#رمان_آنلاین
#دانشجوی_شیطون_من
#part290
صدای جیغ هانی یه لحظه هم قطع نمیشد.
خنده از لبامون کنار نمیرفت.
هانی زنه رو کلافه کرده بود،داشت هانی رو ارایش میکرد و هانی هم هر چند دقیقه یه بار جیغ میزد و تکون میخورد.
دستمو رو قلبم گذاشتم تا اینقدر تند نزنه،
باورم نمیشد امشب عروسیمه، عروسی من و مهرداد.
عروسی با کسی که عاشقشم جونمه عمرمه.
صبر نداشتم مهرداد رو تو کت و شلوار دامادی ببینم.
دلم میخواست از خوشی جیغ بزنم.
حس میکردم یه خواب قشنگه.
آرایشگر مشغول درست کردن موهام بود و
هانی هم تو اتاق بغلی رفته بود داشتن امادش میکردن.
گوشیمو برداشتم و به عکسای خودم و مهرداد نگاه کردم.
با دیدن عکسامون لبخند رو لبم میومد. دستمو رو صورت مهرداد کشیدم و زیرلب گفتم:
_بدجور دیونتم؟
همون لحظه گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره مهرداد کم مونده بود از ذوق بپرم بالا
به زور جلوی خودمو گرفتم و با لبخندی که کل صورتمو پوشونده بود تماسو وصل کردم و گفتم:
_واای سلام عشقم
خیلی دلم هواتو کرده بود خوب شد زنگ زدی.
-سلام بر خانم ماه خودم
ناهار خورده خانمم؟
_بله که خورده
اقامون واسم ناهار فرستاده مگه میشه نخورم.
-اخ شبنم دلم واست یه ذره شده صبر ندارم ببینمت
_من بیشتر اقایی کجایی الان؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #سلامبر_رمضان
خدایا! بنده ات را ناز کردی،
چه زیبا در به رویم باز کردی.
دوباره بوی باران،بوی رحمت،
نشان تازه ای از کوی رحمت
سلام ای سفره داران ضیافت،
سلام ای بندگان باشرافت
سلام ای افتتاح نیمه شبها ،
ابوحمزه،دعای زیر لبها
دلم تنگ مناجات است ای دوست،
که اوقات ملاقات است ای دوست
🌹 حلول ماه ضیافت خدا
برتمام شما خوبان مبارک
لحظه هاتون پر از استجابت دعا
♡••♡••♡••♡••♡
عـ♡ـشــقیعنی...『LAVEISS』
#رمان_آنلاین #دانشجوی_شیطون_من #part290 صدای جیغ هانی یه لحظه هم قطع نمیشد. خنده از لبامون کنار
#رمان_آنلاین
#دانشجو_شیطون_من
#p291
_چکارا کردی؟
-خونم عزیزم
ماشینو از گلفروشی اوردم الان دارم استراحت میکنم تا شب با انرژی کامل پیش خانمم باشم.
به جاش من خیلی خستم صبر ندارم عروسی تموم بشه بخوابم.
یه درصد فکر کن بزارم بخوابی!
بعد کمی حرف زدن با مهراد قطع کردم
آقا دوماد اومد
هانی تند تند شنلمو مرتب کرد و بغلم کرد و اروم جوری که بقیه نشنون دم گوشم گفت:
هووی شیطونی نکنیدا ارایشت خراب میشه
-وای هانی چی میگی؟
وای استرس
دارم!؟
_اروم باش عزیزم چیزی نمیشه
از در آرایشگاه که بیرون رفتم فیلمبردار و عکاس کنار در منتظرم بودن و گفتن ما ازت فیلم میگیریم و وقتی رسیدی به ماشین،
دوماد پشت بهت وایساده
تو دستتو بزار رو شونش تا برگرده و بغلت کنه
کاری که فیلمبردار گفته بود رو انجام دادم.
