eitaa logo
«مبسا»
4.2هزار دنبال‌کننده
31هزار عکس
14.8هزار ویدیو
176 فایل
☫شبکه اطلاع رسانی مبسا☫ 🕊࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐🕊 ادمین کانال جهت دریافت نظرات و شرکت در مسابقات: @mabsaa_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
💔آمدم نبودی... 🥀 به سوریه که اعزام شده‌ بود، بعضی شب‌ها با هم در فضای‌ مجازی چت می‌کردیم. بیشتر حرف‌هایمان احوال‌پرسی بود. او چیزی می‌نوشت و من چیزی می‌نوشتم و اندک آبی هم می‌ریختیم بر آتش دلتنگی‌مان. روزهای آخر مأموریتش بود؛ گوشی تلفن‌ همراهم را که روشن کردم، دیدم عباس برایم کلی پیام‌ فرستاده. وقتی دید‌ه‌ بود که من آنلاین نیستم، نوشته بود: "آمدم نبودی؛ وعده‌ی ما بهشت." ✍🏻 خاطره ای به یاد پاسدار شهید مدافع حرم عباس دانشگر راوی: همسر گرامی شهید 🥀 @Mabsaa
💔امام رضا عليه‌السلام 🥀رمز حرکت ما نام مقدس امام رضا علیه السلام بود از صبح تا عصر جستجو کردیم، هفت شهید پیدا شد. گفتیم حتما باید شهید دیگری پیدا شود. رمز حرکت امروز نام مقدس امام هشتم بوده. اما هرچه گشتیم شهید دیگری پیدا نشد. خسته بودیم و دلشكسته، لحظات غروب بود، گفتند: امام جماعت یکی از مساجد شیعیان عراق در نزدیکی مرز با شما کار دارد! به نقطه مرزی رفتیم. ایشان پیکر شهیدی را پیدا کرده و براى تحویل آورده بود. لباس بسیجی بر تن شهید بود. با آمدن او هشت شهید روز توسل به امام هشتم کامل شد. اما عجیب تر جمله ای بود که بر لباس شهید نوشته بود. همه با دیدن لباس او اشک می ریختند. بر پشت پیراهنش نوشته بود: یا معين الضعفاء 📚 کتاب شهید گمنام 🥀 @mabsaa
♥️گاهی زیبایی و جمال ظاهر، حکایت از باطن زیباتر دارد و شهید «محمدرسول رضایی» اینچنین بود. عکس او بسیار زیبا و اثرگذار است؛ اما این زیبایی در مقابل زیبایی روح بلند شهید بسیار اندک است. او در کودکی رفتاری کریمانه داشت که فقط از مردان بزرگ انتظار می رود. در سرمای سرد زمستان که از سحرگاه مردم در صف نفت برای نوبت با یکدیگر مشاجره داشتند، شهید محمدرسول بعد از گرفتن سهمیه‌ی خود، وقتی پیرزن ناتوانی را می‌بیند، سهمیه‌ی خود را به او بذل می‌کند و دست خالی به خانه بازمی‌گردد و شاید که دعای آن پیرزن او را به آرزوی خویش رسانده باشد. 💔در تشییع شهید «محمدرسول رضایی»، دانش آموز سیزده ساله‌ی مدرسه‌ی راهنمایی امیركبیر اسدآباد همدان صحنه‌ای رخ داده بود كه تا كنون شاید در تشییع هیچ شهید دیگری از شهرها و حتی كشور اتفاق نیفتاده بود و دیگر هیچگاه تكرار نشده است. ❤️‍🔥محمدرسول به دوستانش وصیت كرده بود؛«در تشییع جنازه ی من پرچم آمریكا را به آتش بكشید تا مردم بدانند من ضدآمریكایی و تابع ولایت فقیه هستم.» 🥀 @Mabsaa
💔درخواست خود شهید 🥀يكى از کارمندان شهرداری ارومیه می‌گفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می‌گشتم. از پله‌های شهرداری می‌رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم: آیا این‌جا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم، گفت: بده فلانی، اتاق فلان. رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت: چی می‌خوای؟ گفتم: کار. گفت: فردا بیا سرکار. باورم نمی‌شد! فردا رفتم مشغول شدم. بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بود. چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشست شده بود من جای اون مشغول شدم. شش ماه بعد رئیس شهرداری استعفاء کرد و رفت جبهه. بعد از این‌که در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق شهردار کسر و پرداخت می‌شد. یعنی از حقوق شهید باکری. این درخواست خود شهید بود. ✍🏻خاطره اى به ياد فرمانده شهيد معزز جاویدالاثر مهندس مهدى باكرى 🥀 @mabsaa
