✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد_و_دو شب روایی نیمه های شب است. صحرای کربلا در سکوت است و لشکر کوفه د
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_سه
و بعد از لحظاتی کاروان به سوی این سرزمین حرکت کرد. ساعتی بعد پسر و عروسم آمدند. چشمه زلال آب چشم آنها را خیره کرده بود و گفت:
_ اینجا چه خبر بوده است مادر؟
_ حسین فرزند آخرین پیامبر خدا صلی الله علیه و آله اینجا بود و تو را به یاری فرا خواند و رفت.
فرزندم در فکر فرو رفت. این حسین 'علیه السلام' کیست که چون حضرت عیسی علیه السلام معجزه می کند؟ باید پیش او بروم. پسرم تصمیم خود را گرفت تا به سوی حسین 'علیه السلام' برود. او می خواست به سوی همه خوبی ها پرواز کند.
دل من هم حسینی شده بود و می خواستم همسفر او باشم. برای همین به او گفتم:《پسرم! حق مادری را ادا نکرده ای اگر مرا هم به کربلا نبری》.
فرزندم به من نگاهی کرد و چیزی نگفت.
آن گاه همسرش جلو آمد و به او گفت:《همسر عزیزم! مرا تنها می گذاری و می روی. من نیز می خواهم با تو بیایم》. وهب جواب داد:《این راه خون است و کشته شدن. مگر خبر نداری همه دارند برای کشتن حسین 'علیه السلام' به کربلا می روند، امّا همسر وهب اصرار کرد که من می خواهم همراه تو بیایم.
و این چنین بود که ما هر سه با هم حرکت کردیم تا حسین 'علیه السلام' را ببینیم.
من با شنیدن این حکایت به این خانواده آفرین می گویم و تصمیم می گیرم تا در دل تاریکی شب، آنها را همراهی می کنم.
گویا امام حسین 'علیه السلام' می داند که سه مهمان عزیز دارد. پیش از اینکه آنها به کربلا برسند خودش از خیمه بیرون آمده است.
زینب علیهاالسلام هم به استقبال میهمانان می آید. اکنون وهب در آغوش امام حسین 'علیه السلام' است و مادر و همسرش در آغوش زینب علیهاالسلام.
به خدا سوگند که آرامش دو جهان را به دست آورده ای، ای وهب! خوشا به حال تو!
و دین سه کافر به دست امام حسین 'علیه السلام' مسلمان می شوند.
<<اَشهَدَ اَن لا اِله اِلا الله وَ اَشهَدَ اَن مُحَمَّداً رَسولَ الله>>
خوشا به حال شما که مسلمان شدنتان با حسینی شدنتان یکی بود. ایمان آوردن شما در این شرایط حساس، نشانه روحیّه حق طلبی شماست.
#قسمت_هشتاد_و_چهار
نگاه کن! آن پیرمرد را می گویم. آیا او را می شناسی؟
او اَنس بن حارث، یکی از یاران پیامبر است. او نبرد قهرمانانه حمزه سیدالشّهدا را از نزدیک دیده است و اینکه با کوله باری از خاطره های بزرگ به سوی امام حسین 'علیه السلام' می آید.
سن او بیش از هفتاد سال است، امّا او می آید تا این بار در رکاب فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله شمشیر بزند.
نگاهش به امام می افتد. اشک در چشمانش حلقه می زند. اندوهی غریب وجودش را فرا می گیرد. او خودش از پیامبر شنیده است: 《حسین من در سرزمین عراق می جنگد و به شهادت می رسد. هر کس که او را درک کند باید یاریش کند》. او دیده است که پیامبر صلی الله علیه و آله چقدر به حسین عشق می ورزید و چقدر در مورد او به مردم توصیه می کرد.
اکنون پس از سال ها، آن هم در دل شب هشتم، اَنس بار دیگر مولایش حسین 'علیه السلام' را می بیند. تمام خاطره ها زنده می شود. بوی مدینه در فضا می پیچد. اَنس نزد امام می رود و با او بیعت می کند که تو آخرین قطره خون خود در راه امام جهاد کند.
آری! چنین است که مدینه به عاشورا متصل می شود. اَنس که در رکاب پیامبر شمشیر زده، آمده است تا در کربلا هم شمشیر بزند.
اگر در رکاب پیامبر شهادت نصیبش نشد، اکنون در رکاب فرزندش می تواند شهد شهادت بنوشد.
آنجا را نگاه کن!
دو اسب سوار با شتاب به سوی ما می آیند. خدایا! آنها کیستند؟ نکند دشمن باشند و قصد حمله داشته باشند؟
_ ما آمده ایم امام حسین 'علیه السلام' را یاری کنیم.
_ شما کیستید؟
_ منم نُعمان اَزدی، آن هم برادرم است.
_ خوش آمدید.
آنها به سوی خیمه امام می روند تا با او بیعت کنند. آیا آنها را می شناسی؟ آنها کسانی هستند که در جنگ صفّین در رکاب حضرت علی علیه السلام شمشیر زده اند.
فردای آن شب نزد نعمان و برادرش می روم و می گویم:
_ دیشب از کدام راه به اردوگاه امام آمدید؟ مگر همه راه ها بسته نیست؟
_ راست می گویی، همه راه ها بسته شده است، امّا ما با یک نقشه توانستیم خود را به اینجا برسانیم.
_ چه نقشه ای؟
_ ما ابتدا خود را به اردوگاه ابن زیاد رساندیم و همراه سپاهیان او به کربلا آمدیم و سپس در دل شب خود را به اردوگاه حق رساندیم
#ادامه_دارد
#شبتون_پراز_یاد_خدا
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد_و_سه و بعد از لحظاتی کاروان به سوی این سرزمین حرکت کرد. ساعتی بعد پس
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_شش
مذاکره در ظاهر کاملاً مخفیانه است. تو همین جا بمان، من جلو می روم ببینم چه می گویند و چه می شنوند.
امام می فرماید:《ای عمرسعد، می خواهی با من بجنگی؟ تو که می دانی من فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله هستم. از این مردم جدا شو و به سوی من بیا تا رستگار شوی》.
جانم به فدایت ای حسین 'علیه السلام' !
با اینکه عمرسعد آب را بر روی کودکان تو بسته و صدای گریه و عطش آنها دشت کربلا را فرا گرفته است، باز هم او را به سوی خود دعوت می کنی تا رستگار شود.
دل تو آنقدر دریایی است که برای دشمن خود نیز، جز خوبی نمی خواهی.
دل تو به حال دشمن هم می سوزد. کجای دنیا می توان مهربان تر از تو پیدا کرد.
عمرسعد حیران می شود و نمی داند چه جوابی بدهد. او هرگز انتظار شنیدن این کلام را از امام حسین 'علیه السلام' نداشت.
امام نمی گوید که آب را آزاد کن. امام از او می خواهد که خودش را آزاد کند. عمرسعد، بیا و تو هم از بندِ هوای نفس، آزاد شو. بیا و دنیا را رها کن.
آشوبی در وجود عمرسعد برپا می شود. بین دو راهی عجیبی گرفتار می شود. بین حسینی شدن و حکومت ری، امّا سرانجام عشق حکومت ری به او امان نمی دهد. امان از ریاست دنیا! تاریخ پر از صحنه هایی است که مردم ایمان خود را برای دو روز ریاست دنیا فروخته اند.
پس عمرسعد باید برای خود بهانه بیاورد. او دیگر راه خود را انتخاب کرده است.
رو به امام می کند و می گوید :
_ می ترسم اگر به سوی تو بیایم خانه ام را ویران کنند.
_ من خودم خانه ای زیبا تر و بهتر برایت می سازم.
_ می ترسم مزرعه و باغ مرا بگیرند.
_ من بهترین باغ مدینه را به تو می دهم. آیا اسم مزرعه بُغَیبِه را شنیده ای؟ همان مزرعه ای که معاویه می خواست آن را به یک میلیون دینار طلا از من بخرد، امّا من آن را نفروختم، من آن باغ را به تو می دهم. دیگر چه می خواهی؟
_ می ترسم ابن زیاد زن و بچه ام را به قتل برساند.
_ نترس، من سلامتی آنها را برای تو ضمانت می کنم. تو برای خدا به سوی من بیا، خداوند آنها را حفاظت می کند.
عمرسعد سکوت می کند و سخنی نمی گوید. او بهانه دیگری ندارد. هر بهانه ای که می آورد امام به آن پاسخی زیبا و به دور از انتظار می دهد.
سکوت است و سکوت.
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_هفت
او امام حسین 'علیه السلام' را خوب می شناسد. حسین 'علیه السلام' هیچ گاه دروغ نمی گوید. خدا در قرآن سخن از پاکی و عصمت او به میان آورده است، امّا عشق ریاست و حکومت ری را چه کند؟
امام حسین 'علیه السلام' می خواست مزرعه بزرگ و با صفایی را که درختان خرمای زیادی داشت به عمرسعد بدهد، امّا عمرسعد عاشق حکومت ری شده است و هیچ چیز دیگر را نمی بیند.
