eitaa logo
کـودکـان آمـر 💫بچـه هـای مهـربان💫
2.1هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
5.8هزار ویدیو
528 فایل
👼 کودکان آمر 🇮🇷 🧕🤵واحد کودک و نوجوان موسسه موعود مرکز تخصصی امر به معروف و نهی از منکر تحت اشراف علمی #استاد_علی_تقوی 💎 ایدی ثبت نام کودکان و ارتباطات👇 @vajeb_koodakan 💎 ایدی چالش و مسابقات 👇 @vajeb_mosabeghe
مشاهده در ایتا
دانلود
216.7K
⭐️شماره2⭐️ در یکی از روز های گرم تابستون☀️ امیر داشت از کلاس قرآن به خونه بر میگشت که هوس بستنی کرد.🍦 رفت از مغازه برای خودش بستنی خرید و تا قبل اینکه بستیش آب بشه، بازش کرد و پوسته بستنی شو انداخت زمین!!! همون لحظه یکی از هم کلاسی هاش به اسم حسن زد سر شونه امیر و گفت: امیر جان! زباله جاش تو سطل زباله هست! نباید زباله رو تو خیابون بندازی، هم شهرمون کثیف میشه و هم اینکه ماموران شهرداری خسته میشند ما باید تلاش کنیم شهرمون، کشورمون آباد بشه!🇮🇷 مگه نشنیدی امروز معلم قرآن چی گفت؟! خداوند از ما بنده ها خواسته که زمین رو آباد کنیم!🌎 امیر به حرف حسن گوش کرد و سریع پوسته بستنی رو از روی زمین برداشت و قول داد دیگه زباله روی زمین نریزه و سعی کنه زمین خدای مهربون رو تمیز و آباد کنه🙂 از اون روز به بعد امیر دیگه هیچ زباله‌ای روی زمین نریخت و به هر کسی که زباله روی زمین می ریخت تذکر می‌داد آمر کوچولو های نازنین شما اگه جای حسن بودید تذکر می دادید؟؟؟ 🔹اگه تو بودی چی میگفتی🔹 ┏━━ 🏴🌙 ━━━┓ @Koodakan_Amer ┗━━ 🏴🌙 ━━ 🖤🥀در تبلیغ کانال ما رسانه باشید🥀🖤
944.6K
⭐️شماره17⭐️ امروز قرار حسین و حسنا لوازم مدرسه تهیه کنند، پدر گفت: اول کدوم فروشگاه بریم؟ حسین گفت: بابا من مداد خارجی میخوام و کیف مردعنکبوتی میخوام و دفترهای بن تن! حسنا تو هم دفترهای سیندرلا رو بگیر!! حسنا گفت: وای حسین داری جدی میگی؟ آخه اینا که تو میگی کی هستند؟ اینا قهرمان هایی هستند که وجود خارجی ندارند، چرا من باید عکس قهرمان های دروغین رو هر روز ببینم و عکس قهرمان های واقعی رو نبینم؟! تازه وقتی کشور خودم جنس ایرانی با کیفیت درست میکنه، من برم جنس خارجی بخرم؟😏 حسین گفت: قهرمان واقعی؟! حسنا گفت: قهرمان هایی که کشور ما رو از دست گرگ صفتان نجات دادند، قهرمان های من تار و انرژی و چکش ندارند! فقط دلی پر از مهربانی و عشق دارند، اونها ما رو دوست داشتند و به خاطر ما جونشونو از دست دادند. پدر که حرف های حسنا رو تایید کرد،گفت: آفرین دختر گلم🙂 و وارد یه فروشگاه که اجناس ایرانی داشت شدند! حسین با دیدن عکس شهدا به گریه افتاد. حسنا برادرش رو نوازش کرد و گفت: وقتی خودمون قهرمان داریم و خودمون بهترین ها رو تولید میکنیم چه نیازی به اجناس و قهرمان های خارجی! خداوند هم همین اخلاق رو میپسنده و فرموده:از دسترنج خودتان ارتزاق کنید. 🔶اگه تو بودی چی میگفتی👀⁉️ ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄ ┏━━ 👼🏻🌙 ━━━┓ @Koodakan_Amer ┗━━ 👼🏻🌙 ━━ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲
346.4K
⭐️شماره6⭐️ در یکی از روز های خوب خدا، خانواده فاطمه تصمیم گرفتند که به گردش بروند. فاطمه با کمک پدر وسایل رو داخل ماشین گذاشتند و با نام خدا گردششون رو شروع کردند. در راه به اولین چهار راه که رسیدند، چراغ راهنما قرمز شد و پدر ماشین را پشت خط عابر پیاده نگه داشت. فاطمه رو به پدرش کردو پرسید: بابا جون چرا ایستادی؟! الان که ماشین نمیاد؟! مگه نمی خوای زود برسیم؟! بابا لبخندی زدو گفت: دخترم یکی از گناه هایی که خداوند نمی بخشه حق مردمه! حق الناس! رعایت کردن مسائل راهنمایی و رانندگی هم حق الناس هست. زمانی که چراغ راهنما سبز باشه من اجازه حرکت دارم و اگه ماشین ، موتور یا عابر پیاده از جلوی مسیر ما عبور کنه حق ما رو ضایع کرده و اگه چراغ راهنما قرمز باشه و من توقف نکنم، حق بقیه مردم رو ضایع کردم، خدای مهربان در قرآن هم می فرمایند:(خطوط قرمز الهی را رعایت کنید) فاطمه از پدرش به خاطر راهنمایی هایش تشکر کرد. فاطمه به درخت های کنار خیابون چشم دوخته بود که یهو پدرش داد زد: یا خدا ! و زد رو ترمز!! یک آقایی همین طور که سرش تو گوشیش بود ، و چراغ راهنما سبز بود داشت از خیابون رد میشد. فاطمه شیشه ماشین رو داد پایین و با صدای بلند به اون آقا گفت: آقا چراغ سبزه هاااا !! وبرای عابر قرمز!!شما الان حق ما رو ضایع کردید. لطفا خطوط قرمز الهی را رعایت کنید. اون اقا چشمی گفت و رد شد. مامان و بابای فاطمه هم کلی قربون صدقه فاطمه رفتند واینکه چنین دختر خوبی دارند خوشحال شدند😊 ⁉️اگه تو بودی چی میگفتی👀 ═❁๑🍂๑🌼๑🍂๑❁═ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━
صدا ۷۲.3gpp
1.17M
⁉️اگه تو بودی چی میگفتی👀 ⭐️ شماره ۱۰ ⭐️ در یکی از روزهای های سال، همه بچه ها سر کلاس حاضر بودند. قبل از اینکه معلم وارد کلاس بشه بچه ها با هم شوخی می کردند. اما یکی از بچه ها به اسم نرگس خیلی ناراحت و غمگین بود و مشغول نوشتن چیزی در دفترش بود.📒✏️ بچه ها با هم پچ پچ می کردند که نرگس چش شده؟🧐🤔 مهسا گفت: نرگس عادت داره تمام خاطراتش رو در دفتر خاطراتش بنویسه. خنده ای کرد و گفت🤣: حالا می فهمیم چش شده. رفت طرف نرگس و دفتر خاطرات نرگس رو از دستش کشید. نرگس داد زدو گفت😲: نکن مهسا، چرا اینجوری میکنی؟ مهسا هم دفتر رو محکم گرفته بود و می کشید. فهیمه بلند شد و مهسا رو گرفت و گفت: مهسا این چه کاری می کنی؟ چرا داری زور میگی؟ انسان زورگو و متجاوز دوست خدا نیست! بس کن! مهسا از کار خودش خجالت کشید😢 و نرگس رو بوسید و ازش معذرت خواهی کرد. @Koodakan_Amer
291K
⁉️اگه تو بودی چی میگفتی👀 ⭐️ شماره ۱۱ ⭐️ رضا به تازگی به کلاس نقاشی وطراحی رفته بود مربیش به او‌گفته که باید هر روز تمرین کنی🎨 رضا آن روز میخواست عکس عمو حمیدش رابکشه وبه او هدیه بدهد دفتر نقاشیشو باز کرد و شروع به نقاشی کرد. یکم که کشید به دلش نچسبید و گفت: زشت شده برگه رو پاره کرد و گفت: دوباره می‌کشم. دوباره نقاشی را شروع کرد و دوباره به نظرش جالب نیومد و دوباره برگه رو پاره کرد. تقریباً یک ساعت گذشته بود و رضا هیچ نقاشی نکشیده بود و اطرافش پر شده بود از برگه‌های پاره‌شده.🗒📉📈 راضیه می‌خواست ببینه برادرش نقاشیشو چطوری کشید. وقتی وارد اتاق شد، همان‌جا خشکش زد. راضیه از دیدن این صحنه تعجب🙄 کرده بود. رفت کنار برادرش نشست و گفت: رضا جان! تو می‌خوای عمو حمید رو خوشحال کنی یا شیطان رو؟ رضا با تعجب گفت: خوب معلومه عمو حمید! شیطان چکاره هست؟! راضیه گفت: داداش گلم خداوند می‌فرماید قطعا کسانی که ریخت‌وپاش می‌کنند برادران شیطان‌اند. 👺👹 رضا گفت: واقعا! وای! من نمی‌دونستم خدایا منو ببخش. بعد از خواهرمهربونش تشکر کرد و یک نقاشی قشنگ از عموی خودش کشید.🤓 ═❁๑🌺๑✨๑🌺๑❁═ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
326.4K
⁉️اگه تو بودی چی میگفتی👀 ⭐️ شماره ۱۲ ⭐️ پدر محمد یکی از دانشمندان انرژی هسته‌ای هست. 👨‍🔬محمد به وجود چنین پدری افتخار😇 می‌کنه. یه روز محمد به پدرش گفت: بابا! حسین و احمد محل کار باباشون رو دیدند، کلی هم عکس گرفتند، ولی من هیچی! پدرش خنده‌ای کرد و گفت: پسر کوچولوی خودم! محل کار من با بقیه فرق داره، نمی‌تونم تو رو با خودم ببرم، تو قول بده خوب غذا بخوری تا بزرگ بشی وخوب درس بخوانی و یه روز خودت هم، اون‌جا خدمت کنی. از اون روز محمد تصمیم گرفت حسابی غذا بخوره تا سریع بزرگ بشه! آن‌قدر غذا خورد که به‌زور از جاش بلند می‌شد. معصومه که دیده بود برادرش خیلی پرخوری می‌کنه رفت و از برادرش پرسید: محمد! چی شده؟ چرا این‌قدر پرخوری می‌کنی؟ محمد گفت: بابا گفته اگه خوب غذا بخوری بزرگ می‌شی. منم میخوام سریع بزرگ بشم و یه دانشمند بشم، 🤓بعد برم محل کار بابا! معصومه خندید😅 و گفت: منظور بابا پرخوری نبوده! گفته به‌اندازه بخور و غذاهای خوب بخوری! می‌دونی اگه پرخوری کنی تازه عقلت کم می‌شه! محمد گفت: جدی میگی؟😐 ممنون که بهم گفتی، داشت عقل از سرم میپرید🤪 دیگه از این به بعد به اندازه میخورم وبیشتر درس میخوانم تا بتونم در آینده موفق شوم وهر موقع خدا خواست منم یه دانشمند بشم و به کشورم خدمت کنم. ═❁๑🌺๑✨๑🌺๑❁═ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
228.9K
⁉️اگه تو بودی چی میگفتی👀 ⭐️ شماره ۱۳ ⭐️ خیلی گرسنم بود اینور و اون‌ور دنبال غذا بودم که یه تیکه گوشت رو زمین دیدم. وقتی رفتم که گوشت را بردارم یهو چند تا پسربچه به سمتم دویدند، منم از ترس پا به فرار گذاشتم. فکر کردم دیگه کاری به کارم ندارند به پشت سرم نگاه کردم که دیدم هنوز دنبالم هستند. رفتم بالای درخت اما بچه‌ها ول‌کن ماجرا نبودند و تا بالای درخت دنبالم اومدند. حتی به شاخه های درخت هم رحم نکردند وآنرا شکستند🌲🍃 یکی از بچه‌ها با چوب به کمرم میزد یکی دمم را می‌کشید. 😩دنبال راه فرار بودم که یه پسر کوچولو به دادم رسید. بچه‌ها را دعوا کرد و اومد سمت ما. رو به بچه‌ها کرد و گفت: چیکار این زبان‌بسته دارید؟ چرا اذیتش می‌کنید؟😠 خداوند ظالمان را دوست نداره هااا! بیایید پایین🤨 بچه‌ها به حرف اون پسر کوچولو گوش کردند و رو به من کردند و گفتند :گربه کوچولو ما رو ببخش و آروم آروم از درخت پایین رفتند. من هم نفس راحتی کشیدم و برای اون پسر بچه دعا کردم. ═❁๑🌺๑✨๑🌺๑❁═ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
323.8K
