eitaa logo
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
1.4هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
4.7هزار ویدیو
108 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️ یازدهمین کنگره شعر فرهنگیاران ❇️ ⏱زمان ارسال آثار 15 مهر الی 20 آبان 1401 🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 جهت شرکت در مسابقه و مطالعه دستورالعمل روی لینک زیر کلیک کنید 👇👇👇 📎https://shamiim.ir/page/3102 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_نود_و_هفت عمرسعد نیروهای گشتی اش را به اطراف خیمه های امام فرستاده تا اوضاع
فرزندان عقیل از جا برخاستند و گفتند:《پناه به خدا می بریم، از اینکه تو را تنها گذاریم》. مسلم بن عَوسجه نیز، می ایستد و با اعتقادی راسخ می گوید:《 به خدا قسم، اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو کشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمی شوم در راه تو جان خویش را فدا می کنم، امّا چه کنم که یک جان بیشتر ندارم》. زُهیر از انتهای مجلس با صدای لرزان فریاد می زند:《 به خدا دوست داشتم در راه تو کشته شوم و دیگر بار زنده شوم و بار دیگر کشته شوم و هزار بار بلا گردانِ وجود تو باشم》. هر کدام به زبانی خاص، وفاداری خود را اعلام می کنند، امّا سخن همه آنها یکی است: به خدا قسم ما تو را تنها نمی گذاریم و جان خویش را فدای تو می کنیم. امام نگاهی پر معنا به یاران با وفای خود می کند و در حقّ همه آنها دعا می کند. اکنون امام می فرماید:《خداوند به شما جزای خیر دهد! بدانید که فردا همه شما به شهادت خواهید رسید و هیچکدام از شما زنده نخواهید ماند》. همه خدا را شکر می کنند و می گویند:《 خدا را ستایش می کنیم که به ما توفیق یاری تو را داده است》. تاریخ با تعجّب به این راد مردان نگاه می کند. به راستی، اینان کیستند که با آگاهی از مرگ، خدا را شکر می کنند؟! آری! وفا، از شما دری آموخت. این کشته شدن نیست، شهادت است و زندگی واقعی! می بینی که همه با شنیدن خبر شهادت خود، غرقِ شادی هستند و بوی خوش اطاعت یار، فضا را پر کرده است، امّا هنوز سوالی در ذهن تو باقی مانده است. سر خود را بالا می گیری و به چهره عمو نگاه می کنی. منتظر هستی تا نگاه عمو به تو بیفتد. و اینک از جا بر می خیزی و می گویی:《عموجان! آیا فردا من نیز کشته خواهم شد؟》با این سخن اندوهی غریب بر چهره عمو می نشانی. و دوباره سکوت است و سکوت. همه می خواهند بدانند عمو و پسر برادر چه می گویند؟ چشم ها گاه به امام حسین 'علیه السلام' نگاه می کند و گاه به تو‌. چرا این سوال را می پرسی؟ مگر امام نفرمود همه کشته خواهیم شد‌. امّا نه! تو حق داری سوال کنی. آخر کشتن نوجوان که رسم مردانگی نیست. تو تنها سیزده سال سن داری. امام، قامت زیبای تو را می بیند. اندوه را با لبخند پیوند می زند و می پرسد: _ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟ _ مرگ و شهادت برای من از عسل هم شیرین تر است. چه زیبا و شیرین پاسخ دادی! همه از جواب تو، جانی دوباره می گیرند و بر تو آفرین می گویند. تو این شیوایی سخن را از پدرت، امام حسن علیه السلام' به ارث برده ای. امام با تو سخن می گوید:《عمویت به فدایت! آری، تو هم شهید خواهی شد》. با شنیدن این سخن، شادی و نشاط تمام وجود تو را فرا می گیرد. آری! تو عزیز دل امام حسن 'علیه السلام' هستی! تو قاسم هستی! قاسم سیزده ساله ای که مایه افتخار جهان شیعه است. **** به راستی که شما از بهترین یاران هستید. چه استوار ماندید و از بزرگ ترین