*‏یه فریم عاقبت بخیری! 💔* 🌹 ┄┅┅┅┅🏴🇮🇷🏴┅┅┅┅┄ 🆔 eitaa.com/mabsaa •┈┈••••✾•🌿🏴 🌿•✾•••┈┈•
💔آقا نوید سالی دوبار یعنی روز عرفه و اربعین برای زیارت امام حسین(ع) به کربلا می‌رفت و عاشق اهل بیت و امام حسین (ع) بود. اربعین سال 95 آخرین زیارت او بود و در کل هشت بار به کربلا رفت. او همیشه از من می‌خواست که برایش دعا کنم تا به شهادت برسد و آخرین صحبتی که تلفنی با او داشتم گفت تنها یک خواسته از تو دارم، دعا کن روز اربعین کربلایی شوم. ❤️‍🔥همسرم یک هفته قبل از شهادتش تماس گرفت، گفت: تصمیم نداری به پیاده‌روی اربعین بروی؟ گفتم: قرار بود با هم برویم، اما حالا که نیامده‌ای من هم تصمیمی برای رفتن ندارم و اگر بخواهم تنهایی بروم، برایم سخت است ضمن این که مرخصی و ویزا هم نگرفته‌ام. گفت: من دوست دارم حتما بروی و از شهداخواسته‌ام آنجا هوایت را داشته باشند، اگر می‌شود پیگیری کن و برای اربعین به کربلا برو. همه چیز در یک چشم بر هم زدن برایم مهیا شد و طبق خواسته او به کربلا رفتم. 💔شهید مدافع حرم نوید صفری به روایت همسر 🥀 @mabsaa
💔شهیدی که مسیر عاشقی را از حضرت علی اکبر(ع) آموخت؛ ♦️سه گروهان جدید تشکیل شد، آنجا بود که به شهید مهدی صابری فرماندهی یکی از گروهان‌ها را دادند، به فرمانده‌ها گفتند یک اسم برای گروهان انتخاب کنید. شهید صابری هم از آنجا که علاقه زیادی به اسم حضرت «علی اکبر علیه السلام» داشت و همچنین نام هیئت‌شان در قم بود، این نام را برای گروهانش انتخاب کرد. بعد برای این سه گروهان یه مانور تمرینی ترتیب دادند، که گروهان شهید صابری به‌ عنوان بهترین و منظم‌ترین گروه انتخاب شد و رتبه اول را کسب کرد. 💔مادر ایشان تصمیم گرفته بود تا برنامه عروسی آقا مهدی را در روز میلاد حضرت برگزار کنند. ❤️‍🔥اما از آنجا که «شهادت» جلوه شهود ابدی شهید است و او شاهد مقام قرب است؛ لذا در ایام شهادت بی‌بی دو عالم بود که خبر شهادت پسر به مادر رسید و ایشان را در پیش صدیقه کبری سربلند و رو سفید کرد. 🥀 @mabsaa
🥀ارث از قمربنى‌هاشم عليه‌السلام 💔ابراهيم محمدی مسؤول آبرسانى به خط پاسگاه زيد بود. نزديك ظهر جهت بردن آب، به مقر ما آمد. گفتم: «ابراهيم! وقت ناهار است، تا وقتى تانكر پر مى ‏شود بيا پيش ما، ناهارت را بخور و...». حرفم را قطع كرد و گفت: «نه! نه! بچه ‏ها در خط، آب ندارند». به محض پر شدن تانكر، خداحافظى كرد و رفت. ❤️‍🔥پشت سرش به راه افتادم. به خط كه رسيدم با صحنه‏ ى عجيبى رو به ‏رو شدم؛ يك گلوله‏ ى توپ، تانكر آبرسانى را هدف قرار داده بود. پيكر ابراهيم به كنارى افتاده بود و تانكر سوراخ شده، باقيمانده‏ ى آب را بر پيكر مطهرش مى‏ افشاند. شهيد ابراهيم محمدى از هنرهاى عاشورا، ايثار ابوالفضل العباس عليه‏ السلام را به ارث برده بود... 🥀خاطره اى به ياد شهيد معزز ابراهيم محمدی 🥀 @mabