ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_526 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_527
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
میخواستم برگردم تو ساختمون ولی دوباره در کوبیده شد دوباره پرسیدم
_کیه پشت در
صدای هیجان زده ی آرش بلند شد
_منم آبجی درو باز کن
فورا برگشتم سمت در و بازش کردم
_چیشده آقا آرش چرا جواب نمیدین هرچی میپرسم کیه پشت در
دستشو اورد بالا و گفت
_ببخشید عذرخواهی میکنم میشه بیام تو؟
سرمو انداختم پایین و گفتم
_نه آقا منصور خونه نیستن
همون لحظه صدای اقای ایزدی از پشت سر آرش اومد که گفت
_اومدم دخترم
بعد هم رو کرد به آرش و گفت
_سلام پسر جان بیا داخل منتظرت بودم
به تکاپو افتادم چرا اقا منصور منتظر آرش بود یعنی باید منتظر خبری میشدم یا مسئله ی کاری خودشون بود
دست زهرا رو گرفتم و پشت سرشون رفتم داخل ساختمون آرش چند بار یا الله گفت خانم ایزدی سراسیمه اومد بیرون و گفت
_خبر از حیدر اوردین؟
آرش سرشو انداخت پایین و گفت
_نه حاج خانم با فرمانده کار داشتم
آه از نهاد هردومون بلند شد ناامید از پیششون رفتیم و هردمون با بچها تو اتاق نشینمن نشستیم زهرا با شیرین زبونی درباره اومدن عمو محمدش پرسید دلم سوخت برای دخترکم که محبت عمو محمد براش حکم محبت پدرش رو داشت دستمو کشیدم روی سرش و گفت
_امروز بریم پیش خان دایی؟
خندید و تند تند دست زد خانم ایزدی نگاهم کرد و گفت
_ماهورا جان
منتظر من نموند ادامه داد
_میدونم انقدر که من منتظر برگشتن حیدرم تو صد برابر چشم انتظاری و معلوم نیست تا کی این مسئله ادامه پیدا کنه الان یک سال و نیمه تو این قفس زندونی شدی ما سنی ازمون گذشته تو جوونی دلت میپوسه اینجا
انگشت امیر علی رو بوسیدم و گفتم
_من کنار شما حالم بهتره
سرشو تکون داد و گفت
_شاید اگر مستقل باشی کمتر فکر و خیال کنی برای خودت زندگی کنی کار کنی سر گرم بچهات باشی
چونه ام لرزید با بغض گفتم
_دارید از خونه بیرونم میکنید؟
اشکش سرازیر شد با ناله گفت
_لال شه زبونم اگه اینو بگم حالم خوب نیست نمیدونم چی میگم من فقط میخوام تورو خوشحال کنم یا دست کم پیش مادرت شاید حالت بهتر بشه منکه تو ماتمم اینجا رو هم کردم ماتم کده میترسم بچهام افسرده بشن بچم زهرا رو نگاه کن چقدر از خونه فراریه
میدونستم چی میگفت ولی من موندن در کنار پدر و مادر حیدر رو به هرکسی ترجیه میدادم
یه چیزی ته دلم میگفت صحبتهای آرش و اقا منصور بویی از حیدرم داره
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_527 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_528
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
آرش که رفت آقا منصور بی قرار شد نمیدونست داره چیکار میکنه من مطمین بودم خبری از حیدرم داره
طاقت نیاورد دووم نیاورد با نگرانی اومد کنار منو همسرش دست همسرشو گرفت گفت
_بوی پیراهن یوسف رو میشنوی؟
قلبم هری ریخت اشکهای پی در پی خانم ایزدی جونمو آتیش زد چرا آقا منصور نگفت بپی یوسف و گفت بوی پیراهن یوسف من منتظر جنازه ی حیدر نبودم
_بوی پیراهن یوسف من چند روزه که پیچیده تو خونه حاج اقا بگو که خبر خوب اوردی برام
اقا منصور سری تکون داد و گفت
_خبر خوب دارم برات مادر چشم انتظار
دیگه صدای ناله ام بلند شد
_به من بگین چه خبره تا جونم بالا نیومده
اقا منصور اومد کنارم برای اولین سرمو پدرانه بوسید و گفت
_حیدرمون داره برمیگرده
به یک باره غرق در شادی این ماتم کده بلند شدم کل زدم چرخ زدم دست زدم جیغ زدم امیر علیو بغل کردم دور خودم چرخیدم با زهرا بازی کردم خانم ایزدی رو بوسیدم و بوسیدم و بوسیدم
با گریه های دردناکی گفتم
_حیدرم داره میاد تاج سرم داره میاد تمام وجودم داره میاد روز روشن ماهورا رسیده حال خوب ماهورا رسیده آخ خدایا هجران به سر اومده
چنان گریه میکردم که انگار جوون از دست داده ها دور خودم میچرخیدم و نمیدونستم چی میخوام فقط منتظر بودم اقا منصور بگه از حیدر فقط پیکرش مونده که داره میاد به سمت ما
با چشمای سرخ بهش زل زده بودم تا ضربه ی آخر رو بزنه سرشو انداخت پایین و رفت زیر قدمهاش جون منو نفسهای خانم ایزدی رو گرفت
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
🍃🌼
مادرم همیشه میگفت:
مردی که فکر میکنه لیاقت تورو نداره؛
تنها مردیه که لیاقت تورو داره !
