#رمان_آنلاین
#دانشجوی_شیطون_من
#part279
از ماشین پیاده شدیم و پشت سرمون هم مامان مهرداد اومد. قرار بود اول از همه آینه و شمعدون بگیریم.
اینا چیزایی بود که یه دختر با مامانش میره خرید اما من تنها بودم.
نفس عمیقی کشیدم و با هم وارد مغازه شدیم.
و خدا رو شکر مامان مهرداد هم چیزی نگفت.
با دقت به همشون نگاه میکردم همشون خیلی قشنگ بودن، البته که قیمتاشون قشنگ تر بود!
مهرداد گفت:
_هر کدومو دوس
داری انتخاب کن عزیزم
لبخند از رو لبم کنار نمیرفت.
یه دور همه اینه شعمدونا رو نگاه کردم.
رفتم سمت آینه شمعدونی که از اول نظرمو جلب کرده بود
به مهرداد و مامانش نشون دادم و گفتم:
_این چطوره ؟
به نظرم خیلی قشنگه!
به اینه شعمدون نقره که گل و طرح برجسته داشت و چیزی که زیباش کرده بود اون فیروزه های آبی بود که با نقره ترکیب خاصی شده بود!
مامان مهرداد گفت:
_خیلی قشنگه دخترم مبارکت باشه.
-مهرداد هم منو کشید تو بغلش و گفت:
_سلیقه خانمم حرف نداره مثل انتخاب من واسه شوهرش.
-باز خودشیفه شدی!
فروشنده مشغول بسته بندی اینه شمعدونا شد منم داشتم تو مغازه بقیه وسیله ها رو نگاه میکردم.
یه گلدان کوچک نقره که کلی نگین و تزیینات روش بود رو اروم دستم گرفته بودم
میترسیدم تزییناتش کنده بشه
داشتم نگاش میکردم که یهو با صدای جیغی که شنیدم نمیدونم چی شد هول شدم گلدان از دستم افتاد