ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_439 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_440
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
لحظات شادی رو در کنار آرش و مادرش میگذروندیم هیچوقت فکر نمیکردم حیدر با یه غریبه اینجوری صمیمی بشه که حتی بیشتر از برادرش باهاش بگه و بخنده
آرش و مادرش دو سه روزی میشد که مهمان ما بودند و از بودن در کنارشون اصلا احساس بدی نداشتیم عین برادر و خواهر عین مادر و دختر بودیم هر چند که با وجود آرش مجبور بود همه جا چادر سفید سرم باشه ولی به عشق حیدر، همین کار سخت هم میچسبید
آخرین سینی برنج رو از روی کابینت آشپزخونه برداشتم و دادم دست مارال که عصبانی و با چهره ی آشوبی دست به سینه تکیه زده بود به یخچال و تند تند لبهاش رو میجوید، گفتم
_چته مارال چرا از صبح عین مرغ سر کنده ای؟
نگاه قرمزش رو بهم انداخت و گفت
_مگه مهمه؟
جا خوردم چرا مارال اینجوری شده بود دو روزی یه بار عصبی میشد و دعوا میکرد
_اگه مهم نبود که نمیپرسیدم
یهو صدای آرش از هال اومد که گفت
_بانوی زیبا ناهار یخ کرد
دیگه همه میدونستیم بانوی زیبا منظورش به مارال هست البته مراعات میکرد و جلوی امیرحیدر حرفی نمیزد الانم امیرحیدر نبود و باز خوشمزه بازیش گرفته بود هرچی مارال حرص میخورد مامان ذوق میکرد
مارال سینی رو کوبید روی کابینت و گفت
_به این بگو به من نگه بانوی زیبا بدم میاد من زیبا نیستم من زشتم زشت
قبل از اینکه من بخوام تصمیمی بگیرم برای گفتن یا نگفتنش به آرش، خودش سرک کشید تو آشپزخونه و گفت
_چشم نمیگم
از چهره ی قرمزش میشد فهمید چقدر ناراحت شده سرش پایین بود و با گوشه ی لباسش بازی میکرد آروم آروم گفت
_من منظوری ندارم نه بد نه خوب روز اول که دیدمتون این لفظ به زبونم اومد دیگه نتونستم ترکش کنم
سرش رو بلند کرد با لبخند کوچیکی گفت
_البته وقتی آقا حیدر نیست
سعی کردم بخندم تا از دلخوریش کم بشه دوباره نگاهش رو دوخت به پایه های میز وسط اشپزخونه و گفت
_نمیدونستم بد برداشت میکنید وگرنه ..
مارال عصبی بود و بعد از این اتفاق کنترل کردن عصبانیتش سخت ترین کار دنیا بود
_نعخیر شما منظوری نداری این منم که خستم از این زشت بودن انقدری زشتم که حتی شما بی منظور هم بهم بگی زیبا فکر میکنم داری مسخرم میکنی من نمیتونم با این واژه کنار بیام تا وقتی زشتم
نگاهم کرد و زشتم رو با حرص تو صورتم گفت و تنه ای به آرش زد و از آشپزخونه رفت بیرون
چند ثانیه گیج و منگ رفتار مارال بودیم آرش زودتر خودشو جمع و جور کرد آه کلافه ای کشید و گفت
_بابد زودتر دست بجونبونیم تا روند درمان رو شروع کنه آقا حیدر این روزها مشغوله، از فردامن پیگیری میکنم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
کانال شخصی نویسنده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_440 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_441
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
دیگه تقریبا همه فهمیده بودند که مارال اصلاً اوضاع خوبی نداره و باید هرچه سریعتر تحت درمان قرار بگیره
فردای همون روز آرش افتاد دنبال کارهای درمانش خیلی زود به نتیجه رسیده بود و با کمک امیر حیدر دکتری رو معرفی کردند که به طور تضمینی جراحی پوست را انجام میداد و حتماً چهره مارال رو بهش برمیگردوند هرچند که قبل از اینکه من برگردم امیرحیدر مارال رو به چند تا مطلب برده بود و کارهای اولیه درمان را انجام داده بود و به نتیجه رسیده بودند که سوختگی تا چه حد بوده و ریسک عمل تا چه حد میتونه بالا باشه
