eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 1⃣ ❤️ شاید انتظار برای خیلی ها واژه غریبی باشه، ولی واسه من و برادر و خواهرام که تمام کودکی مون با این واژه گذشت و کم کم باهاش مأنوس شدیم ،خیلی واژه دور از ذهنی نبود . چهار سالم بود که پدرم تو عملیات خیبر مفقودالاثر شد . کوچیک که بودیم همیشه منتظر زنگ در خونه بودیم که با هم مسابقه بزاریم واسه باز کردن در، که اونم وقتی مشخص میشد اون کسی که پشت در بوده اونی که منتظرش بودیم نیست ، امیدمون نا امید میشد. خیلی بچه درس خونی تو دوره ابتدایی و راهنمایی نبودم، ولی وقتی وارد دبیرستان شدم خیلی واسه درس خوندن انگیزه پیدا کردم ،، یه معلم ادبیات خیلی خوب داشتیم یه بار که نمره خوبی ازش نگرفتم زیر برگه امتحانیم کلی ازم تعریف کرده بود و گفته بود حیف شما نیست که با این متانت و خانمی درس نخونی ،از اون موقع سعی کردم خودمو بهش ثابت کنم ،اولش فقط درسای اونو میخوندم ولی بعدش دیگه درس خوندن برام لذت بخش شد سعی کردم تو همه دروس نمره خوبی بگیرم . تو دبیرستان مهسا دوست صمیمیم بود که اتفاقا مادرش هم معاون مدرسه مون بود . همیشه با هم در حال رقابت بودیم تو درس خوندن. یه روز یه مشکلی برام پیش اومده بود و نتونسته بودم واسه یکی از امتحانا خودمو آماده کنم ، وقتی رسیدم مدرسه یه ساعتی مونده بود تا امتحانمون شروع بشه به مهسا گفتم هیچی نخوندم اگه ممکنه تو این یه ساعت فقط برام سوالای مهم و توضیح بده ، اونم قبول کرد ، خلاصه وقتی که معلم برگه هامونو داد دیدم نمرم از نمره مهسا بیشتر شده ، اولش ازم ناراحت شد ولی وقتی بهش گفتم همش به خاطر این بود که خیلی خوب برام توضیح دادی ، کلی هم ذوق کرد. .... 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
🍃💜🍃💜🍃💜 💜🍃💜🍃💜 🍃💜🍃💜 💜🍃💜 🍃💜 💜 ❤️ حتی تو مدرسه هم هر وقت بهم میگفتن فرزند شهید ،خیلی ناراحت میشدم میگفتم بابای من مفقودالاثره. خلاصه به آقایی که پشت خط بود گفتم کدوم شهید !!!!وقتی اسم پدرمو گفت تازه فهمیدم چی داره میگه گوشی از دستم افتاد دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم فقط داشتم گریه میکردم. دقیقا روز عقد من یه سری از شهدای تازه تفحص شده رو اورده بودن تشییع که پدر من هم جزوشون بود، ولی چون فکر کرده بودن خانوادمون شهرستان زندگی میکنن پدرمو بعد از تشیع تو تهران منتقل کرده بودن شهرستان😔😔 اون آقایی که باهامون تماس گرفته بود و گفته بود بیایید پیکر شهیدتونو تحویل بگیرید ، بنده خدا فکر میکرد قبلا با ما هماهنگ شده ،چون خبرای این مدلی رو تلفنی نمیگن ، بنده خدا چقدر هم شرمنده شد و عذر خواهی کرد. همون روز مامانم و یه سری از اقوام رفتن شهرستان واسه تحویل گرفتن پیکر پدرم ،دو روز بعد هم تو تهران تشییع شد و به خاک سپردیم. نمیدونم از اون روز یه آرامش عجیبی گرفتم انگار دیگه قبول کرده بودم که پدرم با اومدنش میخواست رضایتشو اعلام کنه دیگه از اون روز همه در و همسایه و اقوام از خوش قدمی محمد جواد واسمون میگفتن که بعد از چهارده سال خبری از پدرم اومده. و اینجای داستان بود که عشق آغاز شد😁😁😁 خودمم هم باورم نمیشد منی که این قدر نسبت به محمدجواد بی میل بودم چطور این قدر علاقه مند شدم . وقتی ازش پرسیدم تو چی کار کردی با دل من؟ گفت:من کاری نکردم این بابات بود که تو رو آروم کرده. همون روز عقد، من به پدرت متوسل شدم و به عنوان یه شهید ازش کمک خواستم. خواستم که جای من تو دلت وا شه .همونطور که من تو رو خاص دوستت دارم . تو هم همین حس رو داشته باشی. اون روزها از نگاه کردنش سیر نمیشدم. نمیدونم چرا تا نگاهش می کردم یادم به پدرم می افتاد. در واقع محمدجواد پدرم رو برام آورده بود. .... 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