eitaa logo
تولی و تبری
68 دنبال‌کننده
59.5هزار عکس
15هزار ویدیو
284 فایل
فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و اقتصادی
مشاهده در ایتا
دانلود
مراسم بزرگداشت یاد وخاطره شهدای بدر وخیبر وشهدای شمالغرب کشور🌷 #چهارشنبه ۲۲ اسفند #ارومیه
هدایت شده از سرداران شهید باکری
. . . • من از ، فقط چشم‌هایش را یادم می‌اید که همیشه بود... من را ندیده بودم. احساس می‌کردم این چشم‌ها دیگر سفیدی ندارند. وقتی گفتند شده، اولین چیزی که گفتم این بود که:« بهتر.» گفتم: «الحمدلله... حالا دیگر می‌‌خوابد،‌ خستگی‌اش درمی‌آید». • هجدهم بهمن رفت و آخرهای بهمن تماس گرفت. دیگر از یک زمان نامعین احساس‌شدنی که می‌گذشت، به ثانیه‌شماری می‌افتادم تا با همان سر و صورت و لباس و پوتین خاکی بیاید و بگوید: « اگر بدانی چه بوی گندی می‌دهم، ‌فاطمه!» این روزها به خودم می‌گویم: « دیگر لیاقت شستن لباس‌هایش را هم ندارم.» • اول گفتند مهدی زخمی شده و بعد که مقدمه‌ها را چیدند و گفتند شهید شده و من خیلی رک گفتم:‌ « نه. آقامهدی شهید نشده؛ حمید من شهید شده، من خودم می‌دانم.» .... فکر می‌کردم دیدن جنازه حمید خیلی برایم فاجعه‌آمیز است. • احساسم این بود که را برده‌اند و من دارم پشت سرش می‌روم آنجا. در راه می‌کردم. می‌گفتم: « باز تو دوان‌‌دوان رفتی و من دارم پشت‌ سرت می‌ایم،‌ چرا باز زودتر از من رفتى؟...» تازه آنجا [ارومیه] بود که خبر دادند شده و ندارد. اصلاً‌ فکرش را هم نمی‌کردم که ممکن است نداشته باشد. بعد به خودم تسلی دادم که است جنازه‌اش را ببینم، برای همین شاید آرزو کرده باشد. . . . روحشان شاد و یادشان گرامیباد . 🌹____________🌹 تلگرام ، ایت ، سروش👇👇 @bakeri_channel . .اینیستاگرام 👇👇 @aqamahdi_va_hamidaqa_bakeri_31
هدایت شده از سرداران شهید باکری
در یک مقطع بین مسئولان لشکر [عاشورا] و مسئولان استان آذربایجان [غربی] اختلافاتی بوجود آمد و این اختلافات باعث بروز تنش هایی شد. بعد از عملیات بود که داشتیم اردوگاه را تخلیه می کردیم. ما توی چادر منتظر بودیم تا همه از اردوگاه خارج شوند، بعد ما از اردوگاه بیرون برویم. نزدیک بود؛ دیدم نشسته روی زمین و با تکه چوبی که در دستش است با خاکها بازی می کند. نزدیک او رفتم، دیدم از گونه هایش جاریست. گفتم: " چرا گریه می کنی؟ چی شده؟ برای دلتنگ شدی؟ می خوای بریم ؟" گفت: "نه ، تمام بچه هایی که اونجا موندن، برادرای من هستن. خدا خواست که اینطوری بشه. اگه بنا بود رو بیاریم تا حالا آورده بودیم، خودش هم نمی خواست بیاد." گفتم: "پس چرا اینقدر ریختی بهم؟" گفت: "از میخوام. دیگه دوست دارم هر چه زودتر رو برسونه." گفتم: "یعنی به این زودی روی شما تأثیر گذاشته؟" گفت: "نه، این حرفها نیست." گفتم: "پس چی؟" گفت: "نگرانم. بین بچه های لشکر داره تفرقه می افته. نگران اینم که این تفرقه بخاطر وجود من باشه. شاید اگه من نباشم این تشتت و دو دستگی از بین بره." بغض من هم ترکید و گریه ام گرفت. کردم و گفتم: "شما هر جا بری منم با شمام."  گفت: "نه، اگر وضعیت همین جوری پیش بره حیف میشن." اصلا به فکر خودش نبود و به خودش فکر نمی کرد. همه چیز را برای و سربلندی می خواست، حتی خودش را. 💕 @bakeri_channel 💕