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_528 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_529
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
نتونستم برم دنبالش التماس کنم میترسیدم خبر بدی بده بهم و از ماهورا دیگه هیچی نمونه رفت و تنهامون گذاشت من نگاهم به خانم ایزدی بود اون نگاهش به من بود مگه میشد نترسید و نلرزید از اینکه این حیدری که داره میاد حیدر نباشه و جنازه ی حیدر باشه
امیر علی رو زدم زیر بغلم و رفتم بیرون عین دیوونه ها دور خودم میچرخیدم نمیدونستم چی میخوام چادرمو برداشتم با بچه ی شیرخواره رفتم از خونه بیرون
تند تند خیابونها رو بالا پایین میکردم و امیرعلی رو بیشتر به خودم فشار میدادم نمیدونستم دلم هوای کجا رو کرده فقط میدونستم دیکه نمیتونم تحمل کنم موندن اینجا رو باید خودمو خالی میکردم دلم گرفت راهی خونه ی مامان بابا شدم
بعد از خوب شدن بابا خونشون رو عوض کرده بودن رفته بودن جای بهتر مامان و بابا و مارال تو یه واحد بودن مریم و مازیار تو واحد کناریشون رفتم و خودمو سپردم به آغوش مادرم یه آغوش پدرم به آغوش خانواده ای که عمیقا پیر شده بودن ولی همچنان استوار
مامان نوازشم کرد بابا نوازشم کرد مازیار سر و صورتم رو بوسید ولی این چاره نبود من حیدر رو میخواستم خبر خوب از حیدر میخواستم
در خونه رو که زدن مارال امیرعلی به بغل پر کشید سمت در و باز کرد تعجب کردم ارمان بود
مارال سرشو انداخت پایین و گفت
_آجی آرمان خیلی وقته با وثیقه بیرونه
آرمان اومد نزدیکم انگار عجله داشت نمیدونم نفس نفس میزد نیم خیز روی زانو نشست و گفت
_حیدرت زنده هست اینو از ارش شنیدم کور بشم اگه دروغ بگم
نفهمیدم چیکار میکنم آویزون شدم به لباسش و عاجزانه گفتم
_قسم بخور که راست میگی؟
برگشت مارالو نگاه کرد و گفت
_به جون مارال که تنها داراییمه
مارال خجالت زده شد رفت تو اشپزخونه ولی من خوشحال شدم از زنده بودن حیدر از عشق آرمان به مارال از خوشی های این دنیا
بلند شدم رو به مامان گفتم
_مامان حیدرم میاد نه حیدرم زنده ست الهی شکر الهی شکر مامان قلبم توان این خوشحالی رو نداره مامان قلبم داره میپوکه
رفتم رو به رنی مازیار و گفتم
_داداشی
محکم بغلم کرد انقدر محکم که استخونام داشت خرد میشد چقدر همه خوشحال بودیم
گوشیم پی در پی زنگ خورد خانم ایزدی بود میدونستم دلش شاده میخواد منم خوشحال کنه
الهی شکر که حیدرم زنده بود و برمیگشت
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_529 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_530
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
رفتم پیش خانم ایزدی برگشتم به کلبه ی احزان اقای ایزدی اخ که چقدر خنده به این خانواده میومد فاطمه لباس رنگی پوشیده بود آقا محمد میخندید اقای ایزدی داشت ریشش رو کوتاه میکرد و خانم ایزدی هم حنا میزد کف دستاش
_الهی شکررررر داداشم داره برمیگرده
کل میزد و خداروشکر میکرد فاطمه عجیب شده بود همه چیز چقدر فاصله بین غم و شادی کوتاه بود و چقدر خدا منو دوست داشت که شادی نصیبم کرد
فاطمه اومد بغلم کرد و گفت
_نمیخوای خودتو خوشگل کنی عروس خانوم دومادت داره میاد ها