امتحان زندگی خویش سربلند بیرون آمدید. تاریخ همواره به شما آفرین می گوید. اکنون امام حسین 'علیه السلام' نگاهی با یاران خود می کند و می فرماید:《سرهای خود را بالا بگیرید و جایگاه خود را در بهشت ببینید》. همه، به سوی آسمان نگاه می کنند. پرده ها کنار می رود و بهشت نمایان می شود. خدای من! این جا بهشت است! چقدر با صفاست! امام تک تک یاران خود را نام می برد و جایگاه و خانه های بهشتی آنها را نشانشان می دهد. بهشت در انتظار شماست. آری! امشب بهشت، بی قرار شما شده است. برای لحظاتی سراسر خیمه غرق شادی و سرور می شود. همه به یکدیگر تبریک می گویند، بهترین جای بهشت! آن هم در همسایگی پیامبر! فرشتگان با تعجّب از مقام و جایگاه شما، همه صف بسته اند و منتظر آمدن شمایند. شما می روید تا نام خود را در تاریخ زنده کنید. به راستی که دنیا دیگر یارانی به با وفایی شما نخواهد دید 💞@MF_khanevadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌳در جنگ روانی یکی از عوامل پذیرش شایعات ؛ دل سپاری به دشمن است [سوره الأنعام (6): آيه 113] وَ لِتَصْغى إِلَيْهِ أَفْئِدَةُ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ وَ لِيَرْضَوْهُ (113) و (شياطين، سخنان فريبنده ى خود را بر مردم مىخوانند) تا گوش دل آنان كه به قيامت ايمان ندارند، به آن سخنان مايل شود 🌹🌹امام خامنه ای در اجتماع زائران و مجاوران حرم مطهر رضوی ۱۳۸۶/۰۱/۰۱ من به همین مناسبت به عناصر سیاسی داخلی هم دوستانه نصیحت میکنم؛ مراقب باشند، طوری حرف نزنند، طوری موضعگیری نکنند که به مقاصد دشمن در این جنگ روانی کمک شود؛ به دشمن کمک نکنند. امروز هر کس که مردم را ناامید کند و به خود، به مسئولین و به آینده بیاعتماد کند، به دشمن کمک کرده. امروز هر کس که به اختلافات دامن بزند - هر نوع اختلافاتی - به دشمن ملت ایران کمک کرده. کسانی که قلم دارند، بیان دارند، تریبون دارند، جایگاهی دارند، باید مراقب باشند؛ نباید بگذارند دشمن از آنها استفاده کند. جنگ روانی دشمن، مهمترین بخش مبارزه‌ی دشمن با ملت است 🍃هر صبح ، یک حدیث🍃 قالَ النَبی صَلَ‌الله‌عَلَیه‌و‌آله: 🌺هرگاه پدری با نگاه مودت آمیز خود فرزند خویش را مسرور کند، خداوند به او اجر آزاد کردن یک بنده را میدهد. 📚مستدرک الوسائل جلد۲، صفحه۶۲۶ 🍃🌸🍃🌼🍃🌸 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞@MF_khanevadeh
❤️🍃❤️ 🔵بعضی خانوما میگن چرا شوهر ما تو خونه حرف نمیزنه ولی با دیگران این همه میگه و میخنده... چرا واسه ما خرج نمیکنه ولی به دیگران که میرسه این همه دست و دلباز میشه.... و خیلی مثال های دیگه... ⁉️میدونید یکی از دلایلش چی میتونه باشه؟؟ اینکه اون "دیگران" همسر شما را همیشه "تایید" میکنن.. ولی شما فقط کارت اینه که همسرت رو "تخریبش" کنی...!!! 👈یه خانوم نمیذاره تو تایید کردن همسرش کسی ازش سبقت بگیره... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞@MF_khanevadeh
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دیدگاه‌‌های غلط در ازدواج ⭕️ دختری نامه نوشت بود به من با این عبارات: خدا لعنت کند پدرم را، خدا لعنت کند مادرم را، خدا لعنت کند استاد دانشگاهم را، خدا لعنت کند دکتر روانشناسم را، چون..... 🔰 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞@MF_khanevadeh