سکوت عمرسعد طولانی می شود، به این معنا که او دعوت امام حسین 'علیه السلام' را قبول نکرده است. اکنون امام به او می فرماید:
《ای عمرسعد، اجازه بده تا من راه مدینه را در پیش گیرم و به سوی حرم جدّم باز گردم》.
باز هم عمرسعد جواب نمی دهد. امام برای آخرین بار به عمرسعد می فرماید:
《ای عمرسعد، بدان که با ریختن خونِ من؛ هرگز به آرزوی خود که حکومت ری است نخواهی رسید》.
و باز هم سکوت... دیدار به پایان می رسد و هر گروه به اردوگاه خود باز می گردد.
خداوند انسان را آزاد و مختار آفریده است. خداوند راه خوب و بد را به انسان نشان می دهد و این خود انسان است که باید انتخاب کند. امشب عمرسعد می توانست حسینی شود و سعادت دنیا و آخرت را از آن خود کند.
شاید با خود بگویی چگونه شد که امام حسین 'علیه السلام' به عمرسعد وعده داد که اگر به اردوگاه حق بیاید برای او بهترین منزل را می سازد و زن و بچّه های او نیز، سالم خواهند ماند.
این نکته بسیار مهمّی است. شاید فکر کنی که عمرسعد یک نفر است و پیوستن او به لشکر امام، هیچ تاثیری بر سرنوشت جنگ ندارد، امّا اگر به یاد داشته باشی برایت گفتم که عمرسعد به عنوان شخصیّت مهم، در کوفه مطرح بود و مردم او را به عنوان یک دانشمند وارسته می شناختند.
من باور دارم اگر عمرسعد امشب حسینی می شد، بیش از ده هزار نفر حسینی می شدند و همه کسانی که بخاطر سخنان عمرسعد به جنگ امام حسین 'علیه السلام' آمده بودند به امام ملحق می گشتند و سرنوشت جنگ عوض می شد.
و شاید در این صورت دیگر جنگی رخ نمی داد. زیرا وقتی ابن زیاد می فهمید عمرسعد وسپاهش به امام حسین 'علیه السلام' ملحق شده اند، خودش از کوفه فرار می کرد، در نتیجه امام به راحتی می توانست کوفه را تصرّف کند و پس از آن به شام حمله کرده و به حکومت یزید خاتمه بدهد.
#ادامه_دارد
#شبتون_پراز_یاد_خدا
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد_و_شش مذاکره در ظاهر کاملاً مخفیانه است. تو همین جا بمان، من جلو می ر
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_هشت
همسفرم! به نظر من یکی از مهم ترین برنامه های امام حسین 'علیه السلام' در کربلا، مذاکره ایشان با عمرسعد بوده است.
امام حسین 'علیه السلام' در هر لحظه از قیام خود همواره تلاش می کرد که از هر موقعیتی برای هدایت مردم و دور کردن آنها از گمراهی استفاده کند، امّا افسوس که عمرسعد وقتی در مهم ترین نقطه تاریخ ایستاده بود، بزرگترین ضربه را به حق و حقیقت زد، آن هم برای عشق به حکومت
عمرسعد به خیمه خود بازگشته است. در حالی که خواب به چشم او نمی آید.
وجدانش با او سخن می گوید:《تو می خواهی با پسر پیامبر بجنگی؟ تو آب را بر روی فرزندان زهرا علیهاالسلام بسته ای؟》.
به راستی، عمرسعد چه کند؟ عشق حکومت ری، لحظه ای او را رها نمی کند. سرانجام فکری به ذهن او می رسد:《خوب است نامه ای برای ابن زیاد بنویسم》.
او قلم و کاغذ به دست می گیرد و چنین می نویسد:《شکر خدا که آتش فتنه خاموش شد. حسین به من پیشنهاد داده است تا به او اجازه دهم به سوی مدینه برگردد. خیر و صلاح امّت اسلامی هم در قبول پیشنهاد اوست》.
عمرسعد، نامه را به پیکی می دهد تا هر چه سریع تر آن را به کوفه برساند.
امروز پنجشنبه، نهم محرّم و روز تاسوعاست.
خورشید بالا آمده است. ابن زیاد در اردوگاه کوفه در خیمه فرماندهی نشسته است. امروز نیز، هزاران نفر به سوی کربلا اعزام خواهند شد. دستور او این است که همه مردم باید برای جنگ بیایند و اگر مردی در کوفه بماند، گردنش زده خواهد شد.
فرستاده عمرسعد نزد ابن زیاد می آید.
_ هان، از کربلا چه خبر آورده ای؟
_ قربانت شوم، هر خبری که می خواهید داخل این نامه است.
ابن زیاد نامه را می گیرد و آن را باز کرده و می خواند. نامه بوی صلح و آرامش می دهد. او به فرماندهان خود می گوید:《این نامه مرد دلسوزی است. پیشنهاد او را قبول می کنم》.
او تصمیم می گیرد نامه ای به یزید بنویسد و اطّلاع دهد که امام حسین 'علیه السلام' حاضر است به مدینه برگردد. ریختن خون امام حسین 'علیه السلام' برای حکومت بنی اُمیّه، بسیار گران تمام خواهد شد و موج نارضایتی مردم را در پی خواهد داشت.
او در همین فکر هاست که ناگهان صدایی به گوش او می رسد:《ای ابن زیاد، مبادا این پیشنهاد را قبول کنی!》.
#پارت_هشتاد_و_نه
خدایا، این کیست که چنین گستاخانه نظر می دهد؟
او شمر است که فریاد بر آورده:《تو نباید به حسین اجازه دهی به سوی مدینه برود. اگر او از محاصره نیروهای تو خارج شود هرگز به او دست پیدا نخواهی کرد. بترس از روزی که شیعیان او دورش را بگیرند و آشوبی بزرگ تر بر پا کنند》.
ابن زیاد به فکر فرو می رود. شاید حق با شما باشد. او با خود می گوید:《اگر امروز، امیر کوفه هستم بخاطر جنگ با حسین است. وقتی که حسین، مسلم را به کوفه فرستاد، یزید هم مرا امیر کوفه کرد تا قیام حسین را خاموش کنم》.
آری، ابن زیاد می داند که اگر بخواهد همچنان در مقام ریاست بماند، باید ماموریّت مهمّ خود را به خوبی انجام دهد. نقشه کشتن امام حسین 'علیه السلام' در مدینه، با شکست رو به رو شده و طرح ترور امام در مکّه نیز، موفق نبوده است. پس حال باید فرصت را غنیمت شمرد.
اینجاست که ابن زیاد رو با شمر می کند و می گوید:
_ آفرین! من هم با تو موافقم. اکنون که حسین در دام ما گرفتار شده است نباید رهایش کنیم.
_ ای امیر! آیا اجازه می دهی تا مطلبی را به شما بگویم که هیچ کس از آن خبری ندارد
_ چه مطلبی؟
_ خبری از صحرای کربلا.
_ ای شمر! خبرت را زود بگو.
_ من تعدادی جاسوس را به کربلا فرستاده ام. آنها به من خبر داده اند که عمرسعد شب ها با حسین ارتباط دارد و آنها با یکدیگر سخن می گویند.
ابن زیاد از شنیدن این خبر آشفته می شود و می فهمد که چرا عمرسعد این قدر معطّل کرده و دستور آغاز جنگ را نداده است
ابن زیاد رو به شمر می کند و می گوید:《ای شمر! با باید هر چه سریع تر جنگ با حسین را آغاز کنیم. تو به کربلا برو و نامه مرا به عمرسعد برسان. اگر دیدی که او از جنگ با حسین شانه خالی می کند بی درنگ گردن او را بزن و خودت فرماندهی نیروها را به عهده بگیر و جنگ را آغاز کن》.
ابن زیاد دستور می دهد نامه ماموریّت شمر نوشته شود. شمر به عنوان جانشین عمرسعد به سوی کربلا می رود.
مایلی نامه ابن زیاد به عمرسعد را برایت بخوانم:《ای عمرسعد، من تو را به کربلا نفرستادم تا از حسین دفاع کنی و این قدر وقت را تلف کنی. بدون درنگ از حسین بخواه تا با یزید بیعت کند و اگر قبول نکرد جنگ را شروع کن و حسین را به قتل برسان. فراموش نکن که تو باید بدن حسین را بعد از کشته شدنش، زیر سمّ اسب ها قرار بدهی زیرا او ستمکاری بیش نیست
#پارت_نود
شمر یکی از فرماندهان عالی مقام ابن زیاد بود و انتظار داشت که ابن زیاد او را به عنوان فرمانده کلّ سپاه کوفه انتخاب کن
به همین دلیل، از روز سوم محرّم که عمرسعد به عنوان فرمانده کل سپاه معیّن شد، به دنبال ضربه زدن
#ادامه_دارد
#شبتون_شهدایی
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_هشتاد_و_هشت همسفرم! به نظر من یکی از مهم ترین برنامه های امام حسین 'علیه ال
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_نود_و_یک
او به این خیال به کربلا آمد تا کاری کند که جنگ برپا نشود و توانسته بود از روز سوم محرّم تا به امروز شروع جنگ را عقب بیندازد، امّا اکنون اگر بخواهد به صلح بیندیشد جانش در خطر است. او فرصتی ندارد و شمر به زودی از راه می رسد.