⁉️اگه تو بودی چی میگفتی👀 ⭐️ شماره ۱۴ ⭐️ پدر کوثر یکی از مأمورین زحمت‌کش شهرداری هست. نظافت خیابان های اطراف خانه‌شان به پدر کوثر داده شده‌. کوثر دوست‌داره وقتی پدرش از سرکار میاد با او بازی کنه، ولی بیشتر وقت‌ها پدرش خیلی خسته هست. یه شب کوثر به باباش گفت: بابا جون! من دوست دارم شما با من بازی کنید. پدرش، کوثر رو بوسید و گفت: دخترم! اگر همه مردم تمیز بودن و زباله توی خیابون نمی‌ریختند من هم انرژی بیشتری داشتم تا با دختر گلم بازی کنم ولی... پدرش سرش را پایین انداخت، کوثر هم لبخند تلخی زد و رفت. روز بعد کوثر تصمیم گرفت برای پدرش آب‌میوه بگیره و برای پدرش ببره. وقتی پدرش او را دید کلی خوشحال شد. چند قدمی پدرش بود که دید یه آقایی آب دهن شو تو خیابون ریخت! کوثر خیلی ناراحت شد و به اون آقا گفت: آقای محترم اگه نیازه آب دهنتون رو خارج کنید بهتره دستمال دنبالتون باشه و آب دهنتون رو داخل دستمال بریزید و دستمال را داخل سطل زباله بندازید. پدر من و همکارانشون چه گناهی کردند که باید این آلودگی ها رو تمیز کنند! خداوند هم انسان‌های تمیز و پاک رو دوست داره! اون آقا از کارش خجالت کشید و گفت: چشم از این به بعد رعایت می‌کنم. کوثر هم‌رو به بقیه کرد و گفت: لطفاً شما هم به بقیه تذکر بدید. پدرش هم به‌خاطر تذکر و آب‌میوه از دخترش تشکر کرد ═❁๑🌺๑✨๑🌺๑❁═ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
310.7K
⁉️اگه تو بودی چی میگفتی👀 ⭐️ شماره ۱۵ ⭐️ تلفن خونه زنگ خورد. ☎️مادر گوشی رو جواب داد و با خوشحالی سلام و احوال پرسی کرد و مرتب می گفت: ان شاالله ان شالله. زهرا و مریم با تعجب به هم نگاه میکردند بعد متوجه شدند که آخر هفته قرار دایی و زندایی مهمون خونشون باشه. مادر برای اینکه کارها بهتر و سریع تر پیش بره، کارها رو تقسیم کرد. زهرا و مریم با کمک هم حیاط رو آب وجارو کردند.🚿 مادر هم مرتب کردن آشپزخونه رو به عهده گرفته بود. وقتی دخترا مدرسه بودند مادر بقیه کارهای خونه رو انجام داد. دخترا وقتی وارد خونه شدند کلی ذوق کردند، خونه کلی تغییر کرده بود. مریم وارد اتاقش شد و بعد از چند دقیقه اومد تو آشپزخونه و سر مادرش داد کشید 😲و گفت: مانتو آبی من کو؟ چرا به وسایلم دست زدی؟ 😡مادر گفت: آروم باش! شستمش. مریم زد تو سرش و گفت: ای خدا دفترچه دوستم تو جیبم بود. مادر از برخورد دخترش ناراحت شد😔 و گفت: دفترچه رو گذاشتم رو میز اتاقت! زهرا اومد پیش مریم و گفت: آبجی خداوند فرموده :به پدر و مادر خود اف نگویید، چه برسه سر مامان داد بزنی! مریم از رفتارش پشیمون شد و رفت دست مادرشو بوسید و گفت :مامان منو ببخش!😘 حلالم کن! مادر هم دخترشو بوسید و دختراشو در بغل گرفت.واورابخشید ═❁๑🌺๑✨๑🌺๑❁═ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
229.5K
⁉️اگه تو بودی چی میگفتی👀 ⭐️ شماره ۱۶ ⭐️ حانیه تازه وارد خونه جدید شده بودند.🏠 خونه جدیدشون توی شهر دیگه ای بود. مهرماه شد و وقت مدرسه رفتن حانیه رسیده بود. امسال سال چهارمی بود که درس میخوند. وقتی وارد کلاس شد، بچه ها از دانش آموز جدید استقبال کردند و همه اون رو دوست داشتند.😌😍 یکی از بچه ها که از حانیه خوشش اومده بود، فرزانه نام داشت. فرزانه دختر خیلی خوبی بود ولی یه اخلاق بدی که داشت موهاش رو جلوی نامحرم نمی پوشوند. یک روز حانیه یک کتاب در مورد حجاب برای فرزانه گرفت و به فرزانه گفت: فرزانه جان! تو دوست خیلی خوبی برای من هستی، من هم دلم میخواد در حق تو خوبی کنم، فرزانه جان! خدای مهربون از خانم ها خواسته که زینتشون رو برای نا محرم آشکار نکنند. ماهم به سن تکلیف رسیدیم، باید مواظب باشیم که موهامون بیرون نیاد. فرزانه حانیه رو بغل کرد و از دلسوزی دوستش خوشحال شد و از اون روز به بعد فرزانه مثل یک دختر خوب با حجاب شد. ═❁๑🍬๑🌸๑🍬๑❁═ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
