••|🌿🌸|••
مادرم را که بردیم بیمارستان، خواهرم پزشک کشیک بود. آنیکی خواهرم هم پرستار بخش کناری بود. پرستار شیفت چون خواهرهایم را میشناخت، نمیگذاشت آب توی دلمان تکان بخورد. تمام لحظات دستهای مادرم توی دستم بود. حتی میتوانستم تا توی اتاق عمل همراهش بروم. اما لحظهای که پرستار مادر را گذاشت روی ویلچر، با دیدن چهرهٔ مظلوم مادر اشک امانم نداد. تندی زدم بیرون. اشکم بند نمیآمد. 🏨
🎶 ناگهان صدایی در گوشم گفت: مادرم در کوچهها گم کرد راه خانه را... تنم لرزید.
یاد مادری افتادم که هیچ دلسوزی نداشت.
یاد مادری افتادم که جلوی چشم بچههای کوچکش سیلی خورد.
یاد مادری افتادم که نه پرستاری داشت و نه یاوری.
بعد زیر لب گفتم: من یک لحظه نگاه مادرم رو که تو اوج امنیت و توجه بود تاب نیاوردم… پس چی به سر بچههای فاطمه اومد… توی اون کوچه، وسط دود، وسط آتیش…😭😭
#داستانک
#فاطمیه🖤
@amin_madares
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
📚 داستان کوتاه
✨دختر بچه کوچکی هر روز پیاده به مدرسه میرفت و بر میگشت. با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده به سوی مدرسه راه افتاد…
🍂بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
🍃مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت که با اتومبیل به دنبال دخترش برود. با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد.
🌟اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده میشد ، او میایستاد ، به آسمان نگاه میکرد و لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار میشد.
🌷زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او پرسید: چکار میکنی؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟
💫دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس میگیرد!
✨✨در طوفانها لبخند را فراموش نکنید!
#داستانک
#انگیزشی
#متوسطه_اول
#متوسطه_دوم
قابل استفاده در:
#بین_الصلاتین
#صبحگاه
#کلاسداری
@Amin_madares
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
📖داستانک:
♦دوست خدا
درفصل تعطیلات و در یک روز سرد، پسر بچه۷سالهای بدون کفش و بالباسهای کهنه جلوی ویترین مغازهای ایستاده بود. خانم جوانی هنگام عبور از آنجا متوجه پسرک شد و در یک نگاه آنچه را پسرک در دل داشت، در چشمان آبی کم رنگ او خواند.
خانم جوان دست پسرک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش یک جفت کفش و لباس گرم خرید. سپس هر دو از مغازه خارج شدند. خانم جوان به پسرک گفت:«حالا می توانی به خانه بروی و تعطیلات خوبی داشته باشی.»
پسرک نگاهی به خانم انداخت و پرسید:«خانم! شما خدا هستید؟!»
خانم جوان لبخندی زد وگفت:«نه پسرم! من فقط یکی از بندگانخدا هستم.»
پسرک گفت:«حدس می زدم که باید نسبتی با خدا داشته باشید.»
#متوسطه_اول
#متوسطه_دوم
#داستانک
#سخنرانی_دودقیقهای
@amin_madares
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
═┅═•✿🌿🌷🌿✿•═┅═
🔶داستانک
🟢یه شونه داشتم که خیلی ازش راضی نبودم، زیادی بزرگ و خشن بود ولی به هر حال ازش استفاده میکردم.😕
چند وقت پیش رفتم سفر✈️، از سفر که برگشتم دیدم شونه نیست.😔
توو اتاق هتل🏢 جا گذاشته بودمش.
رفتم یه شونه دیگه خریدم، ✨
این یکی خیلی بهتر بود خوش دست بود، اندازه اش مناسب تر بود، خیلی از خریدش راضی بودم...🤩
چند روز پیش که کوله پشتیمو 🎒می گشتم شونه قبلیم توو یکی از جیباش پیدا شد،
یه نگاهی بهش انداختم: 🤔
بد شکل تر و نامناسب تر از قبل به نظر میومد.!