عمرسعد از فرات بیرون آمد. لباس خود را پوشید و پس از ورود به خیمه فرماندهی، دستور داد تا شیپور جنگ زده شود.
نگاه کن! همه سپاه کوفه به تکاپو افتاده اند. چه غوغایی برپا شده است!
همه سربازان خوشحال اند که سرانجام دستور حمله صادر شده است. زیرا آنها هفت روز است که در آن بیابان معطّل اند.
عمرسعد زره بر تن کرده و شمشیر بر دست می گیرد.
شمر این راه را به این امید طی می کند که گردن عمرسعد را بزند و خود فرمانده بیش از سی و سه هزار سرباز شود. شمر با خود فکر می کند که اگر او فرمانده سپاه کوفه بشود، یزید جایزه بزرگی به او خواهد داد.
شمر کیسه های طلا را در دست خود احساس می کند و شاید هم به فکر حکومت منطقه مرکزی ایران است. بعید نیست که اگر او عمرسعد را از میان بردارد، ابن زیاد او را امیر ری کند، امّا شمر خبر ندارد که عمرسعد از همه جریان با خبر شده است و نمی گذارد در این عرصه رقابت، بازنده شود.
شمر به کربلا می رسد و می بیند که سپاه کوفه آماده حمله است. او نزد عمرسعد می آید. عمرسعد را می بیند که لباس رزم پوشیده و شمشیر در دست گرفته است. با او می گوید:《ای عمرسعد، نامه ای از طرف ابن زیاد برایت آورده ام》.
عمرسعد نامه را می گیرد و خود را به بی خبری می زند و خیلی عادی شروع به خواندن آن می کند. صدای قهقه عمرسعد بلند می شود:《آمده ای تا فرمانده کل قوّا شوی، مگر من مرده ام؟! نه، این خیال ها را از سرت بیرون کن. من خودم کار حسین را تمام می کنم》.
شمر که احساس می کند بازی را باخته است، سرش را پایین می اندازد. عمرسعد خیلی زیرک است و می داند که شمر تشنه قدرت و ریاست است و اگر او را به حال خود رها کند، مایه دردسر خواهد شد. بدین ترتیب تصمیم می گیرد که از راه رفاقت کاری کند تا هم از شرّ او راحت شود و هم از او استفاده کند.
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_نود_و_دو
_ ای شمر! من تو را فرمانده نیروهای پیاده می کنم. هرچه سریع تر برو و نیروهایت را آماده کن.
_ چشم، قربان!
بدین ترتیب، عمرسعد برای رسیدن به اهداف خود بزرگ ترین رقیب خود را این گونه به خدمت می گیرد.
سپاه کوفه سراسر جوش و خروش است. همه آماده اند تا به سوی امام حسین 'علیه السلام' حمله کنند.
سواره نظام، پیاده نظام، تیراندازها و نیزه دارها همه آماده و مرتّب ایستاده اند.
عمرسعد با تشریفات خاصّی در جلوی سپاه قرار می گیرد.
آنجا را نگاه کن! امروز او فرمانده بیش از سی و سه هزار نیرو است. همه منتظر دستور او هستند. آیا شما می دانید عمرسعد چگونه دستور حمله را می دهد؟
این صدای عمرسعد است که می شنوی:《ای لشکر خدا، پیش به سوی بهشت!》.
درست شنیدید! این صدای اوست:《اگر در این جنگ کشته شوید شما شهید هستید و به بهشت می روید. شما سربازانی هستید که در راه خدا مبارزه می کنید. حسین از دین خدا خارج شده و می خواهد در امّت اسلامی اختلاف بیندازد. شما برای حفظ و بقای اسلام شمشیر می زنید.》
همسفرم! مظلومیّت امام حسین 'علیه السلام' فقط در تشنگی و کشته شدنش نیست، یکی دیگر از مظلومیّت های او این است که دشمنان برای رسیدن به بهشت، با او جنگیدند. برای این مصیبت نیز، باید اشک ماتم ریخت که امام حسین 'علیه السلام' را به عنوان دشمن خدا معرّفی کردند.
تبلیغات عمرسعد کاری کرد که مردم نادان و بی وفای کوفه، باور کردند که امام حسین 'علیه السلام' از دین خارج شده و کشتن او واجب است.
آنها با عنصر دین به جنگ امام حسین 'علیه السلام' آمدند. به عبارت دیگر، آنها برای زنده کردن اسلامِ ساختگی، با اسلام واقعی جنگیدند.
امام حسین 'علیه السلام' در کنار خیمه نشسته است. بی وفایی کوفیان دل او را به درد آورده است.
لحظاتی خواب به چشم آن حضرت می آید. در خواب مهمان جدّش پیامبر صلی الله علیه و آله می شود. پیامبر به ایشان می فرماید:《ای حسین! تو به زودی، مهمان ما خواهی بود》.
صدای هیاهوی سپاه کوفه به گوش می رسد! زینب علیهاالسلام از خیمه بیرون می آید و نگاهی یه صحرای کربلا می کند.
خدای من! حمله کوفیان، آغاز شده است. آنها به سوی ما می آیند. شمشیرها و نیزه ها در دست، همچون سیل خروشان در حرکت اند.
#ادامه_دارد........
#شبتون_پراز_یاد_خدا
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_نود_و_یک او به این خیال به کربلا آمد تا کاری کند که جنگ برپا نشود و توانست
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_نود_و_سه
زینب علیهاالسلام سراسیمه به سوی خیمه برادر می آید، امّا می بیند که برادرش، سر روی زانو نهاده و گویی خوابش برده است.
نزدیک می آید و کنار او می نشیند و به آرامی می گوید:
《برادر! آیا این هیاهو را می شنوی؟ دشمنان به سوی ما می آیند》.
امام سر خود را از روی زانوهایش بلند می کند. خواهر را کنار خود می بیند و می گوید:
《اکنون نزد پیامبر بودم. او به من فرمود: به زودی مهمان من خواهی بود》.
زینب علیهاالسلام نگاهی به برادر دارد و نیم نگاهی به سپاهی که به این طرف می آیند. او متوجّه می شود که باید از برادر دل بکند.
برادر عزم سفر دارد. اشکی که در چشمان زینب علیهاالسلام حلقه زده بود فرو می ریزد.
گریه او به گوش زن ها و بچّه ها می رسد و موجی از گریه در خیمه ها به پا می شود.
امام به او می فرماید:《خواهرم، آرام باش!》.
سپاه کوفه به پیش می آید. امام از جا بر می خیزد و به سوی برادرش عبّاس می رود و می فرماید:
《جانم فدایت!》
درست شنیدی، امام حسین 'علیه السلام' به عبّاس چنین می گوید:
《جانم فدایت، برو و ببین چه خبر شده است؟ اینان که چنین با شتاب می آیند چه می خواهند؟》.
عبّاس بر اسب سوار می شود و همراه بیست نفر از یاران امام به سوی سپاه کوفه حرکت می کند. چهره مصمّم و آرام عبّاس، آرامش عجیبی به خیمه نشینان می دهد. آری! تا عبّاس پاسدار خیمه هاست غم به دل راه ندارد.
عبّاس، پسر علی علیه السلام شیر بیشه ایمان می غرّد و می تازد.
گویا حیدر کرّار است که حمله ور می شود. صدای عبّاس در صحرای کربلا می پیچد. سی و سه هزار نفر، یک مرتبه، در جای خود متوقّف می شوند.
_ شما را چه شده است؟ از این آشوب و هجوم چه می خواهید؟
_ دستور از طرف ابن زیاد آمده است که یا با یزید بیعت کنید یا آماده جنگ باشید.
_ صبر کنید تا پیام شما را به امام حسین 'علیه السلام' برسانم و جواب بیاورم.
عبّاس به سوی خیمه امام حسین 'علیه السلام' بر می گردد.
بیست سوار در مقابل هزاران سوار ایستاده اند. یکی از آنها حبیب بن مظاهر است. دیگری زُهیر و... اکنون باید از فرصت استفاده کرد و این قوم گمراه را نصیحت کرد.