خوشبختانه اسید به قدری قوی نبوده که تا عمق پوست صورت مارال رو بسوزونه ولی به قدری قوی بوده که زیبایی مارال رو ازش بگیره و اونو از خودش ناراضی کنه
آرش وقتی برگشت خونه با خوشحالی پشت میز نشست و در حالی که دولوپی دمپختکی که مارال درست کرده بود رو میخورد با خوشحالی تعریف میکرد و میگفت که
_ آبجی دکتر گفته همه چی خوب پیش میره خیالتون راحت باشه حتما درست میشه
نگاهی به اطراف کرد و با صدای آرومتری گفت
_مارال خانم هنوز ازم ناراحته؟
لبخندی زدم و جواب دادم
_نمی دونم باید از خودش بپرسید امیدوارم با شنیدن حرفاتون حالش بهتر بشه از دیروز که این جوری با شما برخورد کرد روی بیرون اومدن نداره فقط چون زهرا خانم خیلی گریه می کرد کمک من ناهار رو درست کرد و رفت
آرش قاشقش رو گذاشت روی میز و گفت
_درستش می کنم قول میدم درستش کنم همه چی درست میشه خیالتون راحت باشه که من خوشحالی را بهش برمیگردونم هرچند که آقا امیرحیدر جایی برای دیگران نذاشته و خودش یک تنه داره همه چی رو درست میکنه خوش به حالش خدا بهش خیر بده
با صدای گریه های بلند مارال سراسیمه دویدم سمت اتاق زهرا میدونستم مثل هرروز پتو بالش انداخته وسط اتاق و دراز شده همون کف
فورا دستگیره رو کشیدم و دروباز کردم مارال وسط اتاق نشسته بود خیره به گوشیش بلند بلند اشک میریخت و ناله میکرد
شوکه بودم از دیدن صحنه روبرو نمی دونستم چه اتفاقی افتاده که این دختر اینجوری غریبانه اشک میریزه زهرا هم ترسیده بود و توی تختش روی زانو نشسته بود و سعی می کرد خودش را به مارال برسونه با دستای کوچولوش پشت سر هم صداهای نامفهومی را از خودش در میآورد و سعی میکرد مارال را صدا بزنه
رفتم روبروی مارال روی دو زانو نشستمو صورتش رو گرفتم بین دستام و پرسیدم
_ چی شده دورت بگردم چرا گریه می کنی؟
هق هق مجال حرف زدن رو ازش گرفته بود چونش میلرزید و پشت سر هم اشک میریخت با گرفتن دستش توی دستم متوجه گوشی شدم که کف دستش روشن بود
فورا برداشتم و نگاه کردم به اسم آخرین تماسش
«امیرحسین»
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از ماهورآ ..🌙
کانال شخصی نویسنده😍👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
همراه با معرفی شخصیتهای رمان😍
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_441 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
این پسره چرا زنگ زده بود روی گوشی مارال مگه کارشون با همدیگه تموم نشده بود مگه از همدیگه دل نبریده بودن دیگه چرا زنگ زده بود
میخواست چیو ثابت کنه بگه کیه چیه چیکارست
پولدارع برای خودش داره مهندسه برای خودشه بچه زرنگه برای خودشه بدرک که چیکارست بدرک که از ما سرتر بوده همیشه به جهنم که اون خوش خورده خوش پوشیده خوش گشته و ما تو فقر و بدبختی دست و پا زدیم
همه ی اینا به ما ربطی نداشت که به خودش اجازه بده بعد از ترک مارال بازهم بهش زنگ بزنه و حال دلش رو خراب کنه
گوشیو پرت کردم سمت مخالف مارال و تو صورتش تشر زدم و گفتم
_چیه چی شده نکنه فکر کردی ذلیل و بیچاره ای که این آدم به خودش اجازه بده برای تو زنگ بزنه و حالت رو خراب کنه تو بشینی عین بدبخت بیچاره ها زار زار گریه کنی
شونه هاشو گرفتم و تکونش دادم گفتم
