eitaa logo
خودنویس
2.1هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
929 ویدیو
22 فایل
✒#زهراصادقی تخلص: هیام نویسنده سیاسی رمان نویس و تحلیلگر کارشناس ارشد جزا و جرم شناسی ارتباط با من @z_hiam کانال داستان ها http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀میخواهم امشب مشق بنویسم. مشق هر شب من آخرش به شما میرسد آقا اما این بار از اول میخواهم از شما بنویسم. نه که آخرش به شما برسد. نه نه اول شما باشی و آخر شما وسط شما باشی و سطر به سطر شما .خط به خط ، حرف به حرف و نقطه شما باشی. شاید این اول نوشتن بشود که شما را بیشتر ببینم. بیشتر نفس بکشم. بیشتر حس کنم. بیش تر بو بکشم و بیشتر عاشق شوم. باید که مشق نام تو را تا ابد نوشت یا ایهاالعزیز!❤️ میشود ببخشی؟! دیر آمدنمان را ... دیر دیدنت را . دیر آمدیم آقا خیلی دیر ... هزار و صد و هشتاد ویک سال است که دیر کردیم. بدون شما دنیا دارد به آخر میرسد. آقا جان امشب حرف دارم . میخواهم بگویم دستمان را رها نکن مولا. جاده پر پیچ و خم است و شک و تردید ها بسیار. قلبمان را به قلب آسمانیت گره بزن. میدانم این روزها شما هم نمیخوابید، بیدارید و منتظر وعده ی پروردگار. میشود در نماز شبت امشب نام مرا هم ببری؟ محتاج تر از همیشه ایم ای آگاه به احوال ما . شبت بخیر مولا جان 🌺السلام علیک یا اباصالح المهدی ادرکنی 🌺 @khoodneviss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••🍃✾•♥️•✾🍃••┈┈• سلام حضرت مهربانی ها سلام آغاز شادمانی ها میبینی با آن که روز است اما خیال شهر چه آسوده در نبودنت خوابیده؟ روز ما شب شده و شب مان تار. ای مسیحای جهان. ای مهدی جان!❤️ حضورت را در این لحظه ها هرچه بیشتر به وجودمان سرازیر کن. آماده مان کن .آماده ظهور 🌸اللهم عَرِّفْنی حُجَّتَک فَإنّكَ اِنْ لَمْ تُعَرّفنی حُجّتَک ضَلَلْتُ عَنْ دینی 🌸 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @khoodneviss •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از 😍پیشنهاد ویییییژژژژه😍
😍لیلی باش وهمسرت رو کن⁉️ همسرداری درکلام 🔰 🌀 تدریس صدجلسه همسرداری ،نکات فوق کاربردی 👏 🌀 صوتهای تحکیم 🌀 تدریس دکتر زهرا عباسی و مدرس 👶 و مباحث همسران) ♨️♨️ بررسی کامل مسئله ، چرایی و یا آن توسط و...... ســبـــک 😍 🍱 بهمراه 👈 غذاخوردن 🍖🍳 نامزدها مادرها 📣 بـــشـــتـــابــــیــــد⁉️ http://eitaa.com/joinchat/1596194834C9a48c543fe
ی خاص باقلمی دلنشین🍃 خلاصه ای از رمان👇 سارا دختر چادریه که دل به پسر غیر مذهبی به اسم امیر میبنده امیرهم همینطور عاشق سارا میشه ولی به خاطر ذات خرابش بارها به سارا خیانت میکنه وسارا میخواد از امیر جدابشه که یک روز امیر با تهدید... https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d برای خوندن کامل رمان روی لینک بالا بزنین👆👆
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۸۲ سفره ناهار را جمع کردیم و ظرف ها را به همراهی خانم حاج آقا ضیایی
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۸۳ آقا جواد و محدثه از راه رسیدند. محدثه با هیجان خاطرات سفر دو هفته‌ای، برگشت و منتظر عکس العمل گرم و صمیمی و همراه با ابراز دلتنگی از سوی من بود. اما این حس در من وجود نداشت؛ بلکه برعکس غصه‌دار روزهای پیش روی خود با محدثه بودم. با خانم ضیایی تماس گرفتم و برای دو هفته لطفی که در حقم کردند تشکر کردم. هیچ کدام از اقوام آقا جواد، چنین لطفی نکردند. فقط منتظر بودند اشکالی در رفتار من ببینند و بزرگش کنند. توی گوش هم، پچ پچ کنند و دست آخر، چهل کلاغ تحویل آقا جواد بدهند. _در حقم خیلی لطف کردید خدا از خواهری کمتون نکنه. لطفتونو هیچ وقت فراموش نمی کنم _این چه حرفیه؟ کاری انجام ندادیم. _اختیار دارین بزرگواری کردین. اینجا هیچ کی نگفت تو عروسی یک هفته تنها بودن حقته؛ همه، تو وجود محدثه، دوربین کار گذاشتن عیوب منو بشمارن. خانم ضیایی بلند خندید؛ _خدا هدایتشون کنه. _ان شاالله _خب محدثه اومد خونه خوشحال بود؟ _خیلی، کلی حرف برای گفتن داشت. با ذوق از استخر رفتنتون می‌گه. از شنا کردنش که نزدیک بوده غرق بشه نجاتش دادید. از پارک و فلافل درست کردنتون مدام داره حرف می زنه. _آره خیلی دلش می‌خواست داخل کارای من باشه؛ منم مشارکتش می‌دادم، کلی کیف می‌کرد. اگه بتونی تو کارات واردش کنی راحت‌تر می تونی باهاش انس بگیری. بهتر به حرفت گوش می‌ده. _ اوه ! خیلی می‌اد تو دست و پا؛ من حال و حوصله، این کاراشو ندارم. کلافه می‌شم. می‌خوام ظرف بشورم می‌گه من. می‌خوام غذا درست کنم می‌گه من. خیلی خودشو قبول داره. من نمی‌تونم تحمل کنم می‌فرسمش بیرون، خیلی هم بدش می‌آد. _آهان، هر طور خودتون صلاح می‌دونین. ولی اگه بتونی این کارو انجام بدی بد نیست. _ سختمه اما سعی می‌کنم. تو این دو هفته که پیشتون بود رفتارشو چطور دیدید؟ _اشکال خیلی داره. استخر که می‌خواستیم بریم؛ از یه خیابون باید رد می‌شدیم. با یه دست محدثه را گرفته بودم، با یه دست دیگه‌ام، پسرمو؛ محدثه اصرار می‌کرد دست طاها رو رها کن فقط منو بگیر. - ای بابا! آخه چی از تو کم میشه. بهش گفتم محدثه جان طاها سه سال از تو کوچیک تره نمی‌شه دستشو رها کنم. اما حرف خودشو می‌زد. حاج آقا یه مواردیو توی یه برگه کوچیک یادداشت کرد و به حاج آقاتون داد. یکسری اشکالاتی هست که از نظر حاج آقا ضیایی حتما باید رسیدگی بشه و گرنه مشکل جدی پیدا می‌کنید. _ممنون خدا خیرتون بده. من که خودمو کشتم از بس گفتم رفتار محدثه ایراد داره باید بریم مشاوره. فقط یه جواب دارن بهم بدن. محبت کن. بوسش کن. بغلش کن. خانم ضیایی با صحبت من خندید؛ _ البته این دختر خیلی کمبود داره هر چی محبت بهش داشته باشی تو زندگی بچه های خودت جبران میشه. _ همین طوره؛ اما هر چیزی جای خودشو داره. بعد هم باید بذارن، من خودم با شیوه خودم محبت کنم. این چیزا که دیکته شدنی نیست. هر چی اصرار می کنن من عصبی‌تر می‌شم. بماند که بخاطر محدثه بعضی وقتها، قهر و دعوا هم داریم. _عجب! که اینطور. خانمی یه موردی؛ اون هفته که اومدیم خونتون حس کردم بارداری، درسته؟ _ بله _ بسلامتی مبارک باشه ان شاالله؛چند وقتتونه؟ _ممنون، تو ماه چهارمم. _ان شاالله؛ بچه خودت که به دنیا بیاد حس مادری واقعی را پیدا می‌کنی و راحت تر می‌تونی به محدثه هم محبت کنی. _چی بگم؛ توکل به خدا؛ خیلی مزاحمتون شدم ببخشید. _اختیار دارید خدا نگهدارتون باشه. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۸۴ بعد از قطع تماس، داخل اتاق شدم. آقاجواد مقابل کتابخانه ایستاده بود، دفترچه‌ای در دستش بود و ورق می‌زد؛ خوب که نگاه کردم دفتر یادداشت‌های دوران دانشگاهم بود‌؛ _دفترچه منو می‌خونی؟ _دنبال یه کتاب بودم اتفاقی دیدم کنجکاو شدم. می‌گم عبدالله عاصی کیه؟ _عبدالله عاصی؟ نمی‌دونم، چطور؟ _بهت کارت پستال هدیه کرده چطور نمی شناسیش؟ و همزمان دفتر را سمتم گرفت. متعجب نگاهش می‌کردم! دست خط را شناختم. هدیه زهرا بود. امضا زده بود عبدالله عاصی؛ با خنده گفتم؛ این که دوستمه؛ اما آقا جواد آنقدر بهم ریخته بود که با خودش فکر نمی‌کرد معنای آن می‌شود بنده گنهکار خدا. _دوستت مَرده؟ _ای بابا مگه خودت آخر امضات نمی‌زنی الاحقر میر سید جواد؟ خب اینم اینجوری نوشته. بنده گنهکار خدا. خیالش راحت شد. خندیدن داشت؛ اما من باید با نگرانی از خودم دفاع می‌کردم. _فکرت آزاد شد؟ _اره با اون امضا زدنش، کلی بهم استرس وارد کرد. از در اومدی چیزی می‌خواستی بگی؟ _اره، خانم ضیایی گفت ظاهرا حاج آقا یه نوشته به شما داده. _آره تو جیب بغل قبامه؛ زحمت بکش خودت برش دار. برگه را از جیبش برداشتم. نگاهی به یادداشت‌های حاج آقا انداختم. حاج آقا تیتروار اما دقیق، دست روی ایرادهای تک‌تک مان، گذاشته بود؛ ۱.خلأ عاطفی همسر ۲.دقت شود اجتماع چه توقعی از محدثه و هم سن و سال هایش دارد؟ ۳.سرکش است و اطاعت پذیر نیست. ۴.به شدت حسود است و متوقع ۵.تنبل است و مسئولیت گریز ۶.در عین حال فضول در کار دیگران و بزرگترهاست. ۷.بحران تصمیم گیری دارد. ۸.احساساتش را شفاف بیان نمیکند و موضع متضاد دارد. ۹.تحت تاثیر پدر و تقلید از پدر است. ۱۰. پدر اجازه چقلی کردن، نه از مادر و نه از هیچ شخص دیگری را، به محدثه ندهد تا راست و دروغ را بهم نبافد. ۱۱. پدر در مقابل بچه از همسرش طرفداری کند. ۱۲.پدر به گریه و لوس بازی‌اش بی‌اعتنا باشد. ۱۳.شرایط دشوار است، فعالیت زیادی نیاز است. ۱۴.تعیین فرصت برای رفتن پیش روانپزشک. حاج آقا چقدر دقیق در طول دو هفته محدثه را شناخت و تحلیل کرد. عاطفه نداشتن من نسبت به محدثه؛ حمایت‌های نابجای آقا جواد؛ و ایراد‌های اساسی محدثه؛ این مدت درد را فهمیده بودم اما گوش شنوایی برای حرف‌هایم نداشتم. امیدوار بودم آقا جواد با سفارش دوستش، بیشتر با من همراهی کند. برگه را نشانش دادم؛ _ ببین چه دقیق شناخته! آقا جواد چند دقیقه به برگه نگاه کرد؛ تیتر اول را درشت‌تر دید؛ _ببین اونم فهمید که بهش محبت نمی‌کنی. فکر می‌کنی با امر و نهی خشک، می‌تونی همه چیزو درست کنی. دلخور شدم؛ _فقط همینو نوشته؟ چند بار گفتم بذار تو حال خودم باشم؟ من نمی‌تونم دیکته‌ی شما رفتار کنم. راه و روش خودمو دارم. _راه و روشت داد زدنه؛ مدام امر و نهی کردنه؛ _وقتی کاراش از سطح هم سن و سال هاش پایین‌تره، با قربون صدقه رفتن درست میشه؟ کدوم بچه‌ای تو این سن باید یاد بگیره غذا بخوره؟ کدوم بچه تو این سن، هنوز بند کفششو بزرگتراش می‌بندن؟ اینا رو باید قربون صدقه رفتن حل کنم؟ وقتی با گریه اصرار می‌کنه که من باید کفششو ببندم شما باید همراه من باشی و خیلی قاطع بگی خودت ببند؛ _ آره مثل تو باید همیشه اشک بچه را در بیارم. آقا جواد طوری گارد گرفت که گویی مقصر تمام اشکالات دخترش من بودم. دلخورتر شدم؛ _یه زحمت بکش کل برگه را با همین دقت بخون، هم ایرادای خودت داخلش هست، و هم اینکه این همه مشکل که تو شخصیت محدثه است از قبله؛ ظاهراً اشتباهی گرفتی که منو عامل همه مشکلاتش می‌دونی. اشکالات محدثه به من هیچ ربطی ندارن. من فقط نمی‌تونم این رفتاراشو بپذیرم؛ همین. و ناراحت از اتاق خارج شدم. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۸۴ بعد از قطع تماس، داخل اتاق شدم. آقاجواد مقابل کتابخانه ایستاده ب
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۸۵ محدثه پای تلویزیون دراز کشیده بود؛ _ مامان برام آب بیار؛ لحن محدثه همیشه آمرانه بود، هیچ وقت خواهش نمی‌کرد. اعصابم از برخورد آقا جواد خورد بود؛ تصور می‌کردم در حد یک خدمتکارم؛ با اخم میان پیشانی و با لحن تند، پاسخ دادم؛ _ پاشو برو خودت بخور ؛ می‌دانستم نباید با محدثه تند و عصبی رفتار کنم اما فقط، می‌دانستم؛ آقا جواد که خوب درکم نمی‌کرد بهتر از ان، نمی‌توانستم برخورد کنم. هر وقت من حالم بد بود و روبراه نبودم محدثه بیشتر توی دست و پایم می‌پیچید. بیشتر درخواست داشت و بهانه گیری می‌کرد. این جور مواقع بیشتر با هم به مشکل می خوردیم. بارها به محدثه گفته بودم حالم که خوب نیست از من فاصله بگیر اما گوشش بدهکار نبود و برعکس عمل می‌کرد. اضطراب، آرامش نمی‌گذاشت. عصبی بودنم مضطربش می‌کرد. می‌خواست با نزدیک شدن به من، خودش را آرام کند. مسأله مهمی که آن زمان نمی‌فهمیدم. هیچ مشاوری، در هیچ کدام از مشاوره هایمان نتوانست نکته به این مهمی را بفهمد. وارد آشپزخانه شدم. مواد کوکو را آماده کردم. شروع به سرخ کردن شدم. محدثه وارد آشپزخانه شد، اصرار داشت کوکوها را خودش سرخ کند. دوست نداشتم زمان آشپزی، توی دست و پایم باشد. با اخم نگاهش کردم؛ _برو بیرون؛ اشپزی بچه‌بازی نیست. از حرفم خوشش نیامد؛ با لحن تندی، شبیه به خودم، دست به کمرش زد؛ _امسال می‌خوام برم کلاس سوم؛ بچه نیستم. همه‌ش به من می‌گی بچه؛ و با گریه صدادار، از آشپزخانه خارج شد. آقا جواد که بحث بین‌مان را شنیده بود، کتاب بدست وارد آشپزخانه شد؛ _ دوباره چتون شده؟ بلد نیستین دو کلام درست با هم حرف بزنین؟ _ چرا بلدم؛ اومده بزور می‌گه من کوکوها را سرخ کنم. عصبانی شد؛ _‌خب بده سرخ کنه چی می‌شه؟ _بیا بابا جون؛ بیا سرخ کن محدثه لبخند پیروزمندانه‌ای زد و کفگیر را از من گرفت. با ناراحتی از آشپزخانه خارج شدم. آقا جواد همچنان غر می‌زد؛ _نمی‌خواد نمازشب بخونی. برو درست رفتار کردنو، یاد بگیر. بحث کردن بیشتر فایده نداشت. وقتی بخاطر محدثه عصبانی می‌شد، خیلی چیزها یادش می‌رفت. روزهای خواستگاری گفته بود، دغدغه اولم برای ازدواج، دخترم است. باید به اینجای داستان بیشتر فکر می‌کردم. من خودم مقصر بودم که خوب فکر نکردم. آن زمان به کمتر چیزی که فکر می‌کردم محدثه بود. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۸۶ صدای پر از گله آقا جواد، از افکارم بیرونم برد؛ _ بیا کمکش کن خسته شد. _ من نمی‌تونم تو آشپزخونه با محدثه کار کنم؛ یا من آشپزی کنم یا محدثه؛ آقا جواد عصبانی بود و همچنان غر می‌زد اما بی توجه گذشتم؛ وارد آشپزخانه شدم، صورت کوچک محدثه از داغی شعله‌ی گاز سرخ شده بود. درمانده و مستأصل نگاهم می‌کرد؛ مایل نبود ادامه دهد. کفگیر را از دستش گرفتم؛ _از این به بعد دخالت کنی باید خودت تا آخرش انجامش بدی، فهمیدی؟ زیر چشمی نگاهم کرد؛ _ آره و به سرعت از آشپزخانه خارج شد. قدش بلند بود اما، بچه بود. آشپزی واقعا برایش زود بود اما فضول بود و پدر، حامی‌اش. محدثه دلش می‌خواست قدم به قدم در کنار من باشد اما من پذیرش نداشتم. شاید اگر از سمت آقا جواد اصرار نبود انکار من کمتر می‌شد. هر چند نمی‌توانستم طبق خواسته‌شان عمل کنم، اما دلم به آزارش راضی نبود. اما آقا جواد نمی‌توانست باورم کند. سفره را پهن کردم. محدثه آرام سر سفره نشست. اما آقا جواد دلخور توی اتاق نشسته بود و ناز کشیدن می‌خواست. اینکه حق با من بود یا نه مهم نبود؛ مهم این بود که آقا جواد، با وجود علاقه‌ی زیادی که به من داشت اما در ارتباط با دخترش به من ایمان نداشت و همه‌ی رفتارهای من را نامادرانه می‌دانست. نامادری بودن جرم کمی نبود؛ و من خودم بدست خودم و با اختیار خودم چنین جرم بزرگی را مرتکب شده بودم. داخل اتاق شدم. اخم کرده بود، مثلاً کتاب می‌خواند. کنارش نشستم؛ _ پاشو بریم شام بخوریم. طلبکار بود؛ _ گرسنه نیستم؛ _ اگه گرسنه نیستی چرا راضی شدی محدثه روبروی شعله صورتش سرخ بشه؟ خب خاموشش می‌کردی؛ آقا جواد که گویا منتظر همین یک جمله بوذ؛ _اگه بی‌انصاف نبودی اون بچه اذیت نمی‌شد. _ اون بچه اذیت شد چون خیلی فضوله و شما نابجا ازش دفاع می‌کنی. پیش خودت نگفتی اگه روغن داغ تو چشمش می‌افتاد چی می‌شد؟ فقط می خوای حرف دخترت به کرسی بشینه. برات فرق نمی‌کنه که منو ضایع می‌کنی تا محدثه را بزرگ کنی. مطمئن باش محدثه آخرین بار آشپزی اش بود. چون خسته شد. الآنم بیا شامتو بخور که عزیز دردونه‌ات خستگی از تنش بیرون بیاد. یک لحظه به خودش آمد؛ _ راست می‌گی روغن خطر داره حواسم نبود. مثل خیلی وقتها، با همین حرف ها،جنگمان، تبدیل به آشتی شد و نازنین داماد، سفره را به قدوم خودشان متبرک کردند. سر سفره، آقا جواد رو به محدثه کرد؛ _بابا این دفعه رفتی پای گاز ببین صورتت چه قرمز شده! دیگه نرو هنوز برات زوده خدای نکرده روغن تو صورتت نریزه. محدثه قبل از پدرش تسلیم شده بود؛ آرام گفت: _ چشم 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜
” انّ الله یحبُ المحسنین ” خدا نيكوكاران را دوست ‌دارد بقره | ۱۹۵ - گاهی نشاندن لبخند بر چهره ایی غم زده ، می شود نیکو کاری ! دریغ نکنیم ... شبتون خدایی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @Khoodneviss •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
خودنویس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 #خاطره‌ی‌نامادری_قسمت۸۶ صدای پر از گله آقا جواد، از افکارم بیرونم برد؛ _ بیا کمکش کن خس
💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃 ۸۷ بدبینی های آقا جواد کمتر نشده بود اما نمی‌توانستم با حاج آقا ضیایی یا هیچ شخص دیگری در این‌باره صحبت کنم. دلم نمی‌خواست نگاه خانواده‌ام یا دوستان خودش نسبت به آقا جواد تغییر کند. مجبور بودم بسوزم و بسازم. می‌توانستم درک کنم ظلمی که در حقش شد بیشتر از توانش بود. بماند که ناحق خودم تحت فشار قرار می‌‌گرفتم. آقا جواد با کوچکترین جرقه‌ای آتش می‌گرفت. همیشه ریز و درشت اخبار و اطلاعات کسانی که تماس داشتند را از من می‌خواست. طبق خواسته‌اش، بی‌کم و کاست توضیح می‌دادم. خانم حسینی از دوستان فعال در بسیج دانشگاه و همسر یکی از فعالان بسیج دانشجویی بود. گاهی با هم در ارتباط بودیم. آن شب تماس گرفت؛ _بجای عروسی عازم سفر عمره هستیم. حلال کنید. _الحمدلله، خوشبخت باشید؛ برا ماهم دعا کنید؛ در لحظه، گوشی را بدست همسرش داد؛ او هم تکرار کرد جملات همسرش را. شوکه شدم از این صحبت ناخواسته. آقا جواد موافق نبود با اقایانی که قبل از ازدواج سر و کار داشتم، کوچکترین ارتباطی داشته باشم. من هم مشکلی با این موضوع نداشتم اما، نمی‌دانستم در چنین موقعیتی بهترین کار چیست. به سرعت برق و باد پیش آمد. بعد از تلفن آقا جواد مثل همیشه پرسید؛ _کی بود؟ صادقانه پاسخ دادم؛ اما آقا جواد برافروخته شد و به هیچ‌ صراطی مستقیم نمی‌شد. خیلی جدی قهر کرد و رختخوابش را جدا کرد. هر چه توضیح دادم فایده نداشت. ‌ در دلم به دوستم غر می زدم؛ بدون هماهنگی گوشی را به همسرش داد. مشکلات من با محدثه کم بود؛ آقا جواد هم بیش از دو هفته بابت یک تماس قهر کرد و حرفم را باور نداشت. هر چند صبر من زیاد بود، اما این رفتار غیر منطقی را نتوانستم بپذیرم. طبق معمول که از کار می‌آمد، میوه و چای برایش آوردم. محدثه را دنبال نخود سیاه منزل خانم جلیلی فرستادم. جدی شدم. روبرویش نشستم؛ _از نگاه شما، من خطا کردم؟ _بله وقتی می‌دونی نباید با افرادی که من حساسم حرف بزنی و می‌زنی خطا کردی. _من که توضیح دادم؛ نپذیرفتی. می‌خوام بدونم اگه برا همچین خطایی، من باید، دو سه هفته با قهر آقا، تنبیه بشم؟ اگه راستی راستی، گناه کنم چقدر تنبیه می‌شم؟ با اون، بقول خودت مرحومه، چطور برخورد می‌کردی؟ وقتی ده سال می‌دونستی شیشه خورده داره؟ نکنه همه ی غیرتتو نگه داشتی خرج من کنی؟ من اگه بد باشم، شما منو تو شیشه زندانی کنی، بازم خطا می‌کنم و اگر هم، نه، خوب باشم لازم به این بگیر و ببندها نیست. مطمئن باش نمی‌تونی چه مثبت و چه منفی منو هیچ جوره تغییر بدی. من بچه نیستم. مسیر زندگیمو انتخاب کردم. من خواسته هاتو، به عنوان همسر، رعایت می‌کنم؛ اما بخاطر شما نیست که مسایل شرع و اخلاق را رعایت می‌کنم. باور من، به بالاتر از شماست که خودت هم در مقابلش موظفی. اینم بدون من دستت امانتم؛ هر چند تا آخر عمر. شما حق نداری هر جور دلت خواست رفتار کنی. اگه واقعا نمی تونی بپذیری بهتره با یه مشاور در میون بذاری. من بنا نیست جور ظلم دیگری رو تا ابد به دوش بکشم. بالاخره با کلی سخنرانی آقا راضی شدند، این قائله خاتمه پیدا کند. بعد از سه هفته بحث تمام شد. آن بنده خداها از سفرشان برگشتند و ما تازه آشتی کردیم. خدا بداد من برسد برای سوءتفاهم بعدی اما من با خدا حرف‌ها داشتم. در خانواده‌ای که کسی به باورهای من کاری نداشت؛ من با اعتقاد زندگی کردم. خانه ای که همه سرشان به دعوا گرم بود؛ من برای باورهایم می‌جنگیدم. در خانه ای که به تنها مسایلی که فکر نمی‌شد؛ احتمال خطا رفتن بچه ها و مواظبت از بچه ها بود. من خودم از خودم مواظبت کردم و کوچکترین خطایی نکردم. در آن خانه ای که، حرمت والدین و بزرگ ترها رعایت نمی‌شد؛ به احترام پدرم نماز مستحبی‌ام را بعد از یک بار صدا زدن می شکستم و پاسخش را می‌دادم؛ اما اینجا دائما به من حمله می‌شد و همیشه در معرض اتهام بودم. ازدواج کردم آرامش بگیرم؛ اما زندگی‌ام شد میدان جنگ. گاهی دستانم را روی سرم می‌گذاشتم و به خدا شکوه می‌کردم از حال و روز خودم؛ از این همه فشار که نمی دانستم بابت چیست؟ این چه امتحانی است که از طاقت من، سنگین تر است؟ مجازات کدام گناه است که نمی‌دانم؟ خدایا هرچه هست، نمی‌دانم، اما التماست می کنم از مسیر خارج می نکنی! من قبل از ازدواج برای تربیت فرزندام، کلی برنامه ریزی داشتم؛ اما حالا که نزدیک است اولین فرزندم متولد شود من مشغول جنگ با محدثه و پدرش هستم. همه چیز، برعکس برنامه های من شد. خدایا می‌ترسم؛ اما به تو امید دارم، مواظبم باش. 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜 @Khoodneviss 💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜🍃💜