✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#تنها_گریه_کن #قسمت_نود_نه توی دلم دعا می کردم هیچ وقت دستم از دامن اهل بیت کوتاه نشود. درد هم که م
#تنها_گریه_کن
#قسمت_صد
نا نداشتم تکان بخورم ،خواب و بیدار،همان طور دراز کشیدم و با الله اکبر اذان صبح ،چشم هایم باز شد ،دل و دماغ نداشتم درد امانم را بریده بود با آب ظرف کوچکی که از قبل مانده بود کنار رختخوابم ،وضو گرفتم .نماز را نتوانستم آن طور که دلخواهم بود بخوانم ،سلام های زیارت عاشورا را نشسته دادم و بیشتر غصه خوردم .خواستم کمی بیشتر استراحت کنم که بتوانم تا آخر شب دوام بیاورم ،دراز کشیدم و چشم هایم گرم شده و نشده حواسم رفت پی یک صدا.
مثل اخر شبی که با حسرت گذرانده بودم و سعی می کردم به درد محل نگذارم و بخوابم ،صدای عزاداری می آمد اول دور بود و نامفهوم ،من شک کردم ولی وقتی نزدیک شدند و توانستم جواب جمعیت به نوحه اش را بشنوم ،یقین کردم صدای سعید آل طاهاست توی دلم گفتم چقدر محمد صدای سعید را دوست داشت .می خواستم با همان عصا ها هر چقدر هم پایین رفتن از پله های مسجد سخت باشد ،بروم دسته شان را ببینم ،داشتم تقلا می کردم که یکی گفت دارن میان تو مسجد.
آرام گرفتم ،خودم را کشاندم کنار پرده و گوشه اش را باز کردم .دو تا صف منظم وارد مسجد می شدند و می رفتند سمت محراب ،سعید هم وسط دسته ،دم می داد.چشم دوخته بودم به سعید و با خودم گفتم ،بیخود نیست مادرت هر بار صدات رو می شنود مشت می کوبه روی سینه ش و قربون صدقه ت میره خدا حفظت کنه واسه مادرت.
یکهو یاد گریه های مادرش افتادم به سینه می کوبید و سعید را صدا می زد نشسته بود یک جایی وسط گلزار و به سعید التماس می کرد بلند شود و نوحه بخواند ،هی خودش را تکان می داد و رو به جمعیت می گفت :پسرم دیگه از این به بعد پیش خود سید الشهدا نوحه خونی می کنه و مردم رو می گریونه.
شک کردم ،یقین کردم ،گیج شده بودم ،دستم را گذاشتم روی قلبم و گفتم :سعید که شهید شده اینجا چه می کنه؟تعادلم داشت بهم می خورد ،پرده را انداختم .عصاهای زیر بغلم را محکم و دوباره پرده را باز کردم چیزی که می دیدم ،با عقل فهم نمی شد حالا محمد هم کنار سعید ایستاده بود ،دو تا دستش را می برد بالا و مردانه سینه می زد .زل زل نگاهش می کردم .چشمش که به من افتاد ،به رویم خندید جمعیت را دور زد و آمد طرفم .ایستاد رو به رویم ،دست هایش را انداخت دور گردنم و صورتم را بوسید از خوشحالی و ذوق دیدنش ،نمی دانستم چه کار کنم .کشیدمش توی بغلم و بوسیدمش .برخلاف همیشه که تاب نمی اورد و از خجالت مدام تلاش می کرد زودتر از بغلم بیرون بیاید ،این بار اجازه داد طولانی بچسبانمش به سینه ام .از خودم جدایش کردم .خوب نگاهش کردم باورم نمی شد ،پرسیدم :محمد تویی مامان؟
#ادامه_دارد.....
#شبتون_امام_زمانی
💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_نود_و_هفت عمرسعد نیروهای گشتی اش را به اطراف خیمه های امام فرستاده تا اوضاع
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_نود_و_نه
فرزندان عقیل از جا برخاستند و گفتند:《پناه به خدا می بریم، از اینکه تو را تنها گذاریم》.
مسلم بن عَوسجه نیز، می ایستد و با اعتقادی راسخ می گوید:《 به خدا قسم، اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو کشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمی شوم در راه تو جان خویش را فدا می کنم، امّا چه کنم که یک جان بیشتر ندارم》.
