📚 حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 روزي دانشمندى 👳♂آزمايش جالبى انجام داد. او يك صندوقچه 💳ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشهاى در وسط صندوقچه 📦آن را به دو بخش تقسيم کرد
در يک بخش، ماهى 🦈بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى🐟 که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
ماهى کوچک،🐟 تنها غذاى ماهى بزرگ 🦈بود و دانشمند 👳♂به او غذاى ديگرى نمىداد.
ماهی بزرگ 🦈براى شکار ماهى کوچک،🐟 بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار شیشۀ كه وجود داشت برخورد مىکرد،🌫 همان ديوار شيشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ🦈 ازحمله به ماهى کوچک🐟 دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى صندوقچه 📦غير ممکن است!
در پايان، دانشمند 👳♂شيشه ي وسط صندوقچه را برداشت و راه ماهي بزرگ🦈 را باز گذاشت.. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ 🦈به ماهى کوچک 🐟حمله نکرد و به آنسوى صندوقچه نيز نرفت
#قصه
🌀چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار:
💝حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!
💝حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟
💝حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشندهتر از خود دیدهای؟
گفت: آری...
مردی که داراییاش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم...
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشندهتری...
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...
💝حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد،
اما دستم را میگیرد...
#قصه
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌹 با ما همراه باشید ⇩⇩⇩
مجله مجازی دختران باران | ایتا
🌸 دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا📿 کند و دیگری در خدمت مادر بیمار🤕 باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت 🤲 مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری👨⚕ مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعهنشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند🏃 و آن دیگری که خدمت مادر میکرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت.
برادر صومعهنشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم!🤨
🌙همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و
🍃گفت: «برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.»
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش😢 آمد
و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او میبخشی، آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟!»
💫ندا رسید: «آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولی مادرت از آنچه او میکند، بینیاز نیست. تو خدمت بینیاز میکنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.
📝از آنچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°
#قصه
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌙شبتون بخیر و پرستاره
مجله مجازی دختران باران | ایتا
#داستان_آموزنده
🔆سکّاکی
🔅«سراجالدین سکاکی» از علمای اسلام بوده👳♂ که در عصر خوارزمشاهیان میزیسته و از مردم خوارزم بوده است.
🔅سکاکی، نخست، مردی آهنگر بود. روزی صندوقچهای بسیار کوچک و ظریف🗃 از آهن ساخت که در ساختن آن رنج بسیار کشید. آن را به رسم تحفه برای سلطان وقت برد. سلطان و اطرافیان، بهدقت صندوقچه🗃 را تماشا کردند و او را تحسین نمودند.
🔅در آن وقت که منتظر نتیجه بود مرد دانشمندی وارد شد👳♂ و همه او را تعظیم کردند و دو زانو پیش روی وی نشستند. سکاکی تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: او کیست؟ گفتند: او یکی از علماء است.
🔅از کار خود متأسف شد😔 و پی تحصیل علم شتافت. سی سال از عمرش گذشته بود که به مدرسه رفت و به مدّرس گفت:🗣 میخواهم تحصیل علم کنم. مدرس گفت: با این سن و سال فکر نمیکنم به جائی برسی، بیهوده عمرت را تلف مکن.
🔅ولی او با اصرار مشغول تحصیل شد. 👀امّا بهقدری حافظه و استعدادش ضعیف بود که استاد به او گفت: این مسئلهی فقهی را حفظ کن «پوست سگ با دباغی پاک میشود.» بارها آن را خواند و فردا در نزد استاد چنین گفت: «سگ گفت: پوست استاد با دباغی پاک میشود!» استاد و شاگردان همه خندیدند و او را به باد مسخره گرفتند.
🔅تا ده سال تحصیل علم نتیجهای برایش نداشت. دلتنگ شد و رو به کوه و صحرا نهاد. به جائی رسید که قطرههای آب از بلندی به روی تختهسنگی میچکید و بر اثر ریزش مداوم خود سوراخی در دلِ سنگ پدید آورده بود.
🔅مدتی با دقت نگاه کرد🤔، سپس با خود گفت: دل تو از این سنگ، سختتر نیست. اگر استقامت داشته باشی سرانجام موفق خواهی شد. این بگفت و به مدرسه بازگشت و از چهلسالگی با جدیت و حوصله و صبر مشغول تحصیل شد تا به جائی رسید که دانشمندان عصر وی، در علوم عربی و فنون ادبی با دیده اعجاب به او مینگریستند.
🔅کتابی📘 به نام مفتاح العلوم مشتمل بر دوازده علم از علوم عربی نوشت که از شاهکارهای بزرگ علمی و ادبی به شمار میرود.📚
#قصه
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌹 با ما همراه باشید ⇩⇩⇩
مجله مجازی دختران باران | ایتا