از بدو تولد الي سه ماهگي👼 🎁 : تأثيرگذاري تازه بچه دار شدن هیجان انگیز است همچنین سخت است. در طول سه ماه نخست، همراه با نوزاد خود رشد کرده و یاد میگیرید. براي نوزاد شما هیچ چیز مهمتر از با شما بودن نیست. شما ضمن تغذیه و بغل کردن و حرف زدن و بازي با نوزاد خود، در ساخت اعتماد و كنجكاوي و ايجاد ارتباط باو كمك ميكنيد. نیز باو میفهمانید که در دنياي پهناور اطرافش، عزیز و ارزشمند و امن است اگر نوزادان میتوانستند حرف بزنند گریه میکنم چونکه یا گرسنه ام یا سردم یا خیسم یا میخواهم ترا ببینم. در ابتداء باید هربار نزد من بيائي. نیز با ایجاد صداهاي مکيدن ارتباط برقرار میکنم که يعني میخواهم یا سرگرم یا تغذیه شوم. هنگام خستگی یا سیري ممكن است رویم را از تو دور کنم. در زندگي ام لااقل يكنفر باید مرتبا با محبت بمن رسیدگی کند، ليكن تمامي خانواده ام برایم اهمیت دارد. دوست دارم با پدربزرگ و مادربزرگ و پرستاران بچه و سایر افرادي باشم که مرا دوست دارند. آنها در آموزش نحوه رفتار با مردم در زندگی آینده ام، بمن كمك ميكنند. پوشك مرا بدفعات عوض خواهي کرد (مجموعا تقريبا 7000 بار) پس بگذار درحین اینکار تفریح کنیم. دوست دارم برایم آواز بخواني و شکمم را غلغلك دهي. دوست دارم باتو قان و قون كنم ولي بيش از هر چیز دوست دارم با من مانند يك آدم بزرگ حرف بزني چون در درك اصوات و زبان مرا ياري ميكند. در موفقیت نوزاد خود كمك كنید 💞@MF_khanevadeh
📚داستان کوتاه ❖ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌ 📌ﺭﻭﺯﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ بحث شاﻥ ﺷﺪ! ﻣﺎﺭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﻓﻨﺎﮎِ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛ ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﯿﺶ ﺯﺩﻧﻢ! ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﻤﯽ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ. ﻣﺎﺭ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺣﺮﻓﺶ، ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ؛ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺰﻡ ﻭ ﻣﺨﻔﯽ ﻣﯿﺸﻮﻡ؛ ﺗﻮ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻦ! ﻣﺎﺭ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻧﻤﻮﺩ. ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻓﻮﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻟﻌﻨﺘﯽ! ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻣﮑﯿﺪﻥ ﺟﺎﯼ ﻧﯿﺶ ﻭ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﺯﻫﺮ ﮐﺮﺩ. ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺭﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﺧﻤﺶ مرهم کرد ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﯼ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﯾﺎﻓﺖ. چندی گذشت و ﺳﭙﺲ ﻣﺎﺭ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ: ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ! ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ! ﺍﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻭﺣﺸﺖ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ، ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻫﺮ ﺭﺍ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﻧﻨﻤﻮﺩ! ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ ﻭ ﻧﯿﺶ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻣﺮﺩ...!!! ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ از ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﺎ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻧﯿﺰﻫﻤﯿﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ. بیشتر ﻣﻮﺍﻇﺐ باورها و ﺗﻠﻘﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ مان ﺑﺎﺷﯿم! ❖ 💞@MF_khanevadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕🍁 مبینا پکر شد و بعد از خداحافظی با آن دو بدون ذره ای توجه به عاطفه به سمت در رفت. عاطفه که واقعا حوصله اش نمی کشید از زینب خانم و مسئول حوزه خداحافظی کرد و پشت سرش به راه افتاد. مبینا کفشش را برداشت و بدون خداحافظی با بقیه ی خادمان به سمت در خروجی رفت. عاطفه که از رفتار مبینا کلافه شده بود، بعد از خداحافظی با هدیه، دنبالش به راه افتاد. از برخورد مبینا، خیلی ناراحت بود و وقصد داشت در زمان مناسب اشتباه اش را به او گوشزد کند. با صدای نسبتا بلندی مبینا را صدا زد که چند نفر از آقایان به سمتش برگشتند. زیر لب با خودش غز می زد. مبینا ست که بر می گردین نگاه می کنین؟! قدم هایش را تند تر کرد که به مبینا رسید. چادرش را به آرامی گرفت که مبینا به طرف او برگشت. با عصبانیت رو به او گفت: چیه؟ چرا بلند صدام می کنی؟ همه فهمیدن اسمم چیه! - مگه شما ها اسمتون - - مبينا! چته تو دختر؟! من هیچیم نیست. عاطفه که از عصبانیت در مرز منفجر شدن بود، سعی کرد پنج ثانیه ای نفس بگیرد و بعد شروع به حرف زدن کند. خودش می دانست اگر از عصبانیت حرفی را بگوید، حتما پشیمان خواهد شد. در واقع این زمان را به مبینا هم داده بود که به اشتباه اش فکر کند. - ببین مبینا! من چند بار بهت گفتم تا دیپلم نگیری، نمی تونی وارد حوزه بشی؟ دختر مگه حالا چی شده؟ سه سال دیگه می تونی بری. واقعا نمی فهمم چرا این طوری می کنی؟! 💞@MF_khanevadeh
🔴 💠 از دستش خیلی ناراحت بودم. منتظر نشسته بودم تا برگردد. کلی حرف آماده کرده بودم، اما وقتی دیدمش زبانم بند آمد. مجید آمد و کنارم نشست و گفت: «میدونم ناراحتی. مسجد بودم. زیارت عاشورا خوندم و در سجده‌ی آخرش، از خدا خواستم بخاطر اینکه با خانمم بد حرف زدم منو ببخشه!» شهید مجید کاشفی 📙فرهنگ‌نامه‌شهدای‌سمنان،ج۸،ص۱۰۶ ❣💍❣ 💞@MF_khanevadeh
❄️ مرکز فرهنگی ❄️خانواده ❄️آذربایجانشرقی ❄️
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_نود_و_نه فرزندان عقیل از جا برخاستند و گفتند:《پناه به خدا می بریم، از اینک
شب از نیمه گذشته است. سپاه کوفه پس از ساعت ها رقص و پایکوبی به خواب رفته اند. اولین دستور امام این است که فاصله بین خیمه ها کم شود و خیمه زنان و کودکان در وسط قرار گیرد. چرا امام این دستور را می دهد؟ باید اندکی صبر کنیم. خیمه ها با نظمی جدید و نزدیک به هم برپا می شود. امام دستور می دهد تا سه طرف خیمه ها، خندق(چاله عمیق) حفر شود. همه یاران شروع به کار می کنند. کاری سخت و طاقت فرساست، فرصت هم کم است. در تاریکی شب همه مشغول کاراند. عدّه ای هم نگهبانی می دهند تا مبادا دشمن از راه برسد. کار به خوبی پیش می رود و سرانجام سه طرف اردوگاه، خندق حفر می شود. امام از چند روز قبل دستور داده بود تا مقدار زیادی هیزم از بیابان جمع شود. اکنون دستور می دهد تا هیزم ها را داخل خندق بریزند. با آماده شدن خندق یک مانع طبیعی در مقابل هجوم دشمن ساخته شده و امام از اجرای این طرح خشنود است. امام به یاران خود می گوید:《فردا صبح وقتی که جنگ آغاز شود، دشمن تلاش می کند که ما را از چهار طرف مورد حمله قرار دهد، آن هنگام این چوب ها را آتش خواهیم زد و برای همین دشمن فقط از رو به رو می تواند به جنگ ما بیاید》. حالا می فهمم که امام از این طرح چه منظوری دارد. برنامه بعدی، آماده شدن