر کوچولوی من، مستقیم به چشم هایم نگاه می‌کرد. قربان صدقه‌اش رفتم و به سینه‌ام فشردمش. لیلا خندید؛ _له شدا! _ بی‌ خیال، به مادر گفتی؟ _آره تو خونه‌ی منه. الان می‌رم دنبالش. چشم باز کردم مادر کنار تختم نشسته بود و با ذوق نگاهمان می‌کرد. عصر آقا جواد با مادرش و یک دسته گل بزرگ وارد اتاق شد. محدثه اجازه ورود نداشت و به همسایه واحد ۸، سپرده شده بود. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۹۲ با احساس نزدیک شدن زایمان، از خواب بیدار شدم. اذان صبح بود وضو گ
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۹۳ مادر بچه را در آغوش آقا جواد گذاشت تا برایش اذان و اقامه بگوید. آقا جواد، بعد از اذان و اقامه، پرسید: _کام دخترمو با تربت برداشتی؟ _آره عزیزم؛ لیلا رو به آقا جواد کرد؛ _یکی ماماها، زحمتشو کشید. تربتی اصل که از همسایه مادرم گرفته بودم. می‌گفت؛ _این تربتو پنجاه سال پیش، زمانی که پیاده به کربلا رفتم تا الان نگه داشتم. قسمت شما بود. وارد خانه که شدیم محدثه ذوق زده به سمت نوزاد آمد و اصرار داشت بغلش کند. اما آقا جواد، مخالفت کرد و برایش از کوچک بودن و حساسیت نوزاد گفت؛ _اگه خدای نکرده، از دستت بیافته، مشکل پیدا می‌کنه، دست و پا یا سرش می‌شکنه. بزرگ‌تر که بشه می‌تونی بغلش کنی. محدثه نپذیرفت اما چاره ای نداشت و با قیافه ای، پر از اخم، فاصله گرفت. مادر، دخترم را توی رختخوابش خواباند مادر شدن سخت و زیبا بود. نه شب، خواب داشتم و نه روز؛ چقدر این طفل معصوم به من وابسته ست! الحق که نمی‌تواند حتی یک پشه را از خود دور کند. قرارست با مکیدن ذره ذره ی شیره ی جان من، یک انسان دارای قدرت و اختیار شود. محدثه از کنار من تکان نمی‌خورد و مدام قربان صدقه خواهرش می‌رفت. چقدر بچه دوست بود محدثه. گویی اسباب بازی پیدا کرده بود. مدام التماس می‌کرد بغلش کند و آقا جواد نگران بود. اصرار داشت بغلش کند؛ _بیا نزدیک تر بشین؛ ریحانه کوچولو را بلند کردم؛ _دستاتو باز کن. با اشتیاق انجام داد. ریحانه را در اغوشش گذاشتم. خودم هم مواظبش بودم. ذوق می‌کرد و نگاه از ریحانه بر نمی‌داشت. آقا جواد مدام دلش شور می‌زد؛ _خانم از دستش می‌افته‌ها؟ _نه نترس مواظبم. _خب دیگه بسه محدثه راضی نبود اما چاره‌ای هم نداشت. مادر تا ده روز که، کمی سر حال شده بودم پیشم ماند. اما از آنجایی که آقا جواد یک سفر کاری به مشهد مقدس پیش رو داشت، نمی‌توانستم تنها باشم. مادر مبینا را پیشم فرستاد؛ چهل روز، نه شب خوابیدم و نه روز؛ آنقدر کم خوابی داشتم که سردرد می‌گرفتم و چشم‌هایم کاسه خون شده بود. التماس می‌کردم این فسقلی یک ساعت بخوابد، تا من هم بخوابم؛ اما خواب خرگوشی می‌رفت. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۹۳ مادر بچه را در آغوش آقا جواد گذاشت تا برایش اذان و اقامه بگوید.
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۹۴ ریحانه کوچولو کم کم جان گرفت و شد همبازی و اسباب بازی محدثه. اما مشکلات من و محدثه تمام نشده بود. مادر که شدم، بیشتر از قبل درکش می کردم؛ گاهی هم دلم به حالش می سوخت. از حق مسلمش، که داشتن مادر بود محروم ماند. من هر چه تلاش کردم نتوانستم بی قید و شرط و مادرانه دوستش داشته باشم. گاهی آخر شب‌ها قبل از خواب کنارش دراز می کشیدم و برایش کتاب می‌خواندم تا خوابش ببرد؛ تک و توکی برایش قصه می‌گفتم. دلش می خواست به من نزدیک شود اما بدون تغییر؛ و این برای من آزار دهنده بود و دلیل همه ی اوقات تلخی هایمان. در بیداری نه اما گاهی که خواب بود بالای سرش می ‌نشستم و به صورت معصومش نگاه می کردم. و صورتش را می بوسیدم. شاید اگر در بیداری طلبکارانه و با نفرت نگاهم نمی کرد من هم می توانستم اخم هایش را باز کنم. هر چه جلوتر می‌رفتم بیشتر از رفتار محدثه رنج می‌بردم. رفتارهای متفاوت تری نسبت به قبل پیش گرفته بود. صبح همسایه به دیدنم آمد؛ _حاج آقا در نبود شما محدثه رو به من سپرد. اما محدثه گوش به حرف من نمی‌داد. با بچه ها دعوا می‌کرد و توقعاتی داشت که دخترام نمی‌تونستن بپذیرن.