eitaa logo
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
1.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
5.4هزار ویدیو
125 فایل
همراهیتان موجب افتخار ماست خانوادگی عضو کانال مرکز فرهنگی شوید #قرآن_احکام #کلام_بزرگان_مسائل_روز #همسرداری #تربیت_فرزند #سبک_زندگی #با_شهدا #ترفند_خانه_داری #پویش_ها ادمین 👇 @Gorbanzadeh_m لینک کانال @MF_khanevadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
✨💫✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_چهل_و_شش بودیم که دسته دسته از قم راهی می شدیم و خودمان را به جماران می
✨💚✨💚✨ گفت:توی منطقه ،بچه ها به لباس زیر احتیاج دارن ،می تونید؟گفتم:بله که می تونیم گفت سه روز دیگر پارچه و کش و نخ می فرستند هر چیزی هم کم بود بگویم آماده می کنند.گفتم:چرا همین فردا نه؟جواب داد همین فردا صبح ماشین جهاد در پایگاه شماست.آدرس و مشخصات بدید وقتی برگشتم به همسایه ها سپردم که هر کس می خواهد ،از کمک کردن جا نماند.کار آن قدر تند پیش رفت و تمام شد که خودم هم باور نمی کردم ،چه رسد به آقای محسنی .وقتی زنگ زدم و گفتم ماشین بفرستند تا لباس های آماده شده را ببرند،گفت دوباره پارچه می فرستد البته این بار بیشتر،کم کم کار رونق گرفت .خبر به فامیل رسید گله کردند و بدون اینکه منتظر حرف من باشند ،خودشان قرار گذاشتند و همراه شدند .صبح که در را باز می کردم ،تا بعدازظهر چند بار خانه پر و خالی می شد،یک عده می آمدند و می رفتند و جایشان را به گروه بعدی می دادند .بعضی ها را که راهشان دور بود،به اصرار نگه می داشتم .غذای ساده ای دور هم می خوردیم و دوباره می نشستیم به کار .معمولا شب ها تا دیر وقت پارچه برش می زدم .الگویش را خودم در آورده بودم،همین طوری چشمی.دو سه تا اندازه در نظرم بود و سه سایز الگو داشتم .دسته دسته پارچه های برش خورده را روی هم می گذاشتم کنار چرخ ها .صبح ،خانم ها می آمدند و هر کدام تعدادی را بر می داشتند و می دوختند .خانه ی ما دو تا خوبی داشت،یکی حیاط و یکی هم هال بزرگ و کار راه انداز .حیاط شده بود محل بازی بچه ها ،دور تا دور هال هم چرخ خیاطی چیده بودیم .با سه چهار تا چرخ شروع کرده بودیم،ولی خیلی طول نکشید تعدادشان شد هجده تا .آنهایی که دستشان روان و تند بود،کار را سریع پیش می بردند.بعضی ها ولی تا آن موقع پشت چرخ ننشسته بودند .بیشتر دخترهای جوان،وسط کار ،صدای ظریف دخترانه ای بلند می شد که این چرا نمی دوزه؟ می رفتم می نشستم کنار دستش.یادش می دادم تا قلق چرخ دستش بیاید ،یا نخ در رفته را چطور جا بزند.گاهی خراب کاری حسابی تر بود می فرستادمش سر چرخ دیگر و خودم آن قدر با چرخ خیاطی ور می رفتم تا بالاخره درست می شد.هر کداممان یک طوری به دیگری کمک می دادیم و نمی گذاشتیم کار لنگ بماند .یکی می دوخت،یکی سردوزی می کرد،یکی کش می گذاشت.چند نفر هم پای اتو می نشستند .غرق فکر و کار بودیم که صدایی بلند می شد و از جمع صلوات می گرفت. سلامتی رزمندگان اسلام صلوات. و بغض دلتنگی زنی می ترکید و دو قطره اشک می شد برای هر کسی از روزهایی که گذرانده ،یادگاری ای می ماند ،برای من بعد از گذشت این همه سال ،از آن روزها و کارها ،کنار انگشتم رد قیچی مانده،برای در و دیوار خانه ام هم ،صداهایی که شنید و ضبط کرد.صبح به صبح توی همین خانه ،یک گوشه می نشستیم و قبل از اینکه دست به کار ببریم ،یک نفر حدیث کساء می خواند .بعد با سلام و صلوات می نشستیم پای کار،کنی که گذشت،رشته ی کار دستم آمد.دیگر خودم می رفتم خرید . .....❣️ 💫 💞@MF_khanevadeh
✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
#رمان_هفت_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_شش بار دیگر صدای امام در این صحرا می پیچد: 《ای مردم کوفه! مگر شما م
چند قدمی بر نداشته ایم که صدایی می شنویم:《راه را بر حسین ببندید!》. این دستور حرّ است! هزار سرباز جنگی هجوم می برند و راه بسته می شود. هیاهویی می شود. ترس به جان بچّه ها می افتد. سربازان با شمشیرها جلو آمده اند. خدای من چه خبر است؟ امام دست به شمشیر می برد و در حالی که با تندی به حرّ نگاه می کند، فریاد بر می آورد: _ مادرت به عزایت بنشیند. از ما چه می خواهی؟ _ اگر فرزند فاطمه نبودی، جوابت را می دادم، امّا چه کنم که مادر تو دختر پیامبر صلی الله علیه و آله است. من نمی توانم نام مادر تو را جز به خوبی ببرم. _ از ما چه می خواهی؟ _ می خواهم تو را نزد ابن زیاد ببرم. _ به خدا قسم، هرگز همراه تو نمی آیم. _ به خدا قسم من هم شما را رها نمی کنم. _ پس به میدان مبارزه بیا! آیا حسین را از مرگ می ترسانی؟ یاران امام، شمشیرهای خود را از غلاف بیرون می آورند. عبّاس، علی اکبر، عَون، جعفر و همه یاران امام به صف می ایستند. لشکر حرّ هم، آماده جنگ می شوند و منتظرند که دستور حمله صادر شود. نگاه کن! حرّ، سر به زیر انداخته و سکوت کرده است. او در فکر است که چه کند. غرق بر پیشانی او نشسته است. او به امام رو می کند و می گوید:《ای حسین! هر مسلمانی امید به شفاعت جدّ تو دارد. من می دانم اگر با تو بجنگم، دنیا و آخرتم تباه است، امّا چه کنم مامورم و معذور!》. امام به سخنان او گوش فرا می دهد. حرّ، دوباره سکوت می کند. ناگهان فکری به ذهن او می رسد و به امام پیشنهاد می دهد:《شما راهی غیر از راه کوفه و مدینه را در پیش بگیر و برو تا من بهانه ای نزد ابن زیاد داشته باشم و نامه ای به او بنویسم و کسب تکلیف کنم》. حرّ به امام چشم دوخته است و بد خود می گوید:《خدا کند امام این پیشنهاد را بپذیرد》. او باور نمی کند که امام هرگز با یزید بیعت نخواهد کرد. او خیال می کند اکنون که اهل کوفه پیمان خود را شکسته اند و امام بدون یار و یاور مانده است، با یزید سازش خواهد کرد. 💞@MF_khanevadeh