_نه جونم از این خبرا نیست تو خوب میشی زیباییت برمیگرده صورتت درست میشه دوباره میشی همون مارالی که از همه دلبری می کرد ولی این وسط اونی که ضرر میکنه همین پسره امیرحسینه که به زندگی تو گند زد به اسم عاشقی، گند زد به رسم عاشقی و رفت فکر نکن اینقدر بدبختی که اجازه اینو داری بعد از زنگ زدن این پسر بشینی و گریه کنی حواست باشه که تو یه خواهر داری یه برادر مثل حیدر داری که عین کوه پشتتن هیچ وقت اجازه نمیدم خواهرم زیر دست و پای غرور یه پسر از خدا بی خبر اینجوری له بشه
مارال وقتی این حرفا رو شنید سکوت کرد و نگاهم کرد انگار چشمه اشکش خشک شد و روی صورتش ردی از خیسی انداخت
مارال ساکت شده بود و نگاهم می کرد فکر نمی کرد من تا این حد حامیش باشم و بتونم تو موقعیتی که در حال گریه کردنه بهش تشر بزنم من همیشه ناز مارال را می خریدم و سعی میکردم با ناز کشیدن ازشحالشو خوب کنم ولی این بار فرق می کرد نباید ارزش خودش رو کم میدونست باید میفهمید که قرار نیست به این شکل بمونه که در برابر غرور نشون دادن پسری که اصلا مورد تایید هیچ کدوم از ما نبود سکوت کنه و یا گریه کنه
مارال باید متوجه می شد که ارزش اون هنوز هم جایگاه بالایی داره
همان موقع کسی به در کوبید و بعدش صدای آرش بلند شد و گفت
_ اجازه میدین دخالت کنم
مارال اخم کرد سرشو انداخت پایین من سرمو برگردوندم سمت آرش گفتم
_ نفرمایید دخالت چیه ما شما را بیشتر از این پسر عمه که پشت خط بود و خواهرم را آزار میداد قبول داریم
لبخند شرمگینی زد و سرشو انداخت پایین و گفت
_ مارال خانم هنوز هم به حدی زیبا هستند که بخوان از چشم هر کسی دلبری کنند مارال خانم همیشه زیبا بودن
آرش جوری حرفا حرفاش رو به زبان آورد که دل من که هیچ دل مارال هم به لرزه افتاد
دل من از این که نمی دونستم منظورش از این حرفا چیه و دل مارال از اینکه دقیقاً فهمیده بود منظور آرش از این حرفها چیه
تو این موقعیت خطیر و حساس خدا رو شکر میکردم که شخصی مثل آرش در کنار ما بود و می تونست توی جو های مختلف بهمون روحیه بده
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_442
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
مارال به سختی آروم گرفت و بعد از چند ساعت تلاش منو آرش بالاخره خوابش برد
آروم در اتاق زهرا رو بستم و اومدم بیرون آرش پشت در تکیه به دیوار ایستاده بود و با نوک پاش ضرب گرفته بود روی زمین
بهش اشاره کردم که از اتاق فاصله بگیره و دنبالم بیاد پایین بی حوصله خودشه از دیوار کند و با شونه های افتاده پشت سرم اومد پایین
به مادر آرش گفته بودیم کنار مامان بمونه تا متوجه نشه که برای مارال چه اتفاقی افتاده بنده خدا چشمش به پله ها بود و نگران نگاهمون میکرد
با اشاره ی دست بهش فهموندم که همه چی خوبه نفسی از سر آسودگی کشید و این بار نگاه نگرانش را انداخت روی صورت آرش مامان که متوجه شده بود که آدم پشت سرشه سعی می کرد برگرده به پشت
مادر آرش کمکش کرد و سرش رو چرخوند سمت من انقدر این اتفاق ناگهانی بود که فرصت نکردم حالت چهره ام را تغییر بدم تا مامان نفهمه که اتفاقی افتاده
مادر بود خیلی زود از چهره م فهمید که گرفته و ناراحتم پشت سر هم و تند تند سرشو تکون داد و با روش خودش می پرسید چه اتفاقی افتاده
لبخند زدم و رفتم کنار ویلچرش دستمو گذاشتم روی زانوهاش و نشستم و گفتم