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_نود_و_چهار
حبیب بن مظاهر رو به سپاه کوفه می کند و می گوید:《روز قیامت چه پاسخی خواهید داشت وقتی که پیامبر صلی الله علیه و آله از شما بپرسد چرا فرزندم را کشتید؟》
در ادامه زُهیر به سخن می آید:《من خیر شما را می خواهم. از خدا بترسید. چرا در گروه ستم کاران قرار گرفته اید و برای کشتن بندگان خوبِ خدا جمع شده اید.》
یک نفر از میان جمعیّت می گوید:
_ زُهیر تو که طرفدار عثمان بودی. پس چه شد که اکنون شیعه شده ای و از حسین طرفداری می کنی؟
_ من به حسین نامه ننوشته بودم و او را دعوت نکرده و به او وعده یاری نیز، نداده بودم، امّا در راه مکّه، راه سعادت خویش را یافتم و شیعه حسین شدم. او فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله ماست. من آماده ام تا جان خود را فدای او کنم تا حقّ پیامبر صلی الله علیه و آله را ادا کرده باشم.
آری، آنها آنقدر کور دل شده اند که گویی اصلاً سخنان حبیب و زهیر را نشنیده اند.
عبّاس خدمت امام حسین 'علیه السلام' می آید و سخن سپاه کوفه را باز می گوید.
امام می فرماید:《عبّاسم! به سوی این سپاه برو و از آنها بخواه تا یک شب به ما فرصت بدهند. ما می خواهیم شبی دیگر با خدای خویش راز و نیاز کنیم و نماز بخوانیم. خدا خودش می داند که من چه قدر نماز و سخن گفتن با او را دوست دارم.》
عبّاس به سرعت باز می گردد. همه نگاه ها به سوی اوست. به راستی، او چه پیامی آورده است؟
او در مقابل سپاه کوفه می ایستد و می گوید:
《مولایم حسین از شما می خواهد که امشب را به ما فرصت دهید.》
سکوت بر سپاه کوفه حاکم می شود. پسر پیامبر صلی الله علیه و آله یک شب از ما فرصت می خواهد. عمرسعد سکوت را می شکند و به شمر می گوید:《نظر تو در این باره چیست؟》امّا شمر نظری نمی دهد.
عمرسعد نگاهی به فرماندهان خود می کند و نظر آنها را جویا می شود. آنها هم سکوت می کنند، در حالی که همه در شک و تردید هستند. از یک سو می خواهند هرچه زودتر به وعده های طلایی ابن زیاد دست یابند و از سویی دیگر امام حسین 'علیه السلام' از آنها یک شب فرصت می خواهد.
#ادامه_دارد
#شبتون_شهدایی
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_نود_و_سه زینب علیهاالسلام سراسیمه به سوی خیمه برادر می آید، امّا می بیند
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_نود_و_پنج
اینجاست که فرمانده نیروهای محافظ فرات (عمرو بن حجّاج) سکوت را می شکند و می گوید:《شما عجب مردمی هستید! به خدا قسم، اگر کفّار از شما چنین در خواستی می کردند، می پذیرفتید. اکنون که پسر پیامبر صلی الله علیه و آله چنین خواسته ای را از شما دارد، چرا قبول نمی کنید؟》
همه منتظر تصمیم عمرسعد هستند. به راستی، او چه تصمیمی خواهد گرفت؟ عمرسعد فکر می کند و با زیرکی به این نتیجه می رسد که اگر الآن دستور حمله را بدهد، نیروهایش روحیّه ی لازم را نخواهند داشت.
او دستور عقب نشینی می دهد و سپاه کوفه به سوی اردوگاه باز می گردد. عبّاس و همراهانش نیز، به سوی خیمه ها باز می گردند.
تنها امشب را فرصت داریم تا نماز بخوانیم و با خدا راز و نیاز کنیم.
غروب روز تاسوعا نزدیک می شود . امام در خیمه خود نشسته است.
پس از آن همه هیاهوی سپاه کوفه، اکنون با پذیرش پیشنهاد امام، سکوت در این دشت حکم فرماست و همه به فردا می اندیشند.
صدایی سکوت صحرا را می شکند:《کجایند خواهر زادگانم؟》.
با شنیدن این صدا،همه از خیمه ها بیرون می دوند.
آنجا را نگاه کن! این شمر است که سوار بر اسب و کمی دور تر، رو به خیمه ها ایستاده و فریاد می زند:《خواهر زادگانم! کجایید؟ عبّاس کجاست؟ عبدالله و عثمان، فرزندان امّ المبین کجا هستند؟》
شمر نقشه ای در سر دارد. او ساعتی پیش، شاهد شجاعت عبّاس بود و دید که او چگونه سپاهی را متوقّف کرد. به همین دلیل تصمیم دارد این مرد دلاور، عبّاس را از امام حسین 'علیه السلام' جدا کند.
او می داند عبّاس به تنهایی نیمی از لشکر امام حسین 'علیه السلام' است. همه دل ها به او خوش است و آرامش این جمع به وجود اوست.
حتماً می دانی که امّ البنین، مادر عبّاس و همسر حضرت علی علیه السلام از قبیله بنی کِلاب است. شمر نیز، از همان قبله است و برای همین، عبّاس را خواهر زاده خود خطاب می کند.
بار دیگر صدا در صحرا می پیچد:《من می خواهم عبّاس را ببینم 》، امّا عبّاس پشت خیمه ایستاده و جواب او را نمی دهد. او نمی خواهد بدون اجازه امام با شمر هم کلام شود.
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_نود_و_شش
امام حسین 'علیه السلام' او را صدا می زند:
《عبّاسم! درست است که شمر آدم فاسقی است امّا صدایت می کند، برو ببین از تو چه می خواهد؟》.
اگر امر امام نبود او هرگز جواب شمر را نمی داد
عبّاس سوار بر اسب، خود را به شمر می رساند و می گوید:
_ چه می گویی و چه می خواهی؟
_ تو خواهر زاده من هستی. من برایت امان نامه آورده ام و آمده ام تا تو را از کشته شدن نجات دهم.
_ نفرین خدا بر تو و امان نامه ات. ما در امان باشیم و فرزند پیامبر در ناامنی باشد؟ دستانت بریده باد، ای شمر! تو می خواهی ما برادر خود را رها کنیم، هرگز!
پاسخ فرزند علی علیه السلام آنقدر محکم و قاطع بود که جای هیچ حرفی نماند.
شمر که می بیند نقشه اش با شکست رو به رو شده خشمگین و خجل به سوی اردوگاه سپاه کوفه بر می گردد.
عبّاس هم به سوی خیمه ها می آید. چه فکری کرده بود آن شمر سیه دل؟ عبّاس و جدایی از حسین 'علیه السلام' ؟ عبّاس و بی وفایی و پیمان شکنی؟ هرگز!
اکنون عبّاس نزدیک خیمه هاست. نگاه کن! همه به استقبالش می آیند. خیمه نشینان، بار دیگر جان می گیرند و زنده می شوند. گویی کلام عبّاس در پشتیبانی از حسین 'علیه السلام' ، نسیم خنکی در صحرای داغ کربلا بود.
عبّاس، با ادب و تواضع از اسب پیاده می شود. و خدمت امام حسین 'علیه السلام' می رسد. تبسمی شیرین بر لب های امام نشسته است.
آری! تماشای قامت رشید عبّاس چه شوق و لذّتی به قلب امام می بخشد.
امام دست های خود را می گشاید و عبّاس را در آغوش می گیرد و می بوسد.
امشب همراه من باش! امشب، شب جمعه، شب عاشوراست.
به چشم هایت التماس کن که به خواب نرود امشب شورانگیز ترین شب تاریخ است.
آن طرف را نگاه کن که چگونه شیطان قهقه می زند. صدای پای کوبی و رقص و شادمانیش در همه جا پیچیده و گویی ابلیس امشب و در اینجا، سی و سه هزار دهان باز کرده و می خندد!
این طرف صداها آرام است. همچون صدای آبی زلال که می رود تا به دریا بپیوندد.
آیا صدای تپش عشق را می شنوی؟ همه فرشتگان آمده اند تا اشکِ دوستان خدا را که بر گونه ها نشسته است ببینند. عدّه ای در سجده اند و عدّه ای در رکوع. زمزمه های تلاوت قرآن به گوش می رسد.
#ادامه_دارد
#شبتون_پراز_یاد_خدا
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_نود_و_پنج اینجاست که فرمانده نیروهای محافظ فرات (عمرو بن حجّاج) سکوت را می
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_نود_و_هفت
عمرسعد نیروهای گشتی اش را به اطراف خیمه های امام فرستاده تا اوضاع اردوگاه امام را، برای او گزارش کنند.
یکی از آنها هنگامی که از نزدیکی خیمه ها عبور می کند، فریاد می زند:《خدا را شکر! که ما خوبان از شما گنهکاران جدا شدیم!》.
بُریر این سخن را می شنود و با خود می گوید:《عجب! کار به جایی رسیده است که این نامردان افتخار می کنند که از امام حسین 'علیه السلام' جدا شده اند؟ یعنی تبلیغات عمرسعد با آنها چه کرده است؟
اکنون بُریر با صدای بلند فریاد می زند:
_ خیال می کنی که خدا تو را در گروه خوبان قرار داده است؟
_ تو کیستی؟
_ من بُریر هستم.
_ ای بُریر! تو را می شناسم.
_ آیا نمی خواهی توبه کنی و به سوی خدا باز گردی؟
معلوم است که جواب او منفی است. قلب این مردم آنقدر سیاه شده که دیگر سخن هیچ کس در آنها اثری ندارد.
به هر حال، اینجا همه مشغول نماز و دعا هستند. البته خیال نکن که فقط امشب شب دعا و نماز است. اکنون اوّل شب است. باید منتظر بمانیم تا نگهبانان عمرسعد به خواب بروند، آن گاه کارهای زیادی هست که باید انجام دهیم.
امام حسین 'علیه السلام' برای امشب چند برنامه دارد.
**
زینب علیهاالسلام در خیمه امام سجّاد علیه السلام نشسته است. او پرستار پسر برادر است.
این خواست خداوند بود که نسل پسر فاطمه علیهاالسلام در زمین حفظ شود. بنابراین، به اراده خداوند، امام سجّاد علیه السلام این روزها در بستر بیماری به سر می برد.
امام حسین 'علیه السلام' کنار بستر فرزند خود می رود. حال او را جویا می شود و سپس از آن خیمه بیرون می آید.
امام حسین 'علیه السلام' به سوی خیمه خود می رود. جَون ( غلام امام حسین 'علیه السلام' ) کنار خیمه نشسته است و در حال تیز کردن شمشیر امام است. صدای نرم و آرام صیقل خوردن شمشیر با زمزمه ای آرام در هم می پیچد.
این زمزمه حزین برای زینب علیهاالسلام تازگی دارد، اگر چه خیلی هم آشناست
#قسمت_نود_و_هشت
خدای من این صدای کیست که چنین غریبانه شعر می خواند؟ آری! این صدای برادرم حسین 'علیه السلام' است: یا دَهرُ اُفِّ لَکَ مِن خَلیلِ کَم لَکَ بِالاشراقِ و لاصیلِ
ای روزگار، اف بر تو باد که تو میان دوستان جدایی می افکنی. به راستی که سرانجام همه انسان ها مرگ است.
وای بر من! سخن برادرم بوی رفتن می دهد. صدای ناله و گریه زینب علیهاالسلام بلند می شود. او تاب شنیدن این سخن را ندارد. پس با شتاب به سوی برادر می آید:
_ کاش این ساعت را نمی دیدم. بعد از مرگ مادر و پدر و برادرم حسن 'علیه السلام' ، دلم به تو مانوس بود، ای حسین!
_ خواهرم! صبر داشته باش. ما باید در راه خدا صبر کنیم و اکنون نیز، چاره دیگری ندریم.
_ برادر! یعنی باید خود را برای دیدن داغ تو آماده کنم، امّا قلب من طاقت ندارد.
و زینب علیهاالسلام بیهوش بر زمین می افتد و صدای شیون و ناله زنان بلند می شود.
امام خواهر را در آغوش می گیرد. زینب آرام آرام چشمان خود را باز می کند و گرمی دست مهربان برادر را احساس می کند.
امام با خواهر سخن می گوید:《خواهرم! سرانجام همه مرگ است. مگر رسول خدا صلی الله علیه و آله از من بهتر نبود، دیدی که چگونه این دنیا را وداع گفت. پدر و مادر و برادرم حسن، همه رفتند. مرگ سرنوشت همه انسان هاست. خواهرم ما باید در راه خدا صبر داشته باشیم》.
زینب علیهاالسلام آرام شده است و اکنون به سخنان برادر گوش می دهد:《خواهرم! تو را سوگند می دهم که در مصیبت من بی تابی نکنی و صورت نخراشی》.
نگاه زینب علیهاالسلام به نگاه امام دوخته شده و در این فکر است که چگونه خواهد توانست خواسته برادر را عملی سازد.
ای زینب! برخیز، تو در آغاز راه هستی. تو باید پیام برادر را به تمام دنیا برسانی. همسفرِ تو در این سفر، صبر است و تاریخ فریاد می زند که خدا به تو صبری زیبا داده است.
خبری در خیمه ها می پیچد. همه با عجله سجّاده های نماز خود را جمع می کنند و به سوی خیمه خورشید می شتابند. امام یاران خود را طلبیده است.
بیا من و تو هم به خیمه امام برویم تا ببینیم چه خبر شده است و چرا امام نیمه شب همه یاران خود را فرا خوانده است؟
همه به امام نگاه می کنند و در این فکراند که امام چه دستوری دارد تا با جان پذیرا شوند. آیا خطری اردوگاه حق را تهدید می کند؟ امام از جای خود بر می خیزد. نگاهی به یاران خود کرده و می فرماید:《من خدای مهربان را ستایش می کنم و در همه شادی ها و غم ها او را شکر می گویم. خدایا! تو را شکر می کنم که به ما فهم و بصیرت بخشیدی و ما را از اهل ایمان قرار دادی》.
امام برای لحظاتی سکوت می کند. همه منتظرند تا امام سخن خود را ادامه دهد:《یاران خوبم! من یارانی به خوبی و وفاداری شما نمی شناسم. بدانید که ما فقط امشب را مهلت داریم و فردا روز جنگ است. من به همه شما اجازه می دهم تا از این صحرا بروید
#ادامه_دارد
#شبتون_شهدایی
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_نود_و_هفت عمرسعد نیروهای گشتی اش را به اطراف خیمه های امام فرستاده تا اوضاع
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_نود_و_نه
فرزندان عقیل از جا برخاستند و گفتند:《پناه به خدا می بریم، از اینکه تو را تنها گذاریم》.
مسلم بن عَوسجه نیز، می ایستد و با اعتقادی راسخ می گوید:《 به خدا قسم، اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو کشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمی شوم در راه تو جان خویش را فدا می کنم، امّا چه کنم که یک جان بیشتر ندارم》.
زُهیر از انتهای مجلس با صدای لرزان فریاد می زند:《 به خدا دوست داشتم در راه تو کشته شوم و دیگر بار زنده شوم و بار دیگر کشته شوم و هزار بار بلا گردانِ وجود تو باشم》.
هر کدام به زبانی خاص، وفاداری خود را اعلام می کنند، امّا سخن همه آنها یکی است: به خدا قسم ما تو را تنها نمی گذاریم و جان خویش را فدای تو می کنیم.
امام نگاهی پر معنا به یاران با وفای خود می کند و در حقّ همه آنها دعا می کند.
اکنون امام می فرماید:《خداوند به شما جزای خیر دهد! بدانید که فردا همه شما به شهادت خواهید رسید و هیچکدام از شما زنده نخواهید ماند》.
همه خدا را شکر می کنند و می گویند:《 خدا را ستایش می کنیم که به ما توفیق یاری تو را داده است》.
تاریخ با تعجّب به این راد مردان نگاه می کند. به راستی، اینان کیستند که با آگاهی از مرگ، خدا را شکر می کنند؟!
آری! وفا، از شما دری آموخت. این کشته شدن نیست، شهادت است و زندگی واقعی!
می بینی که همه با شنیدن خبر شهادت خود، غرقِ شادی هستند و بوی خوش اطاعت یار، فضا را پر کرده است، امّا هنوز سوالی در ذهن تو باقی مانده است.
سر خود را بالا می گیری و به چهره عمو نگاه می کنی. منتظر هستی تا نگاه عمو به تو بیفتد.
و اینک از جا بر می خیزی و می گویی:《عموجان! آیا فردا من نیز کشته خواهم شد؟》با این سخن اندوهی غریب بر چهره عمو می نشانی.
و دوباره سکوت است و سکوت. همه می خواهند بدانند عمو و پسر برادر چه می گویند؟ چشم ها گاه به امام حسین 'علیه السلام' نگاه می کند و گاه به تو.
چرا این سوال را می پرسی؟ مگر امام نفرمود همه کشته خواهیم شد.
#قسمت_صد
امّا نه! تو حق داری سوال کنی. آخر کشتن نوجوان که رسم مردانگی نیست. تو تنها سیزده سال سن داری. امام، قامت زیبای تو را می بیند. اندوه را با لبخند پیوند می زند و می پرسد:
_ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟
_ مرگ و شهادت برای من از عسل هم شیرین تر است.
چه زیبا و شیرین پاسخ دادی!
همه از جواب تو، جانی دوباره می گیرند و بر تو آفرین می گویند. تو این شیوایی سخن را از پدرت، امام حسن علیه السلام' به ارث برده ای.
امام با تو سخن می گوید:《عمویت به فدایت! آری، تو هم شهید خواهی شد》.
با شنیدن این سخن، شادی و نشاط تمام وجود تو را فرا می گیرد. آری! تو عزیز دل امام حسن 'علیه السلام' هستی! تو قاسم هستی! قاسم سیزده ساله ای که مایه افتخار جهان شیعه است.
