eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
933 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | احساس نیاز بیشتر به منجی در دنیای امروز 🔺 گزیده سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب به مناسبت روز نیمه شعبان حضرت آيت‌الله خامنه‌اي رهبر معظم انقلاب اسلامي: در تاريخ بشر شايد كمتر دوره‌اي اتفاق افتاده باشد كه آحاد بشري در همه جاي عالم به‌قدر امروز احساس نياز به يك منجي داشته باشند. چه نخبگان كه آگاهانه اين نياز را احساس مي‌كنند و چه مردم كه در ناخودآگاه خود به يك منجي و مهدي احساس نياز مي‌كنند/ امروز بعد از آني كه بشريت مكاتب و مسلك‌هاي گوناگون را تجربه كرده از كمونيسم تا ليبرال دموكراسي غربي، اما بشر احساس آرامش نمي‌كند/ بشر با پيشرفت‌هاي حيرت‌آور، احساس آرامش نمي‌كند. بشريت دچار فحشا و گناه و بي‌عدالتي و شكاف طبقاتي بسيار وسيع است. بشر دچار سوءاستفاده قدرت‌ها از علم است و بشر دچار سوءاستفاده از كشفيات طبيعت است. @Khoodneviss
قبول باشه از همگی🌹🌹🌹
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۷۶ دوران استراحت بعد از سقط گذشت؛ تولد محدثه بود. آقا جواد گفته بود
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۷۷ اسفند را پشت سر گذاشتیم. نظافت عید نداشتیم اما آخر هفته بود و تعطیل و آقا جواد هم بیکار. تصمیم گرفتم کمی اساسی نظافت کنم. نوبت به اتاق محدثه رسید. هر جای اتاق که نگاه می‌کردم به شیوه‌ای، کثیف شده بود. یک طرف، دیوار را با مداد رنگی سیاه کرده بود. طرف دیگر، محل خوابش را، نوع دیگری کثیف کرده بود، آنقدر که آقا جواد با کاردک به جان دیوار افتاد و خرابکاری های محدثه را پاک می‌کرد. فرش را جابجا کردم، جارو بزنم؛ حیران ماندم! برنج و خورشت سبزی خشکیده زیر فرش چه می‌کند؟ توی کشوی میزش لقمه‌ای نان کپک زده! چند روز پیش هم، زیر چمن‌های پایین آپارتمان، یک لقمه از محدثه. محدثه با این ترفندها، از خوردن غذا و لقمه فرار می‌کرد. دلش هله هوله می‌خواست با وجود اینکه می‌دانست با معده‌اش سازگار نیست؛ طبق گفته آقا جواد، محدثه همیشه بیشتر از نصف سال مریض بوده اما آن سال، با تلاش و مقاومت من، برای تغذیه اش، و ممانعتم از آوردن و خوردن هر نوع فست فود و تنقلات، محدثه فقط یکی دو بار مریض شد؛ که خدا را شکر زود خوب می‌شد و بستری لازم نداشت. وقتی تغذیه خراب شود، کل سیستم بدن تحت تأثیر قرار می‌گیرد. نادان که باشی با غذای نامناسب باعث بیماری کودکت می‌شوی؛ به دکتر مراجعه می‌کنی؛ برگشت از مطب دکتر با پلاستیکی پر از دارو، برای کم شدن گریه ها و بی‌قراری‌های فرزند بیمارت، چیبس و پفکی، می‌گیری و دور باطل جدیدی آغاز می‌شود. رفتار محدثه فقط نوعی مقاومت در برابر غذا خوردن و تاکیدهای من بود. گاهی آقا جواد هم از اصرار های من خسته می شد؛ _ دیگر به غذا خوردنش کار نداشته باش خسته شدم. اما من ترجیح می‌دادم برای غذا خوردنش بجنگم و کمتر شبها بالای سر محدثه با استرس بنشینم. بیماری های تکراری محدثه، خلاصه می‌شد به تب و سرفه؛ آنقدر تبش بالا می‌رفت که دارو کفایت نمی‌کرد. از شب تا صبح باید پاشوره‌اش می کردم. در خلال تب، سرفه های شدیدی داشت که منجر به استفراغ می‌شد. آن زمان ها، وحشت همه ی وجود من را می گرفت. مگر یک بچه، چقدر توان داشت که از شب تا صبح با وجود تب خودش را بسرعت به دستشویی برساند و هُق بزند که البته محدثه از من خیالش راحت شده بود و دیگر خودش را به دستشویی نمی‌رساند همانجا روی فرش را کثیف می‌کرد که طبق تجربه از قبل ملافه‌ای آماده می‌کردم. محدثه که بهتر می‌شد می‌گفت اون مامانم پشت یقمو می‌گرفت درام می‌کرد تو دستشویی. بچه‌ی تب‌دار و برخورد خشن! آقا جواد با دیدن کثیف‌کاریی‌های محدثه به در و دیوار، خاطراتش یادش آمد، حرصی شده بود؛ _اون مرحومه هم به نظافت شخصیش نمی‌رسید. مایه ی انزجار بود. از روی اجبار تحملش می‌کردم. تحلیلش را نپسندیدم؛ _این حرفا درست نیست. محدثه فقط می‌خواد با من لجبازی کنه. از من که عصبانی می‌شه این کارا را انجام می‌ده. گرچه، خب، کسی هم یادش نداده. آقا جواد آهی از دل کشید؛ _ من خیلی مسجد و منبر را دوست دارم. یه مدت که شمال بودم و از منبر دور شدم؛ خیلی روحیه‌ام بد شد. تصمیم داشتم استعفا بدم و برگردم شهرستان؛ حتی نامه استعفامو هم نوشته بودم فقط به تهران نداده بودم که فساد اخلاقیش رو شد. دوباره مجبور شدم این کارو ادامه بدم که تو شهرستان نباشم تا نگام به اون نامردا نیافته. حالام اینجا، هنوز عوارضش هست. چه تو خونه‌م، چه سر کار؛ چند وقت یبار از تهران اخبار می‌رسه، یکی دو نفر از خدا بی‌خبر، داخل سازمان کار شکنی می‌کنن و برا تخریب من از هیچ کاری دریغ ندارن. خسته ام حال و حوصله کشمکش ندارم. دوباره دلش گرفت و من باید می توانستم، حالش را خوب کنم. _ ببین عزیز، این خیلی بده، که فقط بدی‌های قصه رو تکرار می‌کنی ،اما خوبی‌هاشو نمی‌گی؛ _ این افتضاح چه خوبیی می‌تونه داشته باشه غیر آبرو ریزی؟ خنده ای معنادار تحویلش دادم؛ _ همین دیگه؛ یادت رفته؛ پارسال؛ همین روزا؛ سه راه رأفت؛ احتمال تعقیب با موتور؛ نماز استغاثه؛ چهره‌ی غمگینش به لبخندی عمیق باز شد: _ راست می‌گی عزیزم؛ خانوم به این خوبی گیرم اومد. تو فرشته ی زندگی منی؛ 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۷۸ مشکل نظافت محدثه جدی بود. برای محدثه، حمام کردن، حکم جهنم داشت. با ترفند، به حمام می‌فرستادمش و چند دقیقه بعد، لباس به تن داخل حمام می‌شدم. محدثه جیغ می‌زد؛ _ آب داغه؛ نریز داغه؛ آقا جواد با سر و صدای محدثه، نگران می‌شد. پشت در حمام نگران، صدا مم‌زد؛ _چی شده؟ _چیزی نیست؛ محدثه با جیغ و داد می‌گفت: _ بابا، اب داغه، دارم می‌سوزم. آقا جواد هنوز به من، اعتماد نداشت؛ واقعا داغه؟ تشتی از آب پر کردم و پشت در بردم؛ _دستتو داخل آب بیار ببین داغه؟ _ بابا این آب اون آبی نیست که رو من می‌ریزه. آقا جواد دستش را داخل ظرف آب برد. آب داغ نبود اما به خاطر حرف محدثه، هنوز مردد بود؛ _ آروم نشدی بیا داخل؛ _ محدثه بیا پشت من بایست بابا بیاد تو؛ آقا جواد داخل حمام شد، دستش را داخل لگن و زیر شیر آب برد؛ آب ولرم بود، اخم تندی به محدثه کرد و از حمام خارج شد. محدثه که از حمایت پدر ناامید شده بود تا آخر آرام شد. یک دفعه‌اش چنین گذشت؛ این مشکل همیشگی ما بود. یکبار مدرسه، بابت نظافت ضعیف محدثه، احضارم کرد. مجبور شدم شرایطم را توضیح دهم. مدیر مدرسه ابتدا به من غر زد که مجنون بودی تن به همچین ازدواجی دادی تو که همه شرایط خوب برا یه زندگی بی درد سر را داشتی؟ بعد هم گفت؛ یه دفعه به سبک خودم تنبیهش می‌کنم. چند روز بعد مدیر مدرسه تماس گرفت؛ _ امروز محدثه را به خدمتکار مدرسه سپردم حمام ببردش. بین دو حس سر گردان بودم. هم عصبی شدم و هم خنده‌ام گرفته بود؛ _این که فرمودید به سبک خودم تنبیه می کنم همین بود؟ خندید؛ _ اره، قطعا دفعه ی بعد تو خونه خودتون حمام می‌کنه، تا به مدرسه نرسه. و تقریبا همین طور شد. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
•┈┈••✾🍃♥️🍃✾••┈┈ جمعه ها دلم بی قراری می کند... امروز، جمعه است و من، هیچ توقعی ندارم، جز ظهور تو!... این را قبول دارم که کم و کاستی، سراسرِ کوله پشتیِ اعمالم را گرفته!... اما وعده ی خداوند که شاید و... اما و... اگر... ندارد!... و شاید این، تنها و زیباترین توقعی ست که منتظر تو می تواند داشته باشد!... یا مولای یا صاجب الزمان!... هذا یوم الجمعه و هو یومک المتوقع فیه ظهورک سلام جمعه ی ما تقدیم می شود به محضر امام زمان!... سلام!... جمعه ها دلم بی قراری می کند!... 🍃🌸 اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍃🌸 •┈┈••✾🍃♥️🍃✾••┈┈• @khoodneviss •┈┈••✾🍃♥️🍃✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۷۸ مشکل نظافت محدثه جدی بود. برای محدثه، حمام کردن، حکم جهنم داشت.