تقریبا بهشون زور می‌گفت؛ مدام پایین اپارتمان، پیش همسایه‌ها می‌رفت. بارها دیدم زیر زبونشو می‌کشیدند، اما هر چی صداش می‌زدم بالا نمی‌اومد. دیروز دخترم می‌گفت، تو سرویس مدرسه بین بچه ها، پچ پچ افتاده بود که مادر محدثه، همسر اول حاج آقاست. رایت می گه شما هوو دارین؟ _نه بابا هووم کجا بود؟ حرف‌های خانم همسایه من را به یاد تلفن چند روز پیش مدیر مدرسه انداخت؛ _محدثه پیش دوستاش گفته بابای من دو تا زن داره؛ من دختر زن اولشم. مامان من خارجه و من فعلا پیش زن بابام زندگی می‌کنم. روز بعدش هم که برای توضیح به مدرسه رفته بودم همکلاسی هایش، متلک بارانم کردند. _ بیچاره محدثه چی می‌کشه؟ _ دست از سرشم برنمی‌داره، هر روز اینجاس. هیچ گاه پیش کسی نگفتم محدثه دختر واقعی من نیست چون دلم نمی‌خواست نگاه دیگران تغییر کند و حساسیت ایجاد شود. اما نمی‌فهمیدم به چه دلیل محدثه این حرف ها را همه جا زده بود. با وجود صحبت‌های همسایه، قطعا همه همسایه‌ها هم باخبر شده بودند. بارها به آقا جواد گفته بودم که محدثه به مشاوره نیاز دارد حتی حاج آقا ضیایی، توی یادداشت برایش نوشته بود؛ اما هر بار آقا جواد زیر بار نرفت. با وجود این اتفاقات، باید مجدداً مشاوره را مطرح می‌کردم. این بار جدی‌تر از دفعات قبل. فرصتی بدست آمد تا با آقا جواد بدون حضور محدثه صحبت کنم. توضیح دادم صحبت‌های همسایه و اتفاقات چند روز پیش مدرسه را؛ و نیاز محدثه به مشاوره را مطرح کردم؛ آقا جواد، بی مقدمه گفت: _راستی اون موردی که با حراست صحبت کردم جدی بودا! _ کدوم؟ _ اِ یادت رفته؟ همون مزاحما که تماس می‌گرفتن؛ _آهان، آره، خب چی شد؟ _واقعا یه باند فساد بودن؛ جمع شون کردن؛ _خب خدا را شکر. _آره واقعا معلوم نبود چند تا خانواده را از هم پاشیدن. تایید کردم و ادامه دادم؛ _ امروز همسایه اومد دیدنم؛ _ اِ زحمت کشیده؛ _ جواد جان یه حرف‌هایی از رفتار و کارای محدثه مطرح کرد که به صلاح خود محدثه نیست. من چند بار ازت خواستم بریم پیش مشاور اما هر بار شما زیر بار نرفتی. _مگه چکار کرده؟ و من ماجرا را توضیح دادم. آقا جواد عصبی شد. که اگر محدثه بیدار بود دعوایش می‌کرد. _ این دختره تا آبرومون را نبره دست بردار نیس. چیکارش کنیم؟ _من که می‌گم، بریم پیش مشاور؛ مشاور یه غریبه است، بی طرفه و علم و آگاهی لازمو داره. بدون نگرانی دغدغه هامونو مطرح می‌کنیم؛ اینجوری خود محدثه بیشتر ضرر می کنه. من گاها یه کارایی ازش دیدم که واقعا نگرانش می‌شم. عصبانی پرسید؛ _ دیگه چه کارایی؟ _ خب من نمی‌خواسم بگم ولییی،... بالاخره محدثه همه‌ی کارهای مادرشو دیده، به نظرت بدون آسیبه؟ _ خب دقیقا چی می‌دونی که به من نمی‌گی؟ _دیدی که، من تا الان نه آرایش کردم و نه لباس مناسب که حق شما باشه. کلافه و پر ازسوال بود؛ _خب؟ _ من هر بار می‌رم بیرون، وقتی برمی‌گردم می‌بینم کلی آرایش کرده و بارها توی حالت غیر عادی دیدمش. _ یعنی چی؟ _ شرمنده ولی فکر کنم خود ارضایی می‌کنه. طفلک آقا جواد، بهم ریخت. اما نمی‌شد که نگویم. باید می‌دانست تا متوجه نیاز جدی محدثه به مشاوره باشد وگرنه غیر از رنجی که من می‌کشیدم خود محدثه هم ضرر می‌کرد و درد بیشترش برای آقا جواد بود. _الان چیکار کنیم؟ _ بریم پیش مشاور تا راهنمایی مون کنن. من که بارها گفتم. _ پیدا کن یکیو ببریمش. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
تو مي‌آیۍ و مي‌بینم شهیـدان باز مي‌آیند و آوینی روایت می‌کند فتحِ نهایی را... ‌ ان‌شاءالله @Khoodneviss
‌قال حسن بن علي علیه السلام؛ ‌ صٰاحِبِ النّٰاسَ مِثْلَ ماٰ تُحِبُّ اَنْ یُصٰاحِبُوکَ‌ بامردمـ آن چنان رفتار کن که دوست داري با تو آن جور رفتار کنند ‌ 📚منبع؛ سفینة‌البحار،ج۲،ص۶۷۱ @Khoodneviss
🔻آیت‌الله ‌ اين ماه[شعبان] را مغتنم بدانيم، زياد استغفار كنيم و تصميم بگيريم بر ترك معاصي! ترك معصيت اولين قدم عبوديت است. @Khoodneviss