زُهیر از انتهای مجلس با صدای لرزان فریاد می زند:《 به خدا دوست داشتم در راه تو کشته شوم و دیگر بار زنده شوم و بار دیگر کشته شوم و هزار بار بلا گردانِ وجود تو باشم》.
هر کدام به زبانی خاص، وفاداری خود را اعلام می کنند، امّا سخن همه آنها یکی است: به خدا قسم ما تو را تنها نمی گذاریم و جان خویش را فدای تو می کنیم.
امام نگاهی پر معنا به یاران با وفای خود می کند و در حقّ همه آنها دعا می کند.
اکنون امام می فرماید:《خداوند به شما جزای خیر دهد! بدانید که فردا همه شما به شهادت خواهید رسید و هیچکدام از شما زنده نخواهید ماند》.
همه خدا را شکر می کنند و می گویند:《 خدا را ستایش می کنیم که به ما توفیق یاری تو را داده است》.
تاریخ با تعجّب به این راد مردان نگاه می کند. به راستی، اینان کیستند که با آگاهی از مرگ، خدا را شکر می کنند؟!
آری! وفا، از شما دری آموخت. این کشته شدن نیست، شهادت است و زندگی واقعی!
می بینی که همه با شنیدن خبر شهادت خود، غرقِ شادی هستند و بوی خوش اطاعت یار، فضا را پر کرده است، امّا هنوز سوالی در ذهن تو باقی مانده است.
سر خود را بالا می گیری و به چهره عمو نگاه می کنی. منتظر هستی تا نگاه عمو به تو بیفتد.
و اینک از جا بر می خیزی و می گویی:《عموجان! آیا فردا من نیز کشته خواهم شد؟》با این سخن اندوهی غریب بر چهره عمو می نشانی.
و دوباره سکوت است و سکوت. همه می خواهند بدانند عمو و پسر برادر چه می گویند؟ چشم ها گاه به امام حسین 'علیه السلام' نگاه می کند و گاه به تو.
چرا این سوال را می پرسی؟ مگر امام نفرمود همه کشته خواهیم شد.
#قسمت_صد
امّا نه! تو حق داری سوال کنی. آخر کشتن نوجوان که رسم مردانگی نیست. تو تنها سیزده سال سن داری. امام، قامت زیبای تو را می بیند. اندوه را با لبخند پیوند می زند و می پرسد:
_ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟
_ مرگ و شهادت برای من از عسل هم شیرین تر است.
چه زیبا و شیرین پاسخ دادی!
همه از جواب تو، جانی دوباره می گیرند و بر تو آفرین می گویند. تو این شیوایی سخن را از پدرت، امام حسن علیه السلام' به ارث برده ای.
امام با تو سخن می گوید:《عمویت به فدایت! آری، تو هم شهید خواهی شد》.
با شنیدن این سخن، شادی و نشاط تمام وجود تو را فرا می گیرد. آری! تو عزیز دل امام حسن 'علیه السلام' هستی! تو قاسم هستی! قاسم سیزده ساله ای که مایه افتخار جهان شیعه است.
****
به راستی که شما از بهترین یاران هستید. چه استوار ماندید و از بزرگ ترین امتحان زندگی خویش سربلند بیرون آمدید. تاریخ همواره به شما آفرین می گوید.
اکنون امام حسین 'علیه السلام' نگاهی با یاران خود می کند و می فرماید:《سرهای خود را بالا بگیرید و جایگاه خود را در بهشت ببینید》.
همه، به سوی آسمان نگاه می کنند. پرده ها کنار می رود و بهشت نمایان می شود. خدای من! این جا بهشت است! چقدر با صفاست!
امام تک تک یاران خود را نام می برد و جایگاه و خانه های بهشتی آنها را نشانشان می دهد. بهشت در انتظار شماست. آری! امشب بهشت، بی قرار شما شده است.
برای لحظاتی سراسر خیمه غرق شادی و سرور می شود. همه به یکدیگر تبریک می گویند، بهترین جای بهشت! آن هم در همسایگی پیامبر! فرشتگان با تعجّب از مقام و جایگاه شما، همه صف بسته اند و منتظر آمدن شمایند. شما می روید تا نام خود را در تاریخ زنده کنید.
به راستی که دنیا دیگر یارانی به با وفایی شما نخواهد دید
#ادامه_دارد
#شبتون_پراز_یاد_خدا
💞@MF_khanevadeh