از پله ها رفتم پایین مهرداد پشت به من وایساده بود
با لبخندی که از ته دلم بود دستمو رو شونش گذاشتم که سریع برگشت و بر خلاف گفته فیلمبردار که گفته بود تو چشمای هم نگاه کنید
سریع بغلم کرد و گفت:
-خیلی دلم برات تنگ شده خیلی دوست دارم.
_من بیشتر اقایی
مهرداد دسته گلی که از رز قرمز بود و چندتا رز طلایی بینش بود با روبان سفید رو سمتم گرفت
وقتی گلو گرفتم دستمو بوسید.
عـ♡ـشــقیعنی...『LAVEISS』
#رمان_آنلاین #دانشجو_شیطون_من #p291 _چکارا کردی؟ -خونم عزیزم ماشینو از گلفروشی اوردم الان دارم
#رمان_آنلاین
#دانشجو_شیطون_من
#p292
درو برام باز کرد و کمکم کرد بشینم.
همینکه تو ماشین نشست و ماشین شروع به حرکت کرد گفت:
_خوشحال ترین شب زندگیمه
-من بینهایت خوشحالم
_مرسی که هستی مرسی بابت همه این حس های خوبی که بهم دادی.
سرشو چرخوند سمتم و صورتمو نوازش کرد و گفت:
-من تا ابد، دربست در اختیار خانومم هستم
_فدات شم حالا جلو رو نگاه کن نه منو! تا تصادف نکردیم
-نمیدونی که چقدر سخته دل کندن از صورت ماهت
فیلمبردار هم همش فیلم میگرفت از تو پنجره ماشین که کنار ما بود اویزون شده بود و فیلم میگرفت.
با ذوق مثل چیزی که همیشه ارزوشو داشتم دسته گلمو از پنجره بیرون بردم و تکون تکون دادم و از خوشحالی جیغ میزدم
اروم گرفتم و گفتم:
_راستی الان کجا داریم میریم؟
میریم تالار؟
-نووچ میریم خونه،
مامان بزرگ
خواسته اونجا عقد کنیم.
_اها راس میگی حواسم نبود!
وااای مهرداد خیلی ذوق دارم
اصلا یه جوری شدم استرس، هیجان، ذوق همه حسا با هم سراغم اومده.
دستمو گرفت و بوسید و گفت:
-میخوای به راه حل خوب بهت پیشنهاد بشم تا اروم بشی؟
منم حس تو رو داشتم ولی الان ارومم.
با ذوق گفتم:
_وای چی؟! اره زود بگو میترسم خرابکاری کنم.
عـ♡ـشــقیعنی...『LAVEISS』
#رمان_آنلاین #دانشجو_شیطون_من #p292 درو برام باز کرد و کمکم کرد بشینم. همینکه تو ماشین نشست و ما
#رمان_آنلاین
#دانشجو_شیطون_من
#p293
ولی از نگاه شیطونش فهمیدم باز داره خبیثانه فکر میکنه.
دستمو که بین دستش گرفته بود بلند کرد و بوسید و بعد شیطون گفت:
-به آخر شب فکر کن
همه حسای الانت یادت میره
_مهررررررررراد...........
*
برای بار سوم عرض
میکنم
عروس خانم سرکار خانم شبنم وکیلم شما را با مهریه مشخص شده به عقد دائم جناب اقای مهرداد در بیاورم؟
نفس عمیقی کشیدم و به قرآن تو دستم نگاه کردم.
زندگیم وارد صفحه جدیدی میشد.
صفحه ای به اسم زندگی مشترک!
هانی بالای سرم قند میسابید و گفته بود، عروس رفته گلاب بیاره
عروس رفته گل بیاره
همه اونا تموم شده بود و الان نوبت جواب من بود.
مهرداد بابام رو دعوت کرده بود.
درسته بابای خوبی واسم نبود ولی هر چی بود بابام بود، هم خونم بود.
مامان هم کنارم وایساده بود.
عاقد باز گفت:
_وکیلم؟
هانی سریع گفت:
-:عروس زیر لفطی میخواد
مهرداد خندید و از جیبش یه جعبه در آورد و درشو باز کرد که به گردنبند زیبا با یاقوت قرمز بود رو گذاشت روی پام.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_با اجازه پدر و مادرم و همه بزرگتر ها بله
صدای دست و جیغ کل کشیدن همه بلند شد.
عـ♡ـشــقیعنی...『LAVEISS』
#رمان_آنلاین #دانشجو_شیطون_من #p293 ولی از نگاه شیطونش فهمیدم باز داره خبیثانه فکر میکنه. دستمو
#رمان_آنلاین
#دانشجو_شیطون_من
#p294
بعد از من، عاقد از مهراد پرسید که بلند بله رو گفت.
همه برامون دست زدن که مهراد کنار گوشم گفت:
-اخیییش راحت شدم
مامان اومد بغلم کرد و منم بغلش
کردم و گفتم:
_مرسی مامان برای همه چی
اشکاش که روی صورت مهربونش ریخته بود رو پاک کردم.
مامان بهمون تبریک گفت .
یه سرویس طلا داد بهم و یه انگشتر طلا رو دستم کرد با تعجب نگاش کردم.
یه ساعت هم دست مهراد کرد که مهراد خیلی ازش تشکر کرد .
هر چند در برابر ساعت های ملیونی مهراد این ساعت هیچی بود،ولی اینکه خودشو ذوق زده نشون میداد و میگفت خیلی قشنگه برام خیلی ارزش داشت.
مامان بغلم کرد و اروم دم گوشم گفت:
از جایی که کار میکنم قرض گرفتم تونستم برات این انگشتر و این ساعت رو برای شوهرت بخرم.
این سرویس رو مهراد بهم داد که جلوی خانوادش کم نیارم خیلی پسر با فکریه.
بعد رفتن مامان، بابا اومد اول منو بغل کرد و بعد مهراد رو
هر چی که بابای بدی بود بازم بابام بود و بغلش عطر پدرانه داشت.
په جعبه از جیبش در آورد و داد دستم که توش یه جفت گوشواره بود و گفت:
-خوشبخت بشی دخترم
رو به مهراد گفت:
-تنها خواهشی که ازت دارم اینه که خوشبختش کنی و همیشه لبخند رو لبش بیاری.
چیزی که من نتونستم.
_مطمئن باشید بیشتر از جونم مراقب شبنم هستم
به تریب مامان مهرداد اومد بعد مامان بزرگ اومد بعدش پدر جون اومد و تمام فامیل به ترتیب اومدن
اون دختر عمه ایکبریش هم اومد به جای اینکه به من تبریک بگه پرید بغل مهراد.
#رمان_آنلاین
#دانشجو_شیطون_من
#p294
با حرص جوری که کسی نبینه لباس دختره رو کشیدم که از مهراد جدا شد
با حرص گفتم:
-عزیزم کوری نمیبینی ازدواج کردیم
دور بر شوهر من هي نپلک تا حالتو نگرفتم
ایشی کرد و رفت.
مهراد داشت میخندید که نیشگونش گرفتم و گفتم:
-چه خوشش هم اومده
صبر کن مهمونی تموم بشه حالتو میگیرم
مهراد خم شد و اروم دم گوشم گفت:
_امشب هر چقدر میتونی ناز کن که خودم نازتو خریدارم
-اگه من امشب نخوابیدم حالا ببین
_عمرا بزارم بخوابی
مهمونا از خودشون پذیرایی کردن و ما هم کلی عکس خانوادگی گرفتیم
خوشحال بودم مهراد پدرمو دعوت کرده وقتی بهم گفت شبنم زنگ بزن و پدرتو واسه عروسیمون دعوت کنم بهش گفتم نه
هنوز به خاطر گذشته ای که به خاطرش تباه شده بود ازش ناراحت بودم
و وقتی مهراد گفت باشه خودم دعوتش میکنم بی تفاوت بودم.
ولی الان خوشحال بودم که تنها نیستم که خانوادم کنارمن که خانواده مهراد منو بیکس
نمیبینن
عروس خانم به عقب خم شو و اقا دوماد هم روش خم بشه و دستشو دور کمرش حلقه کنه و تو چشماش زل بزنه و صورتاتون نزدیک هم باشه.
کاری که فیلمبردار خواسته بود رو انجام دادیم.
تموم شد
میتونین استراحت کنید برای عکس و فیلم بعدی
صدای در نشون از رفتن فیلمبردار میداد.
عـ♡ـشــقیعنی...『LAVEISS』
#رمان_آنلاین #دانشجو_شیطون_من #p294 با حرص جوری که کسی نبینه لباس دختره رو کشیدم که از مهراد جدا
#رمان_آنلاین
#دانشجو_شیطون_من
#p295
خواستم راست وایسم که مهراد محکم تر بغلم کرد.
خودم هم از صبح دلتنگش بودم
دستمو دورش حلقه کردم...
بعد از اینکه حسابی ابراز عشق و دلتنگی کردیم من رفتم جلوی آینه ای که گوشه اتاق بود تا خودمو مرتب کنم.
رژ لبمو از کیفم در اوردم و مشغول کشیدن رو لبام شدم که مهراد دوباره بغلم کرد.
گفتم:
عه نكن مهراد زشته
الان یکی میاد..
خانم خودمه دلم براش
یه ذره شده
رژمو گذاشتم تو کیفم و گفتم خدا رو شکر این رژو دارم.
یاد ارایشگاه افتادم اونی که مسئول میکاپم بود کارش که تموم شد یه رژلب همرنگ رژی که زده بودم رو بهم داد و گفت:
اینو با خودت ببر شاید نیاز پیدا کنی بهش
اونوقت منه خنگ میگفتم نه نمیخوام رژ زدم دیگه واسه چی میخوام
که هانی به زور تو کیفم گذاشت و گفت:
ببر به دردت میخوره
اون دوتا بهتر از من میدونستن.
بعضی وقتا کلا مخم هنگ میکنه.
فیلمبردار اومد که یه زن مهربون بود. مهراد خواسته بودیم زن بیاریم میگفت اگه مرد باشه بهت نگاه میکنن.
مهراد جلوی اینه داشت یقه کتش رو مرتب میکرد زنه اومد پیشم و گفت:
سلام مهربونا🌹
رمان جدیدی که قراره اینجا بزارم😍❤️🔥
رمان قبلی هم چنتا پارت آخرش و میزارم براتون عزیزان❤️
اسم رمان جدید
#تنفری_از_جنس_عشق❣
✨
#تنفری_از_جنس_عشق❣
#پارت_1
آریا راد…
ازش متنفر بودم!
فقط اسمش و شنیده بودم اما همین اسم لعنتیش هربار که به گوشم میرسید اوقاتم و تلخ میکرد و آقا حالا اومده بود خواستگاریم!
انقدر حرص خورده بودم که اگه یه شکم زاییده بودم تا الان دیگه شیرم خشکیده بود و اون بچه بی شیر مادر میموند!
حالم بد بود،
هرچی گفتم نه...
گفتم پدر من،
من نمیخوام ازدواج کنم،
من اصلا نمیخوام با خانواده ای که تو میگی و مورد تاییدته وصلت کنم به گوشش نرفت که نرفت و در آخر با این جمله که:
"نیلوفرهم اولش مخالف ازدواج با مسعود بود اما الان عاشقشه"متقاعدم کرد و من فهمیدم هرچی زور بزنم بی فایدست!
