✨مرکز امور خانواده آذربایجانشرقی✨
✨💫✨✨💫✨ #تنها_گریه_کن #قسمت_چهل_و_چهار ساندویچ درست می کردیم و بین مردمی که برای دیدار آمده بودند پ
✨💫✨✨💫✨
#تنها_گریه_کن
#قسمت_چهل_و_پنج
فصل ششم
مثل چرخش گل به سمت نور
دلخوشی من و خیلی های دیگر بود ،صبح برای خدمت به مهمان هایش از خواب بیدار می شدیم و روزی هزار بار شکر می کردیم زیر آسمانی نفس می کشیم که امام هم آنجاست،اما این برایمان کافی نبود وقتی با خیال تخت از ماندن امام در قم حرف می زدیم ،آرام می شدیم .هر چه نبود ،توی این شهر خانه داشت.از آن مهم تر،حرم حضرت معصومه بود مثل یک منبع نور که خیلی از علما و مراجع دورش حلقه زده بودند،امام هم یکی از همین علما،حتی گل سرسبدشان.ولی این طور نشد امام برگشتند تهران و کار من شد غصه خوردن.
آفتاب که خودش را پهن می کرد روی سر مردم،با خودم مرور می کردم اگر امام بود و دیدار داشت ،این ساعت می رفتیم فلان جا.کمی بعد می گفتم الان داشتیم فلان کار را می کردیم.همین طور ساعت به ساعت تمام روز را یادم می آمد و آه می کشیدم.
یک بار با خودم گفتم:خانم سادات اینکه غصه نداره،پاشو برو تهران.آقا که اونجا هنوز دیدار دارن.یکی دو تا دوستان مسجدی از تصمیمم خبردار شدند و گفتند :ما هم می آییم .همین طوری خبر چرخید و ده پانزده نفری شدیم،یک مینی بوس گرفتیم و خودمان را رساندیم تهران .خبر که دهان به دهان چرخید ،کم کم گروهمان بزرگ تر شد،همه جمع می شدند خانه ما ،اتوبوس خبر می کردیم.علی شیر خواره بود،می گرفتمش توی بغلم و بچه ها را به هوای فاطمه می گذاشتم خانه و ماهی یک بار راهی دیدار امام می شدیم.
از همان روزها قبل از اینکه اسم و رسم پایگاه بسیج و این چیزها سر زبان ها بیفتد ،خانه ی ما پایگاه شد.آن روزها خانه را عوض کرده بودیم،یعنی حاجی آنجا را ساخته بود تا بفروشد.یک روز مرا برد آنجا را نشانم بدهد ،چشمم خانه را گرفت ،بزرگ و دلباز بود.هر چه به حاجی گفتم خودمان برویم و آنجا ساکن شویم،قبول نکرد .می گفت:می خواهم بفروشمش یک روز که سر کار بود،کمی از اثاث خانه را جمع کردم و به شوهر خواهرم خبر دادم با ماشین آمد و وسیله ها را آوردیم توی این خانه،حاجی که خبر شد،اولش اخم کرد،ولی وقتی گفتم:شما اجازه بده اینجا رو تمیز کنیم ،وسیله بچینیم این طوری مشتری هم که بیاد خونه به چشم میاد چیه تو خاک و خل؟کسی رغبت نمی کنه پا بذاره حالا هر وقتم پسند کسی شد و خواست بخره،ما می ریم همون خونه قبلی،شما با خیال راحت معامله ش کن.راضی شد .کم کم جا افتادیم و دیدیم حیف است خانه به آن خوبی را از دست برود .حاجی راضی شد و تمام وسیله ها را از خانه قبلی منتقل کردیم به خانه جدید توی بلوار امین.آن خانه از همان اول،خواسته ناخواسته شد پایگاه.اولش خانم ها جمع می شدند برای رفتن به تهران ،نمی دانم شاید ما اولین نفراتی بودیم که دسته دسته از قم راهی می شدیم و....
#ادامه_دارد.....❣️
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
#شبتون_شهدایی💫
💞@MF_khanevadeh
#رمان_هفت_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_پنج
خیمه ها در ذو حُسَم برپا می شود و همه ما آماده مقابله با دشمن هستیم.
کمی بعد سپاهی با هزار نفر جنگ جو نزدیک می شود. امام از آنها می پرسد:
_ شما کیستید؟
_ ما سپاه کوفه هستیم.
_ فرمانده شما کیست؟
_ حرّ ریاحی.
_ ای حرّ! آیا به یاری ما آمده ای یا به جنگ ما؟
_ به جنگ شما آمده ام.
_ لا حول و لا قوّهَ الّا بالله.
سپاه حرّ تشنه هستند. گویا مدّت زیادی است که در بیابان ها در جست و جوی ما بوده اند.
اینها نیروهای گشتی ابن زیادند، من می خواهم در دلم آنها را نفرین کنم. آنها آمده اند تا راه را بر ما ببندند.
گوش کن! این صدای امام حسین 'علیه السلام' است:
《به این لشکر آب بدهید، اسب های آنها را هم سیراب کنید》.
یاران امام مَشک ها را می آورند و همه آنها را سیراب می کنند. خود امام حسین 'علیه السلام' هم، مشکی در دست گرفته است و با این مردم آب می دهد. این دستور امام است:
《یال داغ اسب ها را نیز خنک کنید》.
به راستی، تو کیستی که به دشمن خود نیز، این قدر مهربانی می کنی؟
این لشکر برای جنگ با تو آمده اند، امّا تو از آنها پذیرایی می کنی!
ای حسین! ای دریای عشق و مهربانی!
وقت نماز ظهر است. امام یکی از یاران خود به نام حَجّاج بن مَسروق را فرا می خواند و از او می خواهد که اذان بگویند.
فضای سرزمین ذو حُسَم پر از آرامش می شود و همه به ندای اذان گوش می دهند.
سپاه حرّ آماده نماز شدند. امام را می بینند که به سوی آنها می رود و چنین می گوید:
《ای مردم! اگر من به سوی شهر شما می آیم برای این است که شما مرا دعوت کرده بودید. مگر شما نگفته اید که ما رهبر و پیشوایی نداریم. مگر مرا نخوانده اید تا امام شما باشم. اگر امروز هم بر سخنان خود باقی هستید من به شهرتان می آیم و اگر این را خوش ندارید و پیمان نمی شناسید، من باز می گردم》.
سکوت پر معنایی همه جا را فرا گرفته است. امام رو به حرّ می کند:
_ می خواهی با یاران خود نماز بخوانی؟
_ نه، ما با شما نماز می خوانیم.
لشکر حرّ به دستور او پشت سر امام به نماز می ایستند.
آفتاب گرم و سوزان بیابان، همه را بی تاب کرده است. همه به سایه اسب های خود پناه می برند.
#شبتون_حسینی
💞@MF_khanevadeh