♦با خودم فکر کردم اگر این شونه گم نشده بود، همچنان از اون استفاده میکردم و به فکر خریدن یه شونه جدید نمی افتادم! 🤨
بهش گفتم مرسی که گم شدی!😉🤗
گاهی از دست دادن چیزی که داریم باعث بدست آوردن یه چیز بهتر میشه...🎊
اولش سخته می دونم...
📌اما باور داشته باش توو پیچ بعدی جاده زندگی🛣 یه اتفاق بهتر منتظرته...
#انگیزشی
#داستانک
@amin_madares
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔰داستان بسیار خواندنی از:درسی که مرحوم حاج آقای کافی به زن بی حجاب دادند...
مرحوم حضرت حجت الاسلام و المسلمین شهید حاج شیخ احمد کافی_رضوان الله تعالی علیه_ نقل می کردند:
داشتم می رفتم قم،ماشین نبود،ماشین های شیراز رو سوار شدیم.یه خانمی هم جلوی ما نشسته بود.
هی دقیقه ای یک بار موهاشو تکون می داد(لازم به ذکر است قضیه برای قبل از انقلاب اسلامی می باشد و لذا زنان بدون روسری و پوشش فراوان بودند)
و سرشو تکون می داد و موهاش می خورد تو صورت من! هی بلند می شد می نشست، هی سر و صدا می کرد.می خواست یه جوری جلب توجه عمومی کنه.
برگشت،یه مرتبه نگاه کرد به منو و خانمم که کنار دست من نشسته(خب چادر سرش بود و پوشیه هم زده بود به صورتش)
گفت:آقا اون بقچه چیه گذاشتی کنارت؟!
بردار یکی بشینه!!
نگاه کردم دیدم به خانم ما میگه بقچه! گفتم:این خانم ماست.
گفت:پس چرا این طوری پیچیدیش؟!
همه خندیدند.
گفتم:خدایا کمکمون کن نذار مضحکه اینا بشیم.
یهو یه چیزی به ذهنم رسید.بلند گفتم:آقای راننده!
زد رو ترمز.گفتم:این چیه بغل ماشینت؟گفت:آقا جون ماشینه!ماشین هم ندیدی تو آخوند؟!
گفتم:چرا دیدم ولی این چیه روش کشیدن؟گفت:چادره روش کشیدن دیگه
گفتم:خب چرا چادر روش کشیده؟! گفت:من باید تا شیراز گاز و ترمز کنم،چه می دونم چادر کشیدن کسی سیخونکش نکنن،انگولکش نکنن،خط نندازن روشو..
گفتم:خب چرا شما نمی کشی رو ماشینت؟گفت:حاجی جون بشین تو رو قرآن! این ماشین عمومیه کسی چادر روش نمی کشه..اون خصوصیه روش چادر کشیدن..
من هم زدم رو شونه شوهر این زنه و گفتم:این خصوصیه،ما روش چادر کشیدیم....
.📚منبع:هفته نامه پرتو سخن ص 5 شماره 736
#داستانک
#متوسطه_دوم
#تلنگر
#حجاب
@Amin_madares
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🔰در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد...
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آن که از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی, ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.ملا قبول کرد, شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت: نه, فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند, اما نشانی از ناهار نبود.
گفتند: ملا, انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده, دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند.
ملا گفت: چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود.😁
🔹نتیجه:
با همان متری که دیگران را اندازه گیری می کنید اندازه گیری می شوید.
#داستانک
#صبحگاه
#کلاسداری
@Amin_madares
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
هیچوقت عوض نشو!❤️
رفتم توی مغازه کامپیوتری گفتم:
ببخشید این تبلت من یهویی خاموش شد
مغازهدار گفت:
باشه یه نگاهی بهش میندازم. ممکنه LCD سوخته باشه، اگه سوخته بود عوضش کنم؟
گفتم
بله لطفاً، خیلی احتیاج دارم
گفت
فردا بعد از ظهر بیایید تحویل بگیرین
با خودم گفتم
خوب یه ۷۰۰ ۸۰۰ تومنی افتادم تو خرج
و روز بعدش رفتم و خلاصه تبلت رو سالم بهم تحویل داد.