از جانب بابا این خواستگاری لغو نمیشه و خانواده راد هرجوری که هست تشریفشون رو میارن...
برخلاف بابا نظر من اصلا این نبود که من هم مثل نیلوفر دچار عشق بعد از ازدواج میشم،
چون من اصلا تو فکر ازدواج نبودم،
چون من اصلا تو فکر اینجا موندن نبودم،
من میخواستم برم!
میخواستم برم ایتالیا و لعنت به این شرط خروج از کشور...
بابا مخالف سر سخت رفتنم بود و میخواست با شوهر دادنم من و از این کار منصرف کنه و انگار که قصد گول زدن یه بچه پنج ساله رو داشته باشه میگفت ازدواج کن و بعد برو!
و البته مثل روز برام روشن بود که همه اینها بازیه...
که بابا میخواد من و از رفتن منصرف کنه که بابا حتی بهتر از من میدونست من بعد از ازدواج با تنها پسر خانواده راد هیچ جا نمیتونم برم...
این بازی ای بود که بابا راه انداخته بود و اما من هنوز پا پس نکشیده بودم!
من این خواستگاری رو بهم میزدم،،
من مثل نیلوفر کوتاه نمیومدم،
من این اخلاق منحصر به فرد قد و یه دنده بودن و از بابا به ارث برده بودم،
من آیلا نبودم اگه این خواستگاری رو خراب نمیکردم!
✨
#تنفری_از_جنس_عشق❣
#پارت_2
پیوند ابروهام و شدید تر کردم،
یه خال ساختگی اما گوشتی هم رو بینیم چسبوندم و حالا ترسناک تر از اونی شده بودم که کسی جرئت نگاه کردن بهم و داشته باشه چه برسه به اینکه پسر حاج محمود بخواد به عنوان همسرش من و انتخاب کنه!
انقدر از کارم راضی بودم که لبخندی تحویل خودم دادم،
بی شباهت به آیلا ی واقعی،
یه موجود ترسناک از خودم ساخته بودم،
دیگه خبری از اون پوست صاف و روشن که هیچ لک و جوش و خالی نداشت نبود،
یه پوست افتضاح برای خودم درست کرده بودم و حالا اون کلاس میکاپی که چند سال پیش رفته بودم به دردم خورده بود،
بدجوری هم به دردم خورده بود!
ابروهای باریک و بلندم تبدیل به یه تیکه موکت شده بود،
از ریمل زدن هم حرفی نمیزدم بهتر بود،
یه جوری دور چشمم و سیاه کرده بودم که هرکی نمیدونست فکر میکرد بعد از ریمل زدن کمِ کم یه ربعی گریه کردم ،
گریه شدید و خلاصه همه چیز برای زهره ترک کردن آقا آریا فراهم شده بود که صدای مامان نوشین و شنیدم:
_آیلا عزیزم،
میای پیش ما؟
چند دقیقه ای میشد که خانواده راد اومده بودن و من هنوز تو اتاقم بودم،
مامان هنوز دستور به بردن چای نداده بود و فقط ازم خواسته بود برم و در کنار مهمونها باشم که سرخوش "چشم"ی گفتم و تو آینه نگاه آخر و به خودم انداختم،
چشمهای عسلیم برق میزد و تو دلم غوغایی به پا بود که بیا و ببین...