****
به راستی که شما از بهترین یاران هستید. چه استوار ماندید و از بزرگ ترین امتحان زندگی خویش سربلند بیرون آمدید. تاریخ همواره به شما آفرین می گوید.
اکنون امام حسین 'علیه السلام' نگاهی با یاران خود می کند و می فرماید:《سرهای خود را بالا بگیرید و جایگاه خود را در بهشت ببینید》.
همه، به سوی آسمان نگاه می کنند. پرده ها کنار می رود و بهشت نمایان می شود. خدای من! این جا بهشت است! چقدر با صفاست!
امام تک تک یاران خود را نام می برد و جایگاه و خانه های بهشتی آنها را نشانشان می دهد. بهشت در انتظار شماست. آری! امشب بهشت، بی قرار شما شده است.
برای لحظاتی سراسر خیمه غرق شادی و سرور می شود. همه به یکدیگر تبریک می گویند، بهترین جای بهشت! آن هم در همسایگی پیامبر! فرشتگان با تعجّب از مقام و جایگاه شما، همه صف بسته اند و منتظر آمدن شمایند. شما می روید تا نام خود را در تاریخ زنده کنید.
به راستی که دنیا دیگر یارانی به با وفایی شما نخواهد دید
#ادامه_دارد
#شبتون_پراز_یاد_خدا
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_نود_و_نه فرزندان عقیل از جا برخاستند و گفتند:《پناه به خدا می بریم، از اینک
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_یک
شب از نیمه گذشته است. سپاه کوفه پس از ساعت ها رقص و پایکوبی به خواب رفته اند. اولین دستور امام این است که فاصله بین خیمه ها کم شود و خیمه زنان و کودکان در وسط قرار گیرد.
چرا امام این دستور را می دهد؟ باید اندکی صبر کنیم.
خیمه ها با نظمی جدید و نزدیک به هم برپا می شود. امام دستور می دهد تا سه طرف خیمه ها، خندق(چاله عمیق) حفر شود.
همه یاران شروع به کار می کنند. کاری سخت و طاقت فرساست، فرصت هم کم است.
در تاریکی شب همه مشغول کاراند. عدّه ای هم نگهبانی می دهند تا مبادا دشمن از راه برسد. کار به خوبی پیش می رود و سرانجام سه طرف اردوگاه، خندق حفر می شود.
امام از چند روز قبل دستور داده بود تا مقدار زیادی هیزم از بیابان جمع شود. اکنون دستور می دهد تا هیزم ها را داخل خندق بریزند.
با آماده شدن خندق یک مانع طبیعی در مقابل هجوم دشمن ساخته شده و امام از اجرای این طرح خشنود است.
امام به یاران خود می گوید:《فردا صبح وقتی که جنگ آغاز شود، دشمن تلاش می کند که ما را از چهار طرف مورد حمله قرار دهد، آن هنگام این چوب ها را آتش خواهیم زد و برای همین دشمن فقط از رو به رو می تواند به جنگ ما بیاید》.
حالا می فهمم که امام از این طرح چه منظوری دارد.
برنامه بعدی، آماده شدن برای شهادت است. امام از یاران خود می خواهد عطر بزنند و خود را برای شهادت آماده کنند.
فردا روز ملاقات با خداست. باید معطّر و آراسته و زیبا به دیدار خدا رفت.
نگاه کن! امشب ، بریر، چقدر شاداب است! او زبان به شوخی باز کرده است.
او نگاهی به دوست خود عبدالرّحمان می کند و می گوید:《فردا، جوان و زیبا، در آغوش حُور بهشتی خواهی بود》. آری، زلف حوران بهشتی در دست تو خواهد بود. از شراب پاک بهشتی، سرمست خواهی شد. البته تو خود می دانی که وصال پیامبر صلی الله علیه و آله و حضرت علی علیه السلام برای او از همه چیز دلنشین تر است!
عبدالرّحمان با تعجّب به بُرَیر نگاه می کند:
_ بُرَیر، هیچ گاه تو را چنین شوخ و شاداب ندیده ام. همواره چنان با وقار بودی که هیچ کس جرات شوخی با تو را نداشت. ولی اکنون...
_ راست می گویی، من و شوخی این چنینی! امّا امشب، شب شادی و سرور است. به خدا قسم، ما دیگر فاصله ای با بهشت نداریم.
فردا روز وصال است و بهشت در انتظار ماست. از همه مهمتر، فردا روز دیدار پیامبر صلی الله علیه و آله است، آیا این شادی ندارد؟
عبدالرّحمان می خندد و بریر را در آغوش می گیرد. آری اکنون هنگامه شادمانی است. اگر چه در عمق این لحظات شاد، امّا کوتاه غصّه تنهایی حسین 'علیه السلام' و تشنگی فرزندانش موج می زند.
نافع بن هلال از خیمه بیرون می آید، می خواهد کمی قدم بزند که ناگهان سایه ای به چشمش می آید. خدایا او کیست؟ نکند دشمن است و قصد شومی دارد. نافع شمشیر می کشد و آهسته نزدیک می شود.
_ کیستی ای مرد و چه میکنی؟
_ نافع، من هستم، حسین!
_ مولای من، فدایت شوم. در دل این تاریکی کجا می روید. نکند دشمن به شما آسیبی برساند.
_ آمده ام تا میدان نبرد را بررسی کنم و ببینم که فردا دشمن از کجا حمله خواهد کرد.
امام حسین 'علیه السلام' دست نافع را می گیرد و به او می فرماید:
_ فردا روزی است که همه یاران من کشته خواهند شد.
_ راست می گویی. فردا وعده خدا فرا می رسد.
_ اکنون شب است و تاریکی و جز من و تو هیچ کس اینجا نیست. آنجا را نگاه کن! نقطه کور میدان است، هر کس از اینجا برود هیچ کس او را نمی بیند؛ اینک بیا و جان خود را نجات بده، من بیعت خود را از تو برداشتم، برو.
عرق سردی بر پیشانی نافع می نشیند، پاهایش سست می شود و روی زمین می افتد. ناگهان صدای گریه اش سکوت شب را می شکند.
_ چرا گریه می کنی؟ فرصت را غنیمت بشمار و جان خود را نجات بده.
_ ای فرزند پیامبر! به رفتنم می خوانی؟ من کجا بروم؟ تا جانم را فدایت نکنم، هرگز از تو جدا نخواهم شد. شهادت در راه تو افتخاری است بزرگ
#قسمت_صد_و_دو
امام دست بر سر نافع می کشد و او را از زمین بلند می کند و باهم به سوی خیمه ها می روند. امام وارد خیمه خواهر می شود و نافع کنار خیمه منتظر امام می ماند.
صدایی به گوش نافع می رسد که دلش را به درد می آورد. این زینب علیهاالسلام که با برادر سخن می گوید:
《برادر! نکند فردا، یارانت تو را تنها بگذارند؟》
نافع تاب نمی آورد و اشک در چشم های او حلقه
می زند. عجب! عمّه سادات در اضطراب است.
چنین شتابان کجا می روی؟ صبر کن من می خواهم با تو بیایم. آنجا، خیمه حبیب بن مظاهر، بزرگ این قوم است. نافع وارد خیمه می شود. حبیب در گوشه خیمه مشغول خواندن قرآن است.
نافع سلام می کند و می گوید:《ای حبیب! برخیز دختر علی نگران فرداست؟ باید به او آرامش و اطمینان بدهیم، برخیز حبیب!》
حبیب از جا بر می خیزد و با شتاب به خیمه دوستانش می رود. همه را خبر می دهد و از آنها می خواهد تا شمشیرهای خود را بردارند و بیایند.
می خواهی چه کنی ای حبیب؟
همه در صف ه
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
ای منظّم به سوی خیمه حضرت زینب علیهاالسلام می رویم ایشان و همه زنانی که در خیمه بودند متوجه می شوند
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_سه
شمر باز می گردد و خبر می دهد که دیگر نمی توان از چهار طرف حمله کرد.
عمرسعد با تغییر در شیوه حمله، پرچم سیاه را به غلام خود می دهد. طبل آغاز جنگ، زده می شود و سپاه کوفه حرکت می کند.
《 ای لشکر خدا، پیش به سوی بهشت! 》این صدای عمرسعد است که در صحرای کربلا می پیچد. لشکر کوفه حرکت می کند و روبه روی لشکر امام می ایستد.
امام حسین رو به سپاه کوفه می فرماید:
《 ای مردم! سخن مرا بشنوید و و در جنگ شتاب نکنید. می خواهم شما را نصیحت کنم》.
نفس ها در سینه حبس می شود و همه منتظر شنیدن سخن امام هستند.
《 آیا مرا می شناسید؟ لحظه ای با خود فکر کنید که می خواهید خون چه کسی را بریزید. مگر من فرزند دختر پیامبر صلی الله علیه و آله نیستم.
سکوت بر تمام سپاه کوفه سایه افکنده است. هیچکس جوابی نمی دهد.
امام ادامه می دهد:《 آیا در این هم شک دارید که من فرزند دختر پیامبر شما هستم؟به خدا قسم، اگر امروز شرق و غرب دنیا را بگردید، غیر از من کسی را نخواهید یافت که پسر دختر پیامبر باشد. آیا من، خون کسی را ریخته ام که می خواهید اینگونه قصاص کنید؟ آیا مالی را از شما تباه کرده ام؟ بگوئید من چه کرده ام؟
سکوت مرگبار سپاه کوفه، ادامه پیدا می کند. امام حسین 'علیه السلام' فرماندهان سپاه کوفه را می شناسد، آنها شَبَث بن رِبعی، حجّار بن اَبجَر، قَیس بن اَشعَث هستند. اکنون آنها را با نام صدا می زند و می فرماید:《آیا شما نبودید که برایم نامه نوشتند و مرا به سوی شهر خود دعوت کردید؟ آیا شما نبودید که به من وعده دادید که اگر کوفه بیایم مرا یاری خواهید نمود؟》
همسفرم! به راستی که این مردم، چه قدر نامرد هستند. آنها امام حسین 'علیه السلام' را به کوفه دعوت کرده اند و اکنون در مقابلش شمشیر کشیده اند.
عمرسعد نگاهی به قیس بن اشعث می کند و با اشاره از او می خواهد که جواب امام را بدهد.
او فریاد می زند:《 ای حسین! ما نمی دانیم تو از چه سخن می گویی، امّا اگر بیعت با یزید را بپذیری روزگار خوب و خوشی خواهی داشت》.
امام در جواب می گوید:《 من هرگز با کسی که به خدا ایمان ندارد، بیعت نمی کنم》.
امام با این سخن چهره واقعی یزید را به همه نشان می دهد.
**
عمرسعد به نیروهای خود نگاه می کند. بسیاری از آنها سرشان را پایین انداخته اند. اکنون وجدان آنها بیدار شده و از خود می پرسند: به راستی، ما می خواهیم چه کنیم؟ مگر حسین چه گناهی کرده است؟
عمرسعد نگران می شود. برای همین، یکی از نیروهای خود را به نام ابن حَوزَه صدا می زند و با او خصوصی مطلبی را در میان می گذارد.
من نزدیک می روم تا ببینم آنها در مورد چه سخن می گویند. تا همین حد متوجه می شوم که عمرسعد به او وعده پول زیادی می دهد و او پیشنهاد عمرسعد را قبول می کند.
او سوار بر اسب می شود و با سرعت به سوی سپاه امام می رود و فریاد می زند:《 حسین کجاست؟ با او سخن دارم》.
یاران، امام را به او نشان می دهند و از او می خواهند سخن خود را بگوید. امام هم نگاه خود را به سوی آن مرد می کند و منتظر شنیدن سخن او می شود.
همه نگاه های دو لشکر به این مرد است. به راستی، او چه می خواهد بگوید؟
ابن حوزه فریاد می زند:《 ای حسین، تو را به آتش جهنّم بشارت می دهم.》
زخم زبان از زخم شمشیر نیز، دردناک تر است. نمی دانم این سخن با قلب امام چه کرد؟
دل یاران امام با شنیدن این گستاخی به درد می آید.
سپاه کوفه با شنیدن این سخن شادی و هلهله می کنند. بار دیگر شیطان در وجود آنها فریاد می زند:《 حسین از دین پیامبر خویش خارج شده، چون او از بیعت با خلیفه مسلمانان خودداری کرده است》.
حرّ ریاحی یکی از فرماندهان عمرسعد است. همان که با هزار سرباز راه را بر امام حسین 'علیه السلام' بسته بود.
او فرمانده چهار هزار سرباز است. لشکر او در سمت راست میدان جای گرفته و آماده حمله اند. حرّ از سربازان خود جدا می شود و نزد عمرسعد می آید:
_ آیا واقعا می خواهی با حسین بجنگی؟
_ این چه سوالی است که می پرسی. خوب معلوم است که می خواهم بجنگم، آن هم جنگی که سرِ حسین و یارانش از تن جدا گردد.
حرّ به سوی لشکر خود بر می گردد، امّا در درون او غوغایی به پاست. او باور نمی کرد کار به اینجا بکشد و خیال می کرد که سرانجام امام حسین علیه السلام' با یزید بیعت می کند، امّا اکنون سخنان امام حسین را شنیده است و می داند که حسین بر حق است.
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهار
او فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله است که این چنین غریب مانده است. او به یاد دارد که قبل از رسیدن به کربلا، در منزل شَراف، امام حسین 'علیه السلام' چگونه با بزرگواری، او و یارانش را سیراب کرد.
با خود نجوا می کند:《 ای حرّ! فردای قیامت جواب پیامبر را چه خواهی داد؟ این همه دور از خدا ایستاده ای که چه بشود؟ مال و ریاست چند روزه دنیا که ارزشی ندارد. بیا توبه کن و به سوی حسین برو》.
بار دیگر نیز، با خود گفت وگو می کند:《 مگر توبه من پذیرفت
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
ه می شود؟! من بودم که راه را بر حسین بستم و این من بودم که اشک بر چشم کودکان حسین نشاندم. اگر آن روز
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_چهار
او فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله است که این چنین غریب مانده است. او به یاد دارد که قبل از رسیدن به کربلا، در منزل شَراف، امام حسین 'علیه السلام' چگونه با بزرگواری، او و یارانش را سیراب کرد.
با خود نجوا می کند:《 ای حرّ! فردای قیامت جواب پیامبر را چه خواهی داد؟ این همه دور از خدا ایستاده ای که چه بشود؟ مال و ریاست چند روزه دنیا که ارزشی ندارد. بیا توبه کن و به سوی حسین برو》.
بار دیگر نیز، با خود گفت وگو می کند:《 مگر توبه من پذیرفته می شود؟! من بودم که راه را بر حسین بستم و این من بودم که اشک بر چشم کودکان حسین نشاندم. اگر آن روز که حسین از من خواست تا به سوی مدینه بر گردد اجازه می دادم، اکنون او در مدینه بود. وای بر من! حالا چه کنم؟ دیگر بر گشتن من برای حسین چه فایده ای دارد. من بروم یا نروم، حسین را می کشند》.
این ندای شیطان است: ای حرّ! تو فرمانده چهارهزار سرباز هستی. تو ماموریّت خود را انجام داده ای. کمی صبر کن که جایزه بزرگی در انتظار تو است. ای حرّ! توبه ات قبول نیست، می خواهی کجا بروی. هیچ می دانی که مرگی سخت در انتظار تو خواهد بود. تا ساعتی دیگر، حسین و یارانش همه کشته می شوند.
حرّ با خود می گوید:《 من هرطور که شده باید به سوی حسین بروم. اگر اینجا بمانم جهنّم در انتظارم است》.
حرّ قدم زنان در حالی که افسار اسب در دست دارد به صحرای کربلا نگاه می کند. از خود می پرسد که چگونه به سوی حسین برود. دیگر دیر شده است. کاش دیشب در دل تاریکی به سوی نور رفته بودم. خدای من، کمکم کن!
ناگهان اسب حرّ شیهه ای می کشد. آری، او تشنه است. حرّ راهی را می یابد و آن هم بهانه آب دادن به اسب است.
یکی از دوستانش به او نگاه می کند و می گوید:
_ این چه حالتی است که در تو می بینم. سرگشته و حیرانی؟ چرا بدنت چنین می لرزد؟
_ من خودم را بین بهشت و جهنّم می بینم. به خدا قسم بهشت را انتخاب خواهم کرد، اگر چه بدنم را پاره پاره کنند.
حرّ با تصمیمی استوار، افسار اسب خود را در دست دارد و آرام آرام به سوی فرات می رود. همه خیال می کنند که او می خواهد اسب خود را سیراب کند. او اکنون فرمانده چهار هزار سرباز است که همه در مقابل او تعظیم می کنند.
او آنقدر می رود که از سپاه دور می شود. حالا بهترین فرصت است! سریع بر روی اسب می نشیند و به سوی اردوگاه امام پیش می تازد.
آنقدر سریع چون بادکه هیچکس نمی تواند به او برسد. اکنون وارد اردوگاه امام حسین 'علیه السلام' شده است.
او شمشیر خود را بر زمین می اندازد. آرام آرام به سوی امام می آید. هر کس به چهره او نگاه کند، در می یابد که او آمده است تاتوبه کند.
وقتی روبه روی امام قرار می گیرد می گوید:
_ سلام ای پسر رسول خدا! جانم فدای تو باد! من همان کسی هستم که راه را بر تو بستم. به خدا قسم نمی دانستم که این نامردان تصمیم به کشتن شماخواهند گرفت. من از کردار خود پشیمانم. آیاخدا توبه مرا قبول می کند؟
_ سلام برتو! آری، خداوند توبه پذیر و مهربان است.