944.6K
⁉️اگه تو بودی چی میگفتی👀 ⭐️ شماره ۱۷ ⭐️ امروز قرار حسین و حسنا لوازم مدرسه تهیه کنند، پدر گفت: اول کدوم فروشگاه بریم؟ حسین گفت: بابا من مداد خارجی میخوام و کیف مردعنکبوتی میخوام و دفترهای بن تن! حسنا تو هم دفترهای سیندرلا رو بگیر!! حسنا گفت: وای حسین داری جدی میگی؟ آخه اینا که تو میگی کی هستند؟ اینا قهرمان هایی هستند که وجود خارجی ندارند، چرا من باید عکس قهرمان های دروغین رو هر روز ببینم و عکس قهرمان های واقعی رو نبینم؟! تازه وقتی کشور خودم جنس ایرانی با کیفیت درست میکنه، من برم جنس خارجی بخرم؟😏 حسین گفت: قهرمان واقعی؟! حسنا گفت: قهرمان هایی که کشور ما رو از دست گرگ صفتان نجات دادند، قهرمان های من تار و انرژی و چکش ندارند! فقط دلی پر از مهربانی و عشق دارند، اونها ما رو دوست داشتند و به خاطر ما جونشونو از دست دادند. پدر که حرف های حسنا رو تایید کرد،گفت: آفرین دختر گلم🙂 و وارد یه فروشگاه که اجناس ایرانی داشت شدند! حسین با دیدن عکس شهدا به گریه افتاد. حسنا برادرش رو نوازش کرد و گفت: وقتی خودمون قهرمان داریم و خودمون بهترین ها رو تولید میکنیم چه نیازی به اجناس و قهرمان های خارجی! خداوند هم همین اخلاق رو میپسنده و فرموده:از دسترنج خودتان ارتزاق کنید. ═❁๑🍬๑🌸๑🍬๑❁═ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
864.5K
⁉️اگه تو بودی چی میگفتی👀 ⭐️ شماره ۱۸ ⭐️ صدای زنگ خونه به صدا در اومد، مادر نگاهی به ساعت کرد و گفت: باز ابراهیم کلیداشو گم کرده!!🗝🔑 مادر در رو باز کرد، ابراهیم سلام کرد و لباساشو این طرف و اون طرف پرت کرد. 🧢🧣🧦👖👕 مادرش گفت: پسرم لباس هاتو بذار سر جاش.☝️ ابراهیم گفت :بعدا میذارم. فردا از راه رسید و موقع رفتن به مدرسه شد. ابراهیم هم دنبال لباس ها و جوراب هاش میگشت. این کار هر روز ابراهیم بود. او همیشه دیر به مدرسه می رسید. ناظم مدرسه از دست کارهاش خسته شده بود. سر کلاس، یه روز مداد یه روزم دفترو کتاب هاشو جا میذاشت. معلم هم از دست بی نظمی های ابراهیم خسته شده بود. معلم به ابراهیم گفت :من نمره انضباطت رو خوب نمی دهم مگر اینکه اخلاقت رو عوض کنی. زنگ تفریح به صدا در آمد و بچه ها بیرون رفتند اما ابراهیم حوصله بیرون رفتن رو نداشت. آخه خودش هم دیگه خسته شده بود. جواد یکی از بچه های منظم کلاس رو کرد به ابراهیم و گفت: ابراهیم داداش! خداوند فرموده که در کارهایتان اهل نظم باشید. بیا تو هم به خاطر خدا یه برنامه ریزی بکن و نظم داشته باش. ابراهیم به حرف های جواد خوب گوش داد و با خود و خدای خودش عهد بست که اهل نظم و انضباظ یاشه.🤝 ═❁๑🍬๑🌸๑🍬๑❁═ ┏━━━👼🏻🌙━━━┓ @koodakan_Amer ┗━━━👼🏻🌙━━━┛ 👈🏻در تبلیغ کانال ما رسانه باشید📲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