نمیخواستم اینطور بشه اما حالا که بابا راضی نمیشد دیگه کاری ازم ساخته نبود که یکی درمیون و شلخته بودن دکمه های شومیزم و چک کردم،
شالمم به بدترین و غیر قابل تصورترین حالت ممکن رو سرم انداختم و رفتم بیرون،
خونه نسبتا بزرگ ما دوتا هال داشت،
یکی این پایین و هم ردیف با اتاق خواب ها و آشپزخونه و یکی مخصوص مهمون که با چهارتا پله از این پایین جدا میشد و حالا من راهی اونجا بودم،
قبل از همه نیلوفر متوجهم شد اولش با لبخند نگاهم کرد و اما هرچی من نزدیک تر شدم لبخند از روی لبهاش محو شد و حتی خیاری که داشت پوست میکند از دستش افتاد و پشت بندش نگاه همه به سمت من چرخید،
همه ماتشون برده بود،
حاج خانمی که احتمالا مادر آقای دوماد بود از شدت وحشت هینی کشید و من اما این وسط دنبال دوماد میگشتم،دنبال آقا اریا میگشتم اما هرچی چشم میچرخوندم کسی رو نمیدیدم،
مهمونها فقط حاج آقا و همسرش و دختر مجردشون بودن و خبری از هیچ دومادی نبود که حالا بعد از حدود یک دقیقه حیرت و سکوت دسته جمعی بابا از روی مبل بلند شد و اسمم و به زبون آورد:
_آیلا؟
✨
#تنفری_از_جنس_عشق❣
#پارت_3
و قبل از اینکه من بخوام جوابی بدم صدای زنگ آیفون بلند شد و مسعود که شاید اوضاع بهتری نسبت به بقیه داشت بلند شد و به سمت آیفون رفت و در و باز کرد و حالا من بالاخره جواب بابایی که قصد داشت من و مجبور به ازدواج کنه و من اینجوری باهاش تلافی کرده بودم رو دادم:
_جانم بابا؟
از عصبانیت سرخ شده بود،
قفسه سینش بالا و پایین میشد و انگار نمیتونست اون چیزی که دلش میخواد رو به زبون بیاره که حالا همزمان با شنیدن صدای باز و بسته شدن در این بار حاج محمود مثل فنر از جا پرید و در حالی که خیره به پشت سر من،
جایی که دقیقا در ورودی به خونه بود مونده بود با همون لحن که بابا من و صدا زده بود گفت:
_آریا؟
و مثل اینکه آقای دوماد که نو این جمع ندیده بودمش حالا بالاخره تشریف فرما شده بود که آروم سر چرخوندم به عقب تا جوون مردم یه دفعه سکته نکنه و پس نیفته
اما همین که چرخیدم بابا دیدن پسری که لباس هاش چند برابر لباسهای من داغون بود و خال رو دماغش گنده تر از خال روی دماغ من بود،
این من بودم که داشتم سکته میکردم و پس میفتادم که حالا پسره یه لبخند هم چاشنی ترکیب وحشتناکش کرد
و همین برای سیاهی دوتا از دندونهای ردیف بالاش کافی بود که یه نگاه به من انداخت و بعد جواب پدرش رو داد:
_جانم بابا؟
و من حیرون مونده بودم،
من مونده بودم که پسری که بابا انقدر ازش تعریف کرده بود همینه که دارم میبینم؟
کسی که اگه قیافش و فاکتور میگرفتیم بازهم شبیه یه آدم نرمال نبود؟
کسی که پیرهنش انگار از تو دهن گاو در اومده بود و یه نصفش تو شلوارش بود و نصف دیگه اش بیرون از شلوارش؟
اوضاع بد پیچیده بود و خونه در سکوتی عجیب فرو رفته بود که حالا پسره راه افتاد به سمتم ،
یه بار دیگه نگاهم کرد و قبل از اینکه بخواد از کنارم رد شه و بره من دقیق تر نگاهش کردم،الکی بود…
خال رو دماغش،ابروهای سیاه و ضمختش و سیاهی دندونهاش الکی بود،
حتی ممکن نبود پسر خانواده راد اینطور لباس بپوشه و من حالا داشتم میفهمیدم،
حالا داشتم میفهمیدم که احتمالا پسر حاج محمود هم مثل من زورکی به این خواستگاری اومده که چشمهام ریز شد و آریا راد با یه لبخند گوشه لبی از کنارم رد شد و به سمت بقیه رفت…