_چرا نگرانی مامان جون چیزی نشده که زهرا خانم گریه میکرد رفتم خوابوندمش مارالم که میشناسیش از بس تنبله خوابش برده بود این آرش هم که خودت بهتر میدونی بچه دوست داره هر موقع زهرا خانم گریه میکنه پشت سرم میاد تو اتاقش
برگشتم سمت آرش و گفتم
_مگه نه پسر خوب؟
آرش کلاه لبه داری که روی سرش گذاشته بود و برداشت دستی توی موهاش کشید و گفت
_بله همینطوره شرمنده خانم سعادت من نباید انقدر پررو باشم
مامان که انگار باورش شده بود حرف های ما لبخند زد آوای ناشناخته وگای از بین لبهاش خارج کرد
دورش بگردم که سعی می کرد حرف بزنه ولی نمی تونست چه بلایی نازل شده بود به سر ما که هر گوشه از خانواده رو میدیدی یکی دجیگرش خون بود یکی دیگه چشمش خون
از کنار مامان بلند شدم رفتم تو آشپزخونه پشت سر هم آب سرد خوردم تا بغضم فرو بره
آرش آروم و قرار نداشت پشت سرم اومده بود تا آشپزخونه منتظر بود تا حرف بزنه یا حرفی بزنم
آخرین جرعه ی آب را خوردم و گفتم
_آقا آرش چرا انقد بی قراری
دوباره کلاهشو گذاشت روی سرش و گفت
_نمیتونم تحمل کنم این حجم از ناراحتی مارال خانم این حجم از بدبختی مادرتون و این حجم از بیچارگی اون دختری که تو خونتون داره نوکری میکنه اعصابم به هم ریخته من نمیتونم انقدر آروم باشم
من و امیر حیدر هم نمی تونستیم آرام بگیریم ولی این پسر غریبه حتماً دلیل دیگه ای داشت برای نا آرومیش نمیدونم چرا ذهنم داشت اون رو به مارال ربط می داد شاید هم این طور نبود
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_442 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_443
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
بعد از اون اتفاق آرام و قرار نداشتیم تا امیرحیدر برسه و زودتر تکلیف ما رو برای اینکه مارال رو ببریم و به دکتر نشون بدیم روشن کنه
آرش، کارش به جایی رسیده بود که میرفت با مامان صحبت میکرد تا راضیش کنه خودش مارال رو ببره درمانگاه یا دکتر یا بیمارستان یا هر چیزی که بتونه احوالات خوبش رو بهش برگردونه
تعجب کرده بودم از کارهای این پسر و مادرش بیشتر از من متعجب بود که آرش چقدر نوع دوست شده و مسئولیت پذیر
آرش رو با مامان تنها گذاشتیم و اومدیم تو اشپزخونه
_من نمیفهمم چرا اینجوری شده این پسر انقدر کم طاقت نبود
نمی دونستم باید چی جوابشو بدم سرمو تکون دادم استکانی رو توی سینک برداشتم و شستم
همون موقع صدای زنگ در خونه اومد و بعدش هم که در توسط آرش باز شد امیرحیدر پا گذاشت توی خونه
روحم شاد میشد وقتی امیرحیدر از سر کار برمیگشت انگار تمام خستگی روزم از تنم بیرون میرفت و خوشبختی رو تک تک سلول هام جار می زدن
احساس می کردم دیگه تنها نیستم احساس میکردم دیگه بی پناه نیستم و تکیه گاه محکم دارم
دستمو با گوشه دامنم پاک کردم و چادرمو انداختم روی سرم بدون توجه به مادر آرش از آشپزخونه رفتم بیرون به استقبال امیر حیدر
امیر حیدری سری پاکت خرید توی دستش بود و با سر به آرش و مامان سلام میکرد فورا رفتم از دستش گرفتم و زیر لب گفتم
_خسته نباشی عزیزدلم
نیم نگاهی به صورتم کرد و باز هم مثل همیشه قرمز شد
_ممنون خانوم زهرا جانم کجاست؟
راست ایستادم و با اخم مصنوعی گفتم
_زهرا جانتون خوابیده؟
بهش پشت کردم رفتم سمت هال و آشپزخونه ولی صداشو شنیدم که گفت
_حسود
خندیدم و نگاهی به آرش انداختم که کلافه پا میکوبید زمین رفتم پاکتها رو گذاشتم تو اشپزخونه و برگشتم تو هال دست حیدر رو گرفتم و بی هیچ حرفی پشت سر خودم کشون مش تو اتاق خواب