اشکهام پی در پی میریخت تو صورتم چقدر نوید شادی پیچیده بود تو این خونه اگه همه خوشحال بودن چرا اقا محمد نگران بود
باید ازش میپرسیدم اقا محمد برادرم بود تمام کسم بود بعد از اقای ایزدی انقدر که اون برادری کرد برای منو امیرحیدر محمد حسن نکرد
امیرعلیو دادم دست فاطمه و رفتم پیشش نگاهش کردم لیخند ملیحی زد و گفت
_تبریک میگم عزیزخواهرم
دوباره نگاهش کردم من همیشه دنبال یه اتفاق بد بودم
_چیه؟ خوشحال نیستین حیدر میاد؟
حقیقتش این بود که خودشم اونجوری که باید خوشحال نبود و فقط داشت مصنوعی میخندید
سرشو انداخت پایین که خانم ایزدی صدام زد
_ماهورا جانم بیا دستتو حنا بندازم
همونجور که نگاهم به محمد بود رفتم و خنکای حنا رو کف دستم احساس کردم بعد از اون فاطمه افتاد به جون صورتم و اصلاح کرد موهای یک سال و اندی رو ازش کند تمام صورتم قرمز شده بود ولی با دیدن خودم بقدری تفاوت رو احساس کردم که چشمام برق زد
از تو آینه دیدم که فاطمه کاسه ای دستشه و داره میاد نزدیکم
_اماده شو موهاتم رنگ کنم
نذاشت مخالفت کنم موهامو شرابی تیره رنگ زد و لذت برد از هنر دستش حالا هممون تغییر کرده بودیم اقای ایزدی موهاش مرتب شده بود خانم ایزدی سفیدی موهاش حنایی بود و فاطمه هم آرایش کرده بود و میرقصید با بچه ها
از ستاد بهمون گفته بودند حیدر دو روز دیگه میاد بی سر صدا و بی تشریفات نمیشد دیگه توجهی جلب کرد تو همین بی خبری باید میومد خونه چراغانی بود برای رسیدن یوسف گمگشته ام
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_530 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_531
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
لباس سفید بلند پوشیده بودم زهرا لباس عروس پوشیده و امیرعلی هم سرهمی سفید امروز همه باید خوشحال میبودیم حیدرم داشت میومد
همه خوشحال بودن الا آرش، نمیدونم چرا این پسر از من فرار میکرد تا قبل از این انقدر دور و برم میپلکید که احساس عذاب وجدان میکردم الان ازم دوری میکرد نمیدونم چرا
امیرعلی به بغل رفتم نزدیک آرمان که از همه ی غریبه ها برای خانواده ی ما محرمتر بود آروم پرسیدم
_آرش چرا فرار میکنه از من؟
نگاهم کرد کلافه گفت
_درگیره بیچاره
نگاهم تیز کردم به صورت بورش
_این گرفتار هم که بود عین خاله زنکا دور منو مارال بود الان چیشده؟
خندید و گفت
_ولش کن بذار بره دور کار خودش بیاد سمتمون باز پر چونگی میکنه
میدونستم داره از جواب دادن فرار میکنه همون لحظه آرش گفت
_ای جانم ماه تابانم اومد
قلبم گرومپ گرومپ تپید همه رفتن به استقبال حیدر من موندم همونجا که دست و پام توان همراهیم رو نداشت همونجا ایستادم تو دلم التماس میکردم یکی بیاد دستمو بگیره منم ببره ولی همه رفته بودن جلوی در
سلانه سلانه و آروم قدم برداشتم و همزمان زیر لب میگفتم
_پسرکم بابایی اومده باباجونت اومده بابا مهربونت اومده بریم به استقبالش تو از وقتی اومدی بابا ندیدی
میگفتم و اشکم میریخت با فاصله از بقیه رسیدم جلوی در هنوز حیدرم رو ندیده بودم سرک کشیدم ببینم قد بلندشو موهای مشکیشو که صدای جیغ خانم ایزدی بلند شد.
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