eitaa logo
خبرفوری
478 دنبال‌کننده
129.5هزار عکس
88.5هزار ویدیو
919 فایل
ما سریعترین روش برای اطلاع رسانی راانتخاب کردیم ومسوولیت صحت آنرابرعهده نمیگیریم #قالیباف_شهیددکتر_رئیسی انقلابیها فعالترین ابرگروه در ایتا #جبهه_متحدانقلاب فعالیت ما۲۴ساعته 🔵 👇مارو تبلیغ کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/1699479666Cec82a24a13
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از افسران جوان جنگ نرم
⭕️روایتگری پدرِ #شهید هادی طارمی از فرزندِ شهیدش! ♦️فکر نکنید چون پسرم بوده و حالا که شهید شده از او تعریف می‌کنم. همه آن‌ها که هادی را می‌شناختند می‌توانند حرف‌های من را تائید کنند. هادی نمونه فرزند صالح بود. هادی زیر بار حرف زور نمی‌رفت. در محله‌مان هم هرکسی می‌خواست قلدر بازی دربیاورد و برای ناموس مردم مزاحمت ایجاد کند هادی مانع او می‌شد. 🔹پسرم نسبت به ناموس مردم حساس بود و اگر متوجه می‌شد کسی قصد آزار و اذیت آن‌ها را دارد، بی‌تفاوت نمی‌گذشت. 👈هادی به #نماز خیلی اهمیّت می‌داد و همیشه وقتی صدای #اذان را می‌شنید وضو می‌گرفت تا ثواب #نماز_اول_وقت را از دست ندهد. @Afsaran_ir
✍️ 💠 هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. 💠 زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. 💠 همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. 💠 حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. 💠 گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. 💠 تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد. 💠 ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هر یک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. 💠 دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. 💠 موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. 💠 چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. 💠 در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. 💠 با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. 💠 دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمینه نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
✍️ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده: ✍️ کانال @dastanhaye_mamnooe
🔺مقدمه بلافصل: شیعیان در گذر تاریخ، به بهانه‌های گوناگون، از سمت مخالفان، دچار آزار و ستم شده‌اند. بهانهٔ اصلی این آزارها، باور به ولایت سلام‌الله‌علیه و اقرار به آن بوده است. در سال ۱۸۸۹ میلادی در شمال و در شهر لکهنو، گروهی آشوب‌گر به مساجد حمله‌ کردند، آن‌ها با این ادعا که شهادت به ولایت علی‌بن‌أبی‌طالب توهین به دیگر است، خواستار حذف این بند از شدند. در تاریخ شبه‌قاره این رویداد به نام «مقدمهٔ بلافصل» زبان‌زد است.... ‌ ‌💥ببینید و انتشار دهید 🚩کانال حقیقت شيعه 🆔 @hagigatshia14
✡️ مغضوبین ارض [۴٢] 💥 خدا، پرده‌دری می‌کند!! 1️⃣ خدایی که «علّام الغیوب» است و همهٔ زشتی‌ها - چه آن‌هایی که آشکار است، و چه آن‌ها که پوشیده است - را می‌داند، «ستّار العیوب» هم هست. پرده‌دری نمی‌کند و آبروی کسی را نمی‌برد. 2️⃣ اما زمانی‌که گناه، گناهِ یهودی و از نوع استهزاء و به بازیچه‌گرفتنِ دین و آیین مؤمنان است، خدای حکیم با کشفِ سرّ و افشاء راز، آبروی یهود و نصاری و جمیع کفّاری که با مضحکه و ملعبه به جنگ با مؤمنان رفته‌اند را می‌ریزد و می‌فرماید: 🕋 «وَإِذَا نَادَيْتُمْ إِلَى الصَّلَاةِ اتَّخَذُوهَا هُزُوًا وَلَعِبًا [مائده : ۵٨]؛ و هنگامی‌كه [به‌وسيلهٔ اذان، مردم را] به نماز می‌خوانيد، آن را به مسخره و بازى می‌گيرند». 3️⃣ زمانی‌که شما مردم مؤمن ندای نماز بلند می‌کنید، اذان می‌گویید تا برای نماز حاضر شوید، خدای حکیم گزارش می‌دهد که و دیگرانی، اذان شما و نماز شما را به تمسخر می‌گیرند و با اداء الفاظی و انجام حرکاتی تمسخرشان را نشان می‌دهند. 💥 شیپور، ناقوس و اذان 4️⃣ مکتب‌ها و مرام‌ها برای فراهم‌آوردنِ پیروان‌شان و برای تجمّع مردم‌شان علائم و سمبل‌هایی دارند، کنیسه دارد و با نواختن در شیپور از یهودیان می‌خواهد مثلاً در خیمهٔ عبادت حاضر شوند، کلیسا دارد و مردم نصرانی با شنیدن صدای آن، هدف و مقصود ناقوس را می‌فهمند. مساجد دارند و مردم مسلمان نیز با شنیدن صدای مؤذن، متوجّه وقت نماز و عبادات دیگر می‌شوند. 5️⃣ و ما متأسفیم برای بخش اعظم جوامع اسلامی که آگاه به کراهت رسول خدا (ص) از یهود و نصاری هست، اما کراهت آن سرور را در عمل و نوع نگاه خود اعمال نمی‌کند! برخلاف اهل کتاب، که تا به امروز تنفّر و اکراه‌شان را نسبت به نماد و سمبل مسلمانان زنده نگه‌داشته‌اند! 6️⃣ گرچه از ورود به حوادث مستحدثه پرهیز دارم، و تطبیق آیات و روایات را با حوادث جدید به‌عهدهٔ خواننده می‌گذارم، تنها به ذکر رأی‌دادنِ مردم کشور کوچک اما اثرگذار سوئیس به برچیدن مناره‌ها و مأذنه‌ها از مساجد، ٢٠٠٩ سال پس از تولد عیسی (ع) اشاره می‌کنم!
💥 تنفّر یهود از اذان مومنان 1️⃣ بلال از جانب رسول خدا (ص) مأمور می‌شود تا با صدای بلند بگوید و مردم مسلمان را به نماز در مسجد فرا خواند. 2️⃣ وقتی‌که صدای اذان را می‌شنوند، حسد می‌ورزند: حَسَدَ الْيَهُودُ الرَّسُولَ حِينَ سَمِعُوا الْآذَانَ، و می‌گویند: بدعتی را آوردی که رسولان پیشین آن را نیاوردند: وَقَالُوا: ابْتَدَعْتَ شَيْئًا لَمْ يَكُنْ لِلْأَنْبِيَاءِ. و در ادامه حسدشان را این‌گونه ابراز می‌دارند: فَمِنْ أَيْنَ لَكَ الصِّيَاحُ كَصِيَاحِ الْعِيرِ؟ فَمَا أَقْبَحَهُ مِنْ صَوْتٍ [١]. 3️⃣ یهود و نصاری به فرمودهٔ کتاب خدا گرفتار مصیبتی هستند به‌نام ، و حسد بیماری روحی آزاردهنده‌ای است که تحمّل مشاهدهٔ نعمت در غیر یهود و نصاری را از آنان سلب می‌کند، و آنان را به تلاش برای زوال آن نعمت وادار می‌سازد. خدای متعال تلاش آنان برای این‌که شما را بعد از آن‌که ایمان آوردید، به کفر برگردانند و گرفتار مصیبت ارتداد و بی‌دینی سازند، به حسدی که در جان آنان است نسبت می‌دهد و می‌فرماید: 🕋 «وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِكُمْ كُفَّارًا حَسَدًا مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمُ الْحَقُّ [بقره : ١٠٩]؛ بسیاری از اهل کتاب، از روی حسد -که در وجود آن‌ها ریشه دوانده- آرزو می‌کردند شما را بعد از اسلام و ایمان، به حال کفر بازگردانند؛ با این‌که حق برای آن‌ها کاملاً روشن شده است.». 4️⃣ و از همین‌رو زمانی‌که منادی رسول خدا (ص) ندای نماز می‌داد و مسلمان‌ها برای اقامهٔ نماز برمی‌خاستند، در جمله‌ای که حکایت از نوعی نفرین داشت، می‌گفتند: قَدْ قَامُوا لَا قَامُوا، برخاستند که برنخیزند. یعنی نفرین بر شما مسلمان‌ها! نفرین می‌کنیم که توان برخاستن و نماز گذاردن را نداشته باشید. و آن‌گاه که می‌دیدند مسلمان‌ها برخاسته و به نماز ایستادند: اِسْتَهْزَأوا بِهِمْ وَ ضَحِكُوا مِنْهُمْ [٢]، به تمسخر آن‌ها می‌پرداختند و به آن‌ها می‌خندیدند. 5️⃣ خدای مهربان به تازه‌مسلمان‌ها که برای تجمّع و گردآمدن‌شان از اذان و از مؤذن و مأذنه استفاده می‌کردند و شاید خودشان در ابتدا متوجّه دست‌اندازی یهود و نصاری نشده‌اند، وحی می‌فرستد که: 🕋 «وَإِذَا نَادَيْتُمْ إِلَى الصَّلَاةِ اتَّخَذُوهَا هُزُوًا وَلَعِبًا [مائده : ۵٨]؛ و هنگامی‌كه [به‌وسيلهٔ اذان، مردم را] به نماز می‌خوانيد، آن را به مسخره و بازى می‌گيرند». 6️⃣ تنفّر یهود و نصاری از اذان به حدّی است که در بسیاری از کتاب‌های تفسیری حکایتی دربارهٔ یک مرد نقل شده است که هر وقت صدای مؤذن را می‌شنید که اذان می‌گوید، آن مرد یهودی می‌گفت: أَحْرَقَ اللهُ الْكَاذِبَ. خداوند دروغ‌گو را بسوزاند. از قضا شبی خدمت‌گزار این مرد یهودی آتشی را به اندرونی خانهٔ او، جایی که خانواده و زن و فرزند او در خواب بودند، آورد. جرقه‌ای از آن آتش در خانه افتاد، و اهل آن خانه به‌همراه آن مرد یهودی در آتش سوختند [٣]. 📚 پی‌نوشت‌ها: [١] البحر المحیط فی التفسیر، ج۴، ص٣٠٣. [٢] الدر المنثور، ج٣، ص١٠٧. [٣] دلائل النبوة، ج۶، ص٢٧۵. ✍️ علی خلیل اسماعیل ✅ اندیشکدهٔ مطالعات یهود: 🇮🇷👉 @jscenter