با تعجب نگاهم میکرد قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه گفتم
_حیدر جان آرش چرا انقدر جلز و ولز میزنه برای مارال باور کن ما هم به فکرشیم ولی عجول بازی نباید در بیاریم این پسر مخ منو خورده
حیدر سرشو انداخت پایین و ریز خندید
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_443 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_444
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
از واکنش امیرحیدر تعجب کردم فکر می کردم عصبانی بشه یا اخم کنه یا هر واکنشی به جز اینکه بخنده و خوشرویی کنه
همونطور که دستم تو دستش بود منو کشوند سمت خودش و توی صورتم گفت
_ من به ارش بیشتر از هرکسی اعتماد دارم خیالت راحت نگران چی هستی؟
با لجبازی پامو کوبیدم زمین و گفتم
_ من نگران هیچی نیستم من فقط می خوام بدونم چرا این بیشتر از من نگرانه
لب پایینشو گاز گرفت که نخنده و منو بیشتر عصبانی نکنه سعی میکرد نفسش رو کنترل کنه جواب داد
_نگران نباش نگرانی آرش هم به جاست اونم یه آدمه احساس هم نوع دوستی میکنه منظور دیگه ای نداره
یه تای ابرومو دادم بالا نگاهش کردم این بار دست به کمر و شاکی پرسیدم
_ مطمئنی؟
لبخندی زد و گفت
_نگران نباش
وقتی امیر حیدر میگفت نگران نباش و این جوری از زیر جواب دادن فرار میکرد یعنی نگران نباش اتفاق دیگه قراره بیفته
من مطمئن بودم که آرش حالت طبیعی نداره و باید میدونستم جریانش چیه
امیر حیدر بهم پشت کرد رفت سمت کمد لباسهاش و با آرامش لباسهایش را عوض کرد
همچنان مات و مبهوت نگاهش می کردم مطمئن بودم یه چیزی میدونه که به من نمیگم مطمئن بودم امیرحیدر فکرش از من جلوتره
وگر نه به این راحتی اجازه نمیداد که آرش حتی اگر قابل اعتماد بود هم اینجوری نگرانی کنه و توی خونه بمونه آرش بالاخره نامحرم بود و نامحرم باید حد و حدود خودش را می دانست نمی دونم شاید هم چیزی نبود
شونه ای بالا انداختم و بدون توجه به امیر حیدر از اتاق رفتم بیرون آرام و بدون سروصدا در اتاق هدیه زهرا رو باز کردم تا ببینم مارال در چه حاله شکر خدا خواب بود ولی هدیه زهرا بلند شده بود و داشت با انگشتای پاش بازی میکرد دورش بگردم که داشت بزرگ میشد دخترم
رفتم آروم بغلش کردم و بدون سر و صدا از اتاق بیرون اومدم
همزمان با بیرون آمدن من امیر حیدر هم از اتاق پاشو گذاشت بیرون با دیدن هدیه زهرا انگار روح تازهای گرفت و بغلش کرد و از ته قلب بوییدش
با خودم فکر کردم چقدر خوبه که زهرا هیچ وقت تنها نمیمونه با وجود پدری مثل امیرحیدر تو زندگی کم نخواهد داشت
هر سه با هم از پله ها رفتیم پایین و من مستقیم وارد آشپزخونه شدم
آرش داشت پاکتهای خرید را جابجا میکرد با دیدنش تو اون وضعیت خجالت زده گفتم
_شرمنده به خدا شما چرا؟ خودم انجام میدم
ناراحت و گرفته به نظر میرسید سرشو انداخت پایین و گفت
_ماهورا خانم شما به من اعتماد ندارید؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
_ چرا اینجوری صحبت می کنی؟
لبخندی زد و گفت
_ می دونم که فکر میکنید من منظور خاصی دارم از اینکه نگران مارال خانومم من هیچ منظوری ندارم به جز اینکه دوست دارم هر چی زودتر شادیشون رو ببینم باور کنید من چشم ناپاک نیستم که وارد هر خونه ای شدم نمک بخورم و نمکدان را بشکنم خیالتون از بابت من راحت باشه و اگر اذیت هستین از همین فردا ...
