📖داستانک:
♦دوست خدا
درفصل تعطیلات و در یک روز سرد، پسر بچه۷سالهای بدون کفش و بالباسهای کهنه جلوی ویترین مغازهای ایستاده بود. خانم جوانی هنگام عبور از آنجا متوجه پسرک شد و در یک نگاه آنچه را پسرک در دل داشت، در چشمان آبی کم رنگ او خواند.
خانم جوان دست پسرک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش یک جفت کفش و لباس گرم خرید. سپس هر دو از مغازه خارج شدند. خانم جوان به پسرک گفت:«حالا می توانی به خانه بروی و تعطیلات خوبی داشته باشی.»
پسرک نگاهی به خانم انداخت و پرسید:«خانم! شما خدا هستید؟!»
خانم جوان لبخندی زد وگفت:«نه پسرم! من فقط یکی از بندگانخدا هستم.»
پسرک گفت:«حدس می زدم که باید نسبتی با خدا داشته باشید.»
#متوسطه_اول
#متوسطه_دوم
#داستانک
#سخنرانی_دودقیقهای
@amin_madares
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