آفرین بر تو ای حرّ!
امام از حرّ می خواهدکه از اسب پیاده شود،چرا که اومهمان است.
گوش کن! حرّ در جواب امام اینگونه می گوید:《 من آمده ام تا تو را یاری کنم. اجازه بده تا با کوفیان سخن بگویم》.
صدای حرّ در دشت کربلا می پیچد. همه تعجّب می کنند. صدای حرّ از کدامین سو می آید:《 ای مردم کوفه! شما بودید که به حسین نامه نوشتید که به کوفه بیاید و و به او قول دادید که جان خویش را فدایش می کنید. اکنون چه شده است که با شمشیرهای برهنه او را محاصره کرده اید؟
سپاه کوفه متعجّب شده اند و ندای بر حق حرّ را می شنوند. درحالی که سخنی از آنها به گوش نمی رسد.
سخن حق در دل آنها که عاشق دنیا شده اند، هیچ اثری ندارد. حرّ باز می گردد و کنار یاران امام در صف مبارزه می ایستد.
ساعت حدود نه صبح است و نیمی از یاران امام به شهادت رسیده اند و حالا نوبت پروانه های دیگر است.
حرّ نزد امام می آید و می گوید: ای حسین! من اولین کسی بودم که به جنگ تو آمده ام و راه را بر تو بستم. اکنون می خواهم اوّلین کسی باشم که به میدان مبارزه می رود و جانش را فدای شما می کند. به امید آنکه روز قیامت اوّلین کسی باشم که با پیامبر صلی الله علیه و آله دست می دهد.
من وقتی این کلام را می شنوم به همّت بالای حرّ آفرین می گویم! به راستی که تو معمّای بزرگ تاریخ هستی! تا ساعتی قبل در سپاه کفر بودی و اکنون آنقدر عزیز شده ای که می خواهی روز قیامت اوّلین کسی باشی که با پیامبر صلی الله علیه و آله دست می دهد.
#قسمت_صد_و_پنج
او می جنگد و چهل تن از سپاه دشمن را به خاک سیاه می نشاند، سرانجام دشمن او را محاصره می کند. تیرها و نیزه ها حمله ور می شوند. نیزه ها سینه حرّ را می شکافد و او روی زمین می افتد.
اکنون یاران امام نزد حرّ می روند و او را به سوی خیمه ها می آورند. امام نیز به استقبال آمده و کنار حرّ به روی زمین می نش
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
یند و سر او را به سینه گرفته و با دست های خود، خاک و خون را از چهره او پاک می کند. حرّ آخرین نگاه خ
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_شش
ای زنان دنیا! ای مادران!
نگاه کنید که چه حماسه اي در حال شکل گیري است. به خدا هیچ مردي در دنیا نمیتواند عمق این حماسه را درك کند. فقط باید مادر باشی تا بتوانی عظمت این صحنه را درك کنی.
امام حسین 'علیه السلام' به یاران خود که در خاك و خون غلطیده اند نگاهی می کند و اشک ماتم می ریزد. همه آنها با هم عهد بسته بودند که تا یکی از آنها زنده اند، نگذارند هیچ یک از جوانان بنی هاشم به میدان بیایند.
بیش از پنجاه یار وفادار، جان خود را فداي امام نمودند و اکنون نوبت هجده جوان بنی هاشم است، علی اکبر به میدان می رود. او آنقدر شبیه پیامبر صلی الله علیه وآله بود که هرکس دلش براي پیامبر صلی الله علیه وآله تنگ میشد او را نگاه میکرد.
اکنون او سوار اسب می شود و مهار آن را در دست می گیرد. نگاه امام حسین 'علیه السلام' به سوي او خیره مانده است. از پس پرده اشک، جوانش را نظاره میکند.
تمام لشکر کوفه، منتظر آمدن علی اکبر اند، آنها می خواهند دل امام حسین 'علیه السلام' را با ریختن خون علی اکبر به درد آورند.
شمشیر او در هوا می چرخد و پی درپی دشمنان را به تباهی می کشاند. همه از ترس او فرار میکنند.
نیزه ها و تیرها همچنان پرتاب می شود و سرانجام نیزه هایي به کمر علی اکبر اصابت میکند. اکنون نامردان کوفه فرصت می یابند و بر فرق سرش شمشیر می زنند. خون فوران میکند و او سر خود را روي گردن اسب می نهد.
خون چشم اسب را می پوشاند و اسب به سوي قلب دشمن می رود. دشمنان شادي و هلهله می کنند و هر کسی با شمشیر ضربه اي به علی اکبر می زند. اسب سرگردان به میدان باز می گردد و علی اکبر روي زمین می افتد و فریاد می زند:《 بابا! خداحافظ》.
علی اکبر روي دست بابا در حال جان دادن است. امام او را به سینه می گیرد، امّا رنگِ او زردِ زرد شده، خون از بدنش رفته و درحال پر کشیدن به اوج آسمان ها است.
بعد از علی اکبر، محمد و عَون (فرزندان حضرت زینب علیهاالسلام)، قاسم(یادگار امام حسن 'علیه السلام') یکی پس از دیگری به شهادت می رسند.
دیگر هیچ کس از جوانان بنی هاشم غیر ازعبّاس نمانده است.
تشنگی در خیمه ها غوغا می کند، آفتاب گرم کربلا می سوزاند. گوش کن!
آب، آب!
اکنون عبّاس نزد امام می آید. اجازه می گیرد تا براي آوردن آب به سوي فرات برود. هیچ کس نیست تا او را یاري کند؟
این بار امام حسین 'علیهالسلام' به همراهی عبّاس می رود. دو برادر با هم به سوي فرات هجوم می برند. صدایی در صحرا میپیچد:
《مبادا بگذارید که آنها به آب برسند، اگر آنها آب بنوشند هیچ کس را توان مبارزه با آنها نخواهد بود》.
صدای دو برادر در دل صحرا میپیچد. « اللّه اکبر » حسین و عبّاس به پیش می تازند. هیچ کس توان مقابله با آنها را ندارد.
دستور می رسد: « بین دو برادر فاصله ایجاد کنید، سپس تیر بارانشان کنید »
تیراندازان شروع به تیراندازي می کنند.
خداي من! تیري به چانه امام اصابت می کند. امام می ایستد تا تیر را بیرون بکشد. خون فواره می کند. امام، خون خود را در دست خود جمع می کند و به سوی آسمان می پاشد و به خدای خود عرضه می دارد:
《خدایا! من از ظلم این مردم به سوي تو شکایت می کنم》.
لشکر از فرصت استفاده می کند و بین امام و عبّاس جدایی می اندازد.
خدایا، عبّاس من کجا رفت؟ چرا دیگر صداي او را نمی شنوم؟
امام به سوي خیمه ها باز می گردد. نکند خطري خیمه ها را تهدید کند. عبّاس همچنان پیش می تازد و به فرات می رسد.
اي آب! چه زلال و گوارایی! تشنگی جان او را بر لب آورده است. وقتی دست خود را به زیر آب میزند، او را بیشتر به یاد تشنگی کودکان و خیمه نشینان می اندازد...، لبهاي خشک عبّاس نیز، در حسرت آب می ماند. اي حسین! بر لبِ آبم و از داغ لبت میمیرم!
عبّاس به سوي خیمه ها به سرعت باد پیش می تازد، تا زودتر آب را به خیمه ها برساند. سپاه کوفه او را محاصره می کنند. یک نفر با هزاران نفر روبرو شده است.
ده ها نفر را به خاك و خون می نشاند. نگاه او بیشتر به سوي خیمه ها است و به مشک آبی که در دست دارد، می اندیشد. او بیشتر به فکر مشک آب است تا به فکر مبارزه. او آمده است تا آب براي کودکان ببرد، علی اصغر تشنه است!
در این کارزار شمشیر و خون، شمشیر نَوْفل به دست راست عبّاس می نشیند. بی درنگ شمشیر را به دست چپ می گیرد و به مبارزه ادامه داده و فریاد می زند: 《به خدا قسم، اگر دست مرا قطع کنید من هرگز از حسین، دست بر نمی دارم》.
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_صد_و_هفت
دست چپ سقّاي کربلا نیز قطع می شود، امّا پاهاي عبّاس که سالم است. اکنون او با پا اسب را می تازاند، شاید بتواند به خیمه ها برسد امّا افسوس...! در این میان تیري به مشک آب اصابت میکند و اینجاست که امید عبّاس نا امید می شود. آب ها روي زمین می ریزد. او دیگر آبی با خود ندارد، پس چگونه به خیمه ها برگردد؟
عبّاس روي زمین می افتد و صدایش بلند می شود:《 برادر! مرا دریاب》.
نگاه کن! اکنون سرِ عبّاس بر زانو