نذاشتم حرفشو ادامه بده دستمو بردم بالا و گفتم
_خیلی زیادی تند میرین آقا آرش صبر کنید ببینید من چی میگم
همونطور که سرش پایین بود در یخچال رو بست و گفت
_دوست ندارم شما معذب باشین
همونموقع صدای امیر حیدر اومد و گفت
_ ماهورا خانم نگرانی های خودش رو داره
آرش سرش را بالا برد و به امیرحیدر نگاه کرد و جواب داد
_من مخلص شما هستم هرچی شما بگید روی سر من جا داره
و خوب برای من عجیب تر شد که چه جوری آرش که فقط سه ماهه حیدر رو میشناسه چجوری میتونه این جوری باهاش صحبت کنه و بهش احترام بزاره
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_444 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_445
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
بالاخره با تصمیم هایی که گرفته شد بعد دو روز مارال رو بردیم برای بستری شدن در یکی از بیمارستانهای ناب و البته پر هزینه شیراز
باز هم برام جای تعجب داشت که آرش تمام هزینه ها را متقبل شد و امیر حیدر سکوت کرد و قبول کرد
هر وقت می خواستم اعتراض کنم امیر حیدر با چشمهاش بهم می فهماند که نیازی به اعتراض نیست و خودش بهتر از هر کسی میدونه که داره چیکار میکنه
خیلی از دست آرش حرصم گرفته بود و البته بیشتر از دست امیر حیدر که اینجوری سکوت کرده بود
هدیه زهرا رو سپرده بودم به فاطمه و خودم با خیال راحت پرستاری میکردم از مارال
امشب اولین شبی بود که بستری شده بود برای جراحی فرد آماده می شد صندلی رو کشیدم عقب و کنارش نشستم دستشو گرفتم و سرمو گذاشتن کنار سرش روی تخت
لب های خشکم رو آروم تکون دادم و پرسیدم
_به چی فکر می کنی خواهری؟
تکون نخورد حتی صدای نفسهاش هم بلندتر نشد فقط آروم گفت
_ به خانواده ای که از هم پاشیده
چند ثانیه ضربان قلبم از کار افتاد و بعد از اون تند تند و پشت سرهم پمپاژ خون رو توی سینم احساس میکردم
قلبم تند تند میزد و هر بار صدای ضربانش رو بیشتر از قبل می شنیدم
راست میگفت خانواده ما پرپر شده بود خانواده ما اربا اربا شده بود خانواده ما نابود شده بود از بین رفته بود دیگه خانواده برای ما نمانده بود
مادرم به یک شکل خواهرم به یک شکل برادرم به شکل دیگه و البته امیر حسینی که روحیه خانواده ما بود و کسی که دلباخته خواهرم بود و با یک اشتباه من و بد روزگار از خانواده دست کشید و رفت
امیرحسین تا آخر عمر غده ای بود که هربار اسمش میومد تمام تنمون درد میگرفت و حالمون بد میشد
بیچاره خواهر کوچکم که آرزوی پزشکی را با خودش به آینده برد به آینده ای که معلوم نبود چی در انتظار شه آیندهای که معلوم نبود فردا براش خوب رقم میخوره یا بد
جواب ندادنم به مارال که طولانی شد دوباره گفت
_به خانوادههای فکر میکنم که هیچ وقت دور هم ننشست و نخندید و با هم دیگه حرف نزد دارم به خانوادهه ای فکر می کنم که هیچ وقت از با هم بودن لذت نبرد چه شب و روزهایی که از دست دادیم و با کنار هم نبودنمون زندگی را به کام خودمون تلخ کردیم
چه شب و روزهایی که من تو و مازیار میتونستیم کنار پدر و مادرمون احساس خوبی داشته باشیم ولی پرپرو خراب شد دلمگرفته ماهورا هیچ امیدی به عمل فردا ندارم
متوجه شدم که ملافه رو کشید روی صورتش و ریتم نفس هاش حالت گریه گرفت چند ثانیه تو همین حالت بودیم که چند تا ضربه به در خورد و بعد از اون آرش با قیافه پریشون حالی نزار وارد اتاق شد
دستی به صورتم کشیدم و با تکون دادن سرم پرسیدم
_اینجا چیکار می کنی؟
سرشو انداخت پایین و کلاه لبه داره مشکی خاکستریش رو توی دست گرفت و گفت
_ می خوام با مارال خانم صحبت کنم
جای شکایت برای من نمونده بود وقتی آرش تا اینجا آمده بود یعنی از فیلتر امیرحیدر رد شده بود و به اینجا رسیده بود
وقتی امیر حیدر یک چیزی رو تایید کنه ماهورا کی باشه که مخالفت کنه چشمامو روی هم فشردم و گفتم
_من میرم بیرون
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