گفتم:
هزینهش چقدر میشه
گفت:
هیچی، چیز مهمی نبود فقط کابل فِلَتش شل شده بود، سفت کردم همین
تشکر کردم و اومدم بیرون... نشستم تو ماشین ولی دلم طاقت نیاورد، میتونست هر هزینهای رو به من اعلام کنه و منم خودم رو آماده کرده بودم...
کنار پاساژ یک شیرینی فروشی بود، یک بسته شکلات گرفتم و دوباره رفتم پیشش، گذاشتم رو پیشخوان و بهش گفتم:
دنیا به آدمهایی مثل شما نیاز داره... لطفاً هیچوقت عوض نشو
از بالای عینکش یه نگاهی بهم انداخت و متوجه موضوع شد.
گفت؛ حرف پدرم رو بهم زدی که چند وقت پیش فوت شد اونم میگفت
همیشه خوب باش و عوض نشو حتی اگه همه بهت بدی کنن
در راه برگشت به این فکر میکردم که تغییر در آدمها به تدریج اتفاق میافته، تنها چیزی که میتونه ما رو در مسیر درستکاری و امانتداری حفظ کنه یک جمله ساده از عزیزترین آدم زندگیمونه...
آدمِ خوب! هیچ وقت عوض نشو...
"از هزاران، یکنفر اهل دل اند
مابقی تندیسی از آب و گِل اَند"
#تلنگر
#داستانک
@Amin_madares
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🔹طلبکارها روزگارش را سیاه کرده بودند. با این که خجالت میکشید اما چاره ای نبود جز این که از امام رضا علیه السلام کمک بگیرد.
نمیخواست طلب پول کند اما اگر امام نزد طلبکارانش وساطت میکردند، آنها حتما مهلت بیشتری به او می دادند.
🔹شرم و حیا دو دلش کرده بود اما به خوبی می دانست یک لحظه دیدار امام، تمام بار غم را از دوشش بر میدارد. پس به شوق دیدار به راه افتاد. در محضر امام هشتم، هم محو نگاه گرم و کلام دلنشین ایشان بود و هم شرم داشت از سوال! حاجتش را بازگو نکرد و تصمیم گرفت برخیزد.
ناگاه امام علیه السلام اشاره کردند که زیر سجّاده ای که در اتاق بود را نگاه کند.
کیسه ای پول بود و یک نامه: ما تو را از یاد نبردهایم، با این پول قرضت را بپرداز! باقی نیز خرج خانوادهات …
📚 بحار الانوار، ج ۴۹
📌چه قدر آن نامه برایم آشناست!
خوب که میگردم انگار در میان صفحه های دلم، دستخط ظریف و خوش نقش مولایم #امام_زمان علیه السلام را مییابم که فرمود:
«انّا غَیرُ مُهمِلینَ لِمُراعاتِکُم وَ لا ناسینَ لِذِکرِکُم …» ما در رسیدگی به امور شما کوتاهی نمیکنیم و یاد شما را فراموش نمیکنیم.
📚بخشی از توقیع امام زمان به شیخ مفید
امام زمان مارا فراموش نکرده است، در مشکلات دوره و زمانه توجه داشته باشیم که او به کارهای ما رسیدگی میکند و مارا فراموش نکرده است
غصه نخوریم...
نگران نباشیم...
نترسیم...
(به نقل از کانال آقای حسین دارابی)
#مهدویت
#امامت
#داستانک
@Amin_madares
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🔆تعبیری زیبا در کلام مرحوم حاج آقا دولابی
حاج محمد اسماعیل دولابی در تعبیری زیبا از وظایف منتظران در دوران غیبت میگوید:
پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت اینجا را مرتب کنید تا من برگردم. خودش هم رفت پشت پرده از آنجا نگاه میکرد میدید کی چه کار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند؛
🔻یکی از بچهها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.
🔻یکی از بچهها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند.
🔻یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمیگذارد، مرتب کنیم.
🔻اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همهجا را میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد. هی نگاه میکرد سمت پرده و میخندید. دلش هم تنگ نمیشد. میدانست که آقاش همین جاست. توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم.
آن بچه شرور همه جا را هی میریخت به هم، هی میدید این خوشحال است، ناراحت نمیشود. وقتی همه جا را ریخت به هم، آن وقت آقا آمد.