برای شهادت است. امام از یاران خود می خواهد عطر بزنند و خود را برای شهادت آماده کنند. فردا روز ملاقات با خداست. باید معطّر و آراسته و زیبا به دیدار خدا رفت. نگاه کن! امشب ، بریر، چقدر شاداب است! او زبان به شوخی باز کرده است. او نگاهی به دوست خود عبدالرّحمان می کند و می گوید:《فردا، جوان و زیبا، در آغوش حُور بهشتی خواهی بود》. آری، زلف حوران بهشتی در دست تو خواهد بود. از شراب پاک بهشتی، سرمست خواهی شد. البته تو خود می دانی که وصال پیامبر صلی الله علیه و آله و حضرت علی علیه السلام برای او از همه چیز دلنشین تر است! عبدالرّحمان با تعجّب به بُرَیر نگاه می کند: _ بُرَیر، هیچ گاه تو را چنین شوخ و شاداب ندیده ام. همواره چنان با وقار بودی که هیچ کس جرات شوخی با تو را نداشت. ولی اکنون... _ راست می گویی، من و شوخی این چنینی! امّا امشب، شب شادی و سرور است. به خدا قسم، ما دیگر فاصله ای با بهشت نداریم. فردا روز وصال است و بهشت در انتظار ماست. از همه مهمتر، فردا روز دیدار پیامبر صلی الله علیه و آله است، آیا این شادی ندارد؟ عبدالرّحمان می خندد و بریر را در آغوش می گیرد. آری اکنون هنگامه شادمانی است. اگر چه در عمق این لحظات شاد، امّا کوتاه غصّه تنهایی حسین 'علیه السلام' و تشنگی فرزندانش موج می زند. نافع بن هلال از خیمه بیرون می آید، می خواهد کمی قدم بزند که ناگهان سایه ای به چشمش می آید. خدایا او کیست؟ نکند دشمن است و قصد شومی دارد. نافع شمشیر می کشد و آهسته نزدیک می شود. _ کیستی ای مرد و چه میکنی؟ _ نافع، من هستم، حسین! _ مولای من، فدایت شوم. در دل این تاریکی کجا می روید. نکند دشمن به شما آسیبی برساند. _ آمده ام تا میدان نبرد را بررسی کنم و ببینم که فردا دشمن از کجا حمله خواهد کرد. امام حسین 'علیه السلام' دست نافع را می گیرد و به او می فرماید: _ فردا روزی است که همه یاران من کشته خواهند شد. _ راست می گویی. فردا وعده خدا فرا می رسد. _ اکنون شب است و تاریکی و جز من و تو هیچ کس اینجا نیست. آنجا را نگاه کن! نقطه کور میدان است، هر کس از اینجا برود هیچ کس او را نمی بیند؛ اینک بیا و جان خود را نجات بده، من بیعت خود را از تو برداشتم، برو. عرق سردی بر پیشانی نافع می نشیند، پاهایش سست می شود و روی زمین می افتد. ناگهان صدای گریه اش سکوت شب را می شکند. _ چرا گریه می کنی؟ فرصت را غنیمت بشمار و جان خود را نجات بده. _ ای فرزند پیامبر! به رفتنم می خوانی؟ من کجا بروم؟ تا جانم را فدایت نکنم، هرگز از تو جدا نخواهم شد. شهادت در راه تو افتخاری است بزرگ امام دست بر سر نافع می کشد و او را از زمین بلند می کند و باهم به سوی خیمه ها می روند. امام وارد خیمه خواهر می شود و نافع کنار خیمه منتظر امام می ماند. صدایی به گوش نافع می رسد که دلش را به درد می آورد. این زینب علیهاالسلام که با برادر سخن می گوید: 《برادر! نکند فردا، یارانت تو را تنها بگذارند؟》 نافع تاب نمی آورد و اشک در چشم های او حلقه می زند. عجب! عمّه سادات در اضطراب است. چنین شتابان کجا می روی؟ صبر کن من می خواهم با تو بیایم. آنجا، خیمه حبیب بن مظاهر، بزرگ این قوم است. نافع وارد خیمه می شود. حبیب در گوشه خیمه مشغول خواندن قرآن است. نافع سلام می کند و می گوید:《ای حبیب! برخیز دختر علی نگران فرداست؟ باید به او آرامش و اطمینان بدهیم، برخیز حبیب!》 حبیب از جا بر می خیزد و با شتاب به خیمه دوستانش می رود. همه را خبر می دهد و از آنها می خواهد تا شمشیرهای خود را بردارند و بیایند. می خواهی چه کنی ای حبیب؟ همه در صف ه