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۷۹ آقا جواد از سر کار تماس گرفت؛ _خانوم با محدثه آماده بشین بریم خونه مادرم. و تاکید کرد؛ _خانم با آژانس دارم می‌ام زود آماده شین. از این همه تاکید و عجله اش، تعجب کردم؛ _عزیزم چرا عجله می‌کنی؛ اتفاقی افتاده؟ کمی عصبی بود؛ _ نه خانوم چیزی نیست، کاری که گفتم انجام بدین تو ماشین توضیح می‌دم. وارد کمربندی شدیم آقا جواد هنوز عصبی بود اما کمی آرام گرفته بود؛ با لحنی آرام و با محبت کنار گوشش گفتم؛ _ جواد جان چیزی شده؟ چرا بهم ریختی، کلافه ای؟ چرا با این عجله؟ ما که تازه اونجا بودیم؛ آقا جواد سرش را نزدیک گوشم آورد؛ طوری که فقط من بشنوم؛ _افسانه تا نزدیک اداره اومده بود. به بهانه، دیدن محدثه دنبال آدرس خونه می‌گشت. خودشو مهمون ما معرفی کرده بود. شماره منو به نگهبان اداره داده بود تا آدرس خونه را بهش بدن. نگهبانی هم به من زنگ زد. گفتم بهش بگن بره خونه خاله، محدثه را می‌برم اونجا ببینه. به خاله می‌گم بهش بگه، دفعه‌ ی آخرش باشه بی‌خبر راه می‌افته می‌آد. از راه می‌ریم خونه مادر؛ قبلشم محدثه رو در خونه خاله پیاده می کنیم. _چرا عصبی شدی؟ خب حقشه دو هفته یبار بیاد ببینه؛ بعد یه سال اومدن ناراحتی نداره. آقا جواد همچنان چهره‌ش گرفته بود؛ _اره اما اسمش که می‌اد حالم بد می‌شه. هیچ وقت یادم نمی‌ره چقدر ظلم کرد. دو ساعت محدثه پیش مادرش بود که خاله تماس گرفت؛ _خاله جون، افسانه رفت بیا دنبال بچه ات. و پشت بندش از تنهایی و سادگی افسانه گفت. آقا جواد تقریبا عصبانی اما آرام به خاله اش پاسخ می‌داد؛ _خاله جون، اون ساده نیست؛ احمقه، مریضه؛ وگرنه من در حقش بد نکردم. محدثه گناهی نکرده بود که بی‌مادر بزرگ بشه. این همه زن که، شوهرشون، اجباراً ازشون دورن، خطا می‌کنن؟ من فقط ده ماه نبودم باید هر غلطی خواست انجام بده؟ اونم در حضور بچه؟ حرمت منو که نگه نداشت هیچ! از بچه خودشم، خجالت نکشید! مگه مادر خودم تو سی‌سالگی با پنج تا بچه، بیوه نشد؟ از مادر من، خواهر شما، ساده‌تر سراغ داری؟ خدا کنه ذات کسی پاک و سالم باشه. من قبلاً هم ازش مواردی دیده بودم و گذشت کردم.خاله جون شما از خیلی چیزا خبر ندارین. آقا جواد محدثه را آورد. مادرش، یک دست لباس و یک عروسک و یک قطعه عکس از خودش به محدثه داده بود. و خواسته بود، همیشه عکس را پیش خودش نگه دارد تا فراموشش نکند. به محدثه سفارش کرده بود؛ مواظب باش، زن بابات طلاهاتو نفروشه. طفلک محدثه به دقیقه نرسیده کل راز مادرش را کف اتاق مادر بزرگ پهن کرد. همان لحظه، عمه زری که خیلی به افسانه علاقه داشت عکس را از محدثه گرفت. از این بابت خوشحال شدم. بعد از ساعتی، عروسک را گوشه‌ای گذاشت. محدثه آنقدر لباس و عروسک داشت که هیجانی از خودش نشان نداد. من هم بدون اینکه بفهمد، همه وسایل را مخفی کردم تا جای دیگری استفاده شود. تا جایی که ممکن بود باید محدثه را از خاطرات مادرش دور می‌کردیم. یادآوری خاطرات کار من را سخت‌تر می‌کرد. آقا جواد هم از کار من راضی بود. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۸۰ مراسم دعای توسل منزل آقای جلیلی برگزار شد. هنوز دعا شروع نشده بود و محدثه تنها بود. ندا هم سنگین و با وقار کنار خواهر کوچکش نشسته بود. محدثه تلاش می‌کرد در جمع، خودش را به من نزدیک نشان دهد. من را می‌بوسید، قربان صدقه‌ام می‌رفت و خودش را در آغوش من می‌انداخت و روی پاهای من می‌نشست. کلافه شدم. می‌خواستم با خانمها صحبت کنم قدش بلند بود، جلوی صورتم را گرفته بود. با کمی عتاب گفتم: _پاشو؛ سنگینی، قدت هم بلنده نمی‌تونم کسیو ببینم. با صدای بلند گریه کرد و همزمان فاصله گرفت: _همه مامانا بچه‌شونو بغل می‌کنن غیر تو. و به سمت ندا رفت. نگاه‌ها به سمت من امد. لبخند کمرنگی زدم ؛ _ قدش بلنده نمی‌تونم روبرومو ببینم. همسایه‌ها لبخندی زدند و هر کدام چیزی گفتند و فضا کم‌کم عوض شد. محدثه نیاز به محبت داشت و با رفتارش می‌خواست احساس امنیت از جانب من داشته باشد. می‌خواست پیش رفقایش بگوید مادرم دوستم دارد. اما متاسفانه آن زمان، درکی از حال آن طفلک نداشتم. با خودم می‌گفتم؛ حوصله ی لوس بازی‌هاشو ندارم. چه معنا داره دختر هشت ساله رو پا بنشینه. همه‌ی بچه‌ها از مادراشون، فاصله می‌گیرند. (غافل از اینکه بقیه بچه ها از جانب مادرشان قوت قلب دارند و از بابت روابط عاطفی بینشان مطمئن هستند.) محدثه یا منو تو جمع نمی‌شناسه و یا اونقدر می‌چسبه که کلافه‌ام می‌کنه. خودمون که هستیم بد اخلاقه اما تو جمع خودشو شیرین می‌کنه. دعا تمام شد؛ آقا جواد صدای گریه ی محدثه را شنیده بود؛ _محدثه برای چی گریه می‌کرد؟ _از بس لوسه. اومده تو جمع رو پا من نشسته می‌گم برو پایین بهش بر می‌خوره. تو جمع گریه می‌کنه و می‌گه همه مامانا.... برعکس انتظارم آقا جواد از دخترش حمایت کرد؛ _ یه ذره عاطفه نداری خرج این بچه کنی. چه اشکال داشت بشینه؟ تو هیچ وقت بغلش نمی‌کنی. تا حالا ندیدم ببوسیش. محدثه دختر عاطفیه، اما تو فقط می خوای با امر و نهی کارتو پیش ببری. با غرور، با بچه رفتار می‌کنی. خیر سرت روانشناسی هم خوندی؛ هر چه می‌خواستم برایش توضیح دهم که کار محدثه اشکال دارد؛ دوستانش هیچ کدام رفتار محدثه را ندارند، گوش نداد. با عصبانیت وارد اتاق خواب شد و در را پشت سرش بست. دلم شکست. از نگاه من، حق با خودم بود و آقا جواد زیاده روی کرده بود. آقا جواد بخاطر محدثه، به من بی‌احترامی کرد و تنها خوابید. محبت محدثه محبت دروغین بود چرا باید پاسخ مثبت بدهم؟ من که می دانستم وقتی به خانه بر گردیم، محدثه همان دختر قبلی می شد و هیچ کدام از حرفهای من را گوش نمی داد. اگر راست می‌گفت و من را دوست داشت باید به حرفم گوش بدهد نه اینکه پاسخ هر درخواستم را منفی بدهد. از رفتار محدثه توی جلسه دعا و بعد هم، حرف های آقا جواد، دلم گرفت. این چه دعایی است که من می‌روم. یک ذره تمرکز ندارم. به خاطر محدثه دایم دعوا می‌کردیم یا قبل جلسه و یا بعد دعا. همان بهتر که در خانه بمانم و دیگر در جلسات دعا حاضر نشوم. محدثه دلش خواست خودش با پدرش برود. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💠💠💠💠💠 آدرس پیج رمان در اینستاگرام 👇👇👇 ما را به دوستانتون معرفی کنید https://instagram.com/roman_hazrateyar
میانبر به لینک تمام خاطرات لینک قسمت اول تمام خاطرات ارسالی اعضای محترم کانالمون هم اینجاست👇👇👇 https://eitaa.com/Khoodneviss/2351 👆👆👆👆👆👆👆