دل را قرار نیسٺ
مگر در ڪنار تو ...
در آغوشِ تو بودن حکم دیازپام را دارد ...
#عاشقانہ
•┈•✾•🌿🌸🌿•✾•┈•
@Khoodneviss
•┈•✾•🌿🌸🌿•✾•┈•
🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_پایانِ_انتظار 1⃣
#عاشقانہ❤️
شاید انتظار برای خیلی ها واژه غریبی باشه، ولی واسه من و برادر و خواهرام که تمام کودکی مون با این واژه گذشت و کم کم باهاش مأنوس شدیم ،خیلی واژه دور از ذهنی نبود .
چهار سالم بود که پدرم تو عملیات خیبر مفقودالاثر شد . کوچیک که بودیم همیشه منتظر زنگ در خونه بودیم که با هم مسابقه بزاریم واسه باز کردن در، که اونم وقتی مشخص میشد اون کسی که پشت در بوده اونی که منتظرش بودیم نیست ، امیدمون نا امید میشد.
خیلی بچه درس خونی تو دوره ابتدایی و راهنمایی نبودم، ولی وقتی وارد دبیرستان شدم خیلی واسه درس خوندن انگیزه پیدا کردم ،، یه معلم ادبیات خیلی خوب داشتیم یه بار که نمره خوبی ازش نگرفتم زیر برگه امتحانیم کلی ازم تعریف کرده بود و گفته بود حیف شما نیست که با این متانت و خانمی درس نخونی ،از اون موقع سعی کردم خودمو بهش ثابت کنم ،اولش فقط درسای اونو میخوندم ولی بعدش دیگه درس خوندن برام لذت بخش شد سعی کردم تو همه دروس نمره خوبی بگیرم .
تو دبیرستان مهسا دوست صمیمیم بود که اتفاقا مادرش هم معاون مدرسه مون بود . همیشه با هم در حال رقابت بودیم تو درس خوندن.
یه روز یه مشکلی برام پیش اومده بود و نتونسته بودم واسه یکی از امتحانا خودمو آماده کنم ، وقتی رسیدم مدرسه یه ساعتی مونده بود تا امتحانمون شروع بشه به مهسا گفتم هیچی نخوندم اگه ممکنه تو این یه ساعت فقط برام سوالای مهم و توضیح بده ، اونم قبول کرد ، خلاصه وقتی که معلم برگه هامونو داد دیدم نمرم از نمره مهسا بیشتر شده ،
اولش ازم ناراحت شد ولی وقتی بهش گفتم همش به خاطر این بود که خیلی خوب برام توضیح دادی ، کلی هم ذوق کرد.
#ادامہ_دارد....
#ارسالییهدوستمهربون
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_پایانِ_انتظار2⃣
#عاشقانه❤️
سال سوم دبیرستان بودم که متوجه رفت و آمد های گاه و بیگاه عروسِ خاله ی بابام شدم ، بالاخره مامانم بهم گفت قراره برات خواستگار بیاد که خیلی هم خونواده خوبین ، خودت هم خوب میشناسیشون ، خانواده پدر و مادرم تو شهرستان زندگی میکردن ،خودمون ساکن تهران بودیم. از اقوام پدرم،مثل خاله و دایی های پدرم با ما تو یه محل زندگی میکردن و ما هم خیلی ارتباط خوبی باهاشون داشتیم ،چون تقریبا بچه هاشون هم با ما همسن بودن .
اون موقع ها تمام عشق من شده بود درس خوندن فقط و فقط هم به همین موضوع فک میکردم
توی اون دوران به تنها چیزی که فکر نمیکردم ازدواج بود به خاطر همین اصلا برام مهم نبود چه کسی به عنوان خواستگار قراره در خونمونو بزنه،
واسه همین به مامان گفتم که جوابم منفیه و اصلا قصد ازدواج ندارم.
مامان گفت:محمد جواد پسر خوبیه.
چرا نه؟
ولی من که قصد ازدواج نداشتم فقط به درسم فکر می کردم گفتم نمی خوام.
اما مگه به همین راحتی تموم شد.
اوایل که مادرش مرتبا میومد. بعد کم کم زن عموهاش و تا جایی که مادربزرگم واسطه شده بود.
محمدجواد یه پسر مومن بود.هروقتی میرفتیم خونشون بقیه که میپرسیدن محمدکجاست؟ میگفتن یا مسجده یا هیئت.
اون موقع هم علی رغم مخالفت خانواده اش رفته بود حوزه .
روزی نبود که از مدرسه بیام و عروسِ خاله بابامو که اتفاقا خیلی خانم مهربون و قابل احترامی بود برام ، تو خونمون نبینم 😒 نمیدونم چرا اون روزا دیگه خیلی ازش خوشم نمیومد بس که پیگیر بود ، متوجه مخالفت من شده بود به خاطر همین هر روز میومد از کمالات پسرش واسم تعریف میکرد😏😏 و بهم میگفت محمدجواد گفته یا تو یا هیچکس اگه مریم جواب رد بده من دیگه ازدواج نمیکنم!برام عجیب بود کِی و چطور این قدر دلباخته من شده بود؟ من که باهاش ارتباطی نداشتم.
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_پایانِ_انتظار3⃣
#عاشقانه❤️
یه بار یادمه زنگ در زده شد و من چادر پوشیدم رفتم دم در دیدم محمدجواد پشت دره ،با دیدن من سرشو پایین انداخت و کلی سرخ وسفید شد.میخواست کتابی به داداشم بده
من ولی این قدر بیخیال بودم که نگو
اصلا برام مهم نبود.
با این که به نظر دیگران خیلی دختر خانمی بودم و ماخوذ به حیا☺️☺️وقتی مادر محمد جواد گفت پسرش گفته اگر مریم جواب رد بده دیگه ازدواج نمیکنم دلم میخواست اون موقع بهش بگم که این مشکل خودشه و به من ارتباطی نداره و هر چی از دهنم درمیاد بهش بگم.
بالاخره عمه ها و مادر بزرگم هم از این قضیه مطلع شده بودن و واسه راضی کردن من تموم تلاششونو میکردن مخصوصا مادر بزرگم ، نه که محمد نوه خواهرش بود خیلی اصرار به این وصلت داشت .
یه بار بس که از دستش ناراحت بودم بهش گفتم :مامان بزرگ خواهشااا شما دخالت نکن!
بنده خدا ازم ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد😞
از حق نگذریم محمدجواد خیلی هم پسر خوب و اقایی بود ولی مشکل من بودم که اصلا راضی به این وصلت نبودم.
همه بهم فشار می آوردن...توی تنهایی هام گریه می کردم. تنها کارم این بود عکس بابامو دستم بگیرم و باهاش درد و دل کنم.
می گفتم: اگر الان بودی نمیذاشتی من ازدواج کنم.
بعد با یادآوری این که اگر بابا بود قطعا محمدجواد رو تایید می کرد بیش تر گریه ام میگرفت.
اصلا دلم نمی خواست شوهر کنم. برخلاف دخترای امروزی که خیلی دوست دارن خیلی زود ازدواج کنن.
سعی می کردم با خانواده شون مواجه نشم . ولی روزی نبود که از مدرسه بیام و یکی اون جا بست نشسته بود و در مورد محمدجواد حرف میزد.
طوری بودم که روی اسمش حساس شده بودم. کم کم داشتم ازش متنفر میشدم.
یه بار تو خونه خیلی عصبی بودم گفتم:
این چقدر پررو ...کم هم نمیاره...هر روز داره یکی رو میفرسته اینجا تا منو راضی کنه .منم اصلا راضی نمیشم.
طوری که یکی از عمه هام شنید !
یه مدت خبری نبود ، کم کم دوباره پیغام و صحبت و سخنرانی ها شروع شد.
این قدر فشار آوردند که بالاخره با اصرار همه خانواده که دیگه ماشاء الله یه لشکر شده بودن در مقابل من تنها !!!نتونستم مقاومت کنم به مامانم گفتم باشه دیگه برام مهم نیست هر کاری میخوایید بکنید😒😒
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_پایانِ_انتظار4⃣
#عاشقانه❤️
وقتی دیدم هیچ ایرادی تو محمد جواد نیست هم خیلی پسر مذهبی بود و هم همه قبولش داشتن.منم پذیرفتم.
دقیقا اوایل مهر بود که قرار عقد و گذاشتن و منو نشوندن پای سفره عقد ، اینقدر عجله داشتن که حتی صبر نکردن درسم تموم شه ،عقدی که به نظر خودم با اکراه راضی شده بودم!!!!و اصلا ازین قضیه خوشحال نبودم
بالاخره عقد کردیم, ولی قرار شده بود که تو شناسنامه من ثبت نشه تا دیپلم بگیرم و واسه مدرسه مشکلی پیش نیاد
از اونجایی که سفره عقد و تو خونه ما پهن کرده بودن و عاقد دعوت کرده بودن ،تو اتاقی که سفره عقد پهن شده بود ،فقط زل زده بودم به عکس پدرم که رو دیوار اتاق نصب شده بود ،باهاش حرف میزدم، خیلی ناراحت بودم از اینکه تو مهم ترین روز زندگیم کنارم نیست ،خیلی حال غریبی داشتم😔😔 بالاخره اون روز تموم شد .
وقتی عقد کردیم وقتی همه بیرون رفتن
آقا محمدجواد گفت :از من بدت میاد؟شما بزور راضی شدی؟
چی میگفتم: که من کلا نمی خواستم ازدواج کنم نه باشما نه با هرکسی دیگه ...ترجیح دادم سکوت کنم و نگاهم رو به عکس بابام بدوزم.
محمدجواد سعی میکرد به من نزدیک بشه ولی من دوری میکردم.آخر سر هم بلند شدم و به یه بهانه ای بیرون رفتم.
اون روز متوجه شد خیلی خودشو به نزدیک نکرد و تقریبا تا فردا منو به حال خودم رها کرد.حتی تماس هم نگرفت.
فرداش نزدیک ظهر بود که تلفن خونه به صدا دراومد . من و برادرم خونه بودیم منم گوشی و برداشتم و جواب دادم ، بعد از سلام علیک آقایی که اونور خط بود ، اولش سراغ مادرمو گرفت بعد به من گفت شما چه نسبتی با شهید دارید !!!! همینجوری گنگ مونده بودم داشتم فک میکردم که خدایا ما که شهیدی نداریم تو خونوادمون !!!!! همیشه از بچگی تصورم از مفقودالاثر شدن بابام اسیر شدنش بود نمیدونم چرا هیچ وقت به شهادتشون فک نکرده بودم همیشه دلم میخواست این روزا تموم بشه و پدرم از در وارد بشه و یه دل سیر نگاش کنم و بپرم تو بغلش.
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_پایانِ_انتظار5⃣
#عاشقانه❤️
حتی تو مدرسه هم هر وقت بهم میگفتن فرزند شهید ،خیلی ناراحت میشدم میگفتم بابای من مفقودالاثره.
خلاصه به آقایی که پشت خط بود گفتم کدوم شهید !!!!وقتی اسم پدرمو گفت تازه فهمیدم چی داره میگه گوشی از دستم افتاد دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم فقط داشتم گریه میکردم.
دقیقا روز عقد من یه سری از شهدای تازه تفحص شده رو اورده بودن تشییع که پدر من هم جزوشون بود، ولی چون فکر کرده بودن خانوادمون شهرستان زندگی میکنن پدرمو بعد از تشیع تو تهران منتقل کرده بودن شهرستان😔😔
اون آقایی که باهامون تماس گرفته بود و گفته بود بیایید پیکر شهیدتونو تحویل بگیرید ، بنده خدا فکر میکرد قبلا با ما هماهنگ شده ،چون خبرای این مدلی رو تلفنی نمیگن ، بنده خدا چقدر هم شرمنده شد و عذر خواهی کرد.
همون روز مامانم و یه سری از اقوام رفتن شهرستان واسه تحویل گرفتن پیکر پدرم ،دو روز بعد هم تو تهران تشییع شد و به خاک سپردیم.
نمیدونم از اون روز یه آرامش عجیبی گرفتم انگار دیگه قبول کرده بودم که پدرم با اومدنش میخواست رضایتشو اعلام کنه
دیگه از اون روز همه در و همسایه و اقوام از خوش قدمی محمد جواد واسمون میگفتن که بعد از چهارده سال خبری از پدرم اومده.
و اینجای داستان بود که عشق آغاز شد😁😁😁
خودمم هم باورم نمیشد منی که این قدر نسبت به محمدجواد بی میل بودم چطور این قدر علاقه مند شدم .
وقتی ازش پرسیدم تو چی کار کردی با دل من؟
گفت:من کاری نکردم این بابات بود که تو رو آروم کرده. همون روز عقد، من به پدرت متوسل شدم و به عنوان یه شهید ازش کمک خواستم. خواستم که جای من تو دلت وا شه .همونطور که من تو رو خاص دوستت دارم . تو هم همین حس رو داشته باشی.
اون روزها از نگاه کردنش سیر نمیشدم. نمیدونم چرا تا نگاهش می کردم یادم به پدرم می افتاد.
در واقع محمدجواد پدرم رو برام آورده بود.
#ادامہ_دارد....
#ارسالییهدوستمهربون
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜
🍃💜🍃💜
💜🍃💜
🍃💜
💜
#خاطره_پایانِ_انتظار
#قسمت_آخر
#عاشقانه❤️
وقتی گفتم حالا چطوری بین این همه آدم علاقه به من پیدا کردی ؟ جواب نداد و گفت : حالا ...
مدتی گذشت و روابط من خیلی بهتر از قبل شده بود ولی هنوز اون جوری که باید بروز نمیدادم.
یه بار تو دوران عقدمون محمد جواد رفته بود قم ، تا بیاد من اصلا آروم و قرار نداشتم اینقدر دلم بیقرارش شده بود، وقتی اومد بهش گفتم وای چقدر دلم برات تنگ شده بود😁😁اولین بار اون موقع بود ابراز احساسات کردم
همینجوری مونده بود😳 گفت خودتی؟ گفتم آره، اصلا باور نمی کرد.
بالاخره ازش خواهش کردم بگه چطوری این قدر دلباخته من شده بود؟
اون هم گفت:
توی دخترای اقوام که باهاشون ارتباط داشتیم تو تنها کسی بودی که همیشه سرت تو لاک خودت بود. اصلا چشمت اینور و اونور نبود. همیشه یه کتاب دستت بود و مشغول درس خوندن بودی.و البته پوشش و حیاءتم خیلی منو جذب میکرد.
کم کم متوجه شدم هر جایی که تو هستی من یه جوری جذب میشم.وقتی باهام روبه رو میشدی کلی خجالت میکشیدم و قرمز میشدم. به دختری تا حالا نگاه نکرده بودم. تو اولین کسی بودی که بهت فکر می کردم.
این قدر برای من پاک و مقدس بودی که نمی تونستم کسی دیگه رو به جای تو تصور کنم.
بعد عروسیمون میدیدم یه مدت خیلی ناراحته ازش پرسیدم مشکلت چیه؟
بهم گفت باباش با حوزه رفتنش شدیدا مخالفه. به طوری که اصلا راضی نیست. اونم دیگه بعد کلی تصمیم گدفت حوزه رو رها کرد،میگفت دلم نمیخواد کاری کنم که پدرم ناراضی باشه،، پدر شوهرم پُز طلبگی محمد جواد رو به همه میداد ولی مخالفت میکرد.
محمدجواد رفت دانشگاه و برق خوند. خوند و یه مغازه گذاشت، ولی همیشه حسرت حوزه و سپاهی شدن تو دلش موند ، چون دیگه در گیر کار شد.
البته ناگفته نماند مرتب جلسات ایت الله حق شناس و شرکت میکرد.
بعد ازدواج یه وقتایی فک میکردم من بیشتر از اون عاشقم.
هر وقت از سرکار میومد خونه استراحت کنه ،نمیذاشتم ،اینقدر اذیتش میکردم تا بیدارشه ،میگفتم میخوابی دلم برات تنگ میشه.
از این که تمام فکر و ذکرش بعد از کار خونه ومن بودم واقعا خوشحال میشدم.
اینهم از برکات همسر مؤمن هست.
خدا بهمون عنایت کرد و سه فرزند پسر هم بهمون داد.
ان شاء الله نصیب همه جوون ها همسر پاک و مؤمن و بهشتی بشه و فرزندان امام زمانی .
می خواستم با این خاطره به بقیه بگم قرار نیست همون اول زن وشوهر عاشق و واله هم باشند .
عشق بعد از ازدواج خیلی زیباتر از قبلش هست.
خودتون رو دست کم نگیرید.
خوشبختی همه جوون ها صلوات
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
@Khoodneviss
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃
#عاشقانه ی خاص باقلمی دلنشین🍃
خلاصه ای از رمان👇
سارا دختر چادریه که دل به پسر غیر مذهبی به اسم امیر میبنده امیرهم همینطور عاشق سارا میشه
ولی به خاطر ذات خرابش بارها به
سارا خیانت میکنه وسارا میخواد از
امیر جدابشه که یک روز امیر با تهدید...
https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d
برای خوندن کامل رمان روی لینک بالا بزنین👆👆