***
🌾ما که خنگ بودیم، گریه و زاری کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد. او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد. زرنگ باش. خنگ نباش. گیج نباش. شرور که نیستی الحمدلله. گیج و خنگ هم نباش. نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن. خانه را مرتب کن، تا آقا بیاید...
#مهدویت
#داستانک
#سخنرانی_دو_دقیقه_ای
@Amin_madares
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌾کشاورزی يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
🌾هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد.
🌾پيرمرد کينه ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد.
🌾روباه شعله ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف می دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش. در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد...
🌾وقتي کينه به دل گرفته و در پی انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت! بهتر است ببخشيم و بگذريم...
سال نو شد
اگر کینه ای از کسی به دل دارید ببخشید که کینه داشتن قبل از هرچیز سرمایه ی درونی خود شما را میسوزاند.
#سال_نو
#گذشت
#داستانک
@Amin_madares
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🍭🍬🍫شکلات🍫🍬🍭
پيرمردي در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوي عطر شکلات محبوبش از طبقه پايين به مشامش رسيد. او تمام قدرت باقيمانده اش را جمع کرد و از جايش بلند شد.
همانطور که به ديوار تکيه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پايين پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسيد و به درون آن خيره شد. او روي ميز ظرفي حاوي صدها تکه شکلات محبوب خود را ديد و با خود فکر کرد يا در بهشت است و يا اينکه همسر وفادارش آخرين کاري که ثابت کند چقدر شيفته و شيداي اوست را انجام داده است و بدين ترتيب او اين جهان را چون مردي سعادتمند ترک مي کند.
او آخرين تلاش خود را نيز به کار بست و خودش را به روي ميز انداخت و يک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جاني دوباره گرفته است. سپس مجددا" دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روي دست او زد و گفت:
دست نزن، آن ها را براي مراسم عزاداري درست کرده ام 😄😄
✅پ. ن:
این داستان می تواند در کلاس، دست مایه ی بسیاری از نکات اخلاقی شود.
بدین ترتیب که در اجرای این داستان از ترفندهای قصه گویی(مراجعه به درس قصه گویی دوره امین دو😌) استفاده گردد و شاخ و برگ و پر هیجان برای دانش آموز اجرا گردد و بعد با طنز ایجاد شده در پایان داستانک، موجب شور و نشاط در کلاس شود و بعد از خود دانش آموزان به روش بارش فکری، نتایج این داستان را ذکر کنیم.
#داستانک
#طنز
#طرح_درس
@Amin_madares
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🍭🍬🍫شکلات🍫🍬🍭
پيرمردي در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوي عطر شکلات محبوبش از طبقه پايين به مشامش رسيد. او تمام قدرت باقيمانده اش را جمع کرد و از جايش بلند شد.
همانطور که به ديوار تکيه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پايين پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسيد و به درون آن خيره شد. او روي ميز ظرفي حاوي صدها تکه شکلات محبوب خود را ديد و با خود فکر کرد يا در بهشت است و يا اينکه همسر وفادارش آخرين کاري که ثابت کند چقدر شيفته و شيداي اوست را انجام داده است و بدين ترتيب او اين جهان را چون مردي سعادتمند ترک مي کند.
او آخرين تلاش خود را نيز به کار بست و خودش را به روي ميز انداخت و يک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جاني دوباره گرفته است. سپس مجددا" دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روي دست او زد و گفت:
دست نزن، آن ها را براي مراسم عزاداري درست کرده ام 😄😄
✅پ. ن:
این داستان می تواند در کلاس، دست مایه ی بسیاری از نکات اخلاقی شود.
بدین ترتیب که در اجرای این داستان از ترفندهای قصه گویی(مراجعه به درس قصه گویی دوره امین دو😌) استفاده گردد و شاخ و برگ و پر هیجان برای دانش آموز اجرا گردد و بعد با طنز ایجاد شده در پایان داستانک، موجب شور و نشاط در کلاس شود و بعد از خود دانش آموزان به روش بارش فکری، نتایج این داستان را ذکر کنیم.
#داستانک
#طنز
#طرح_درس
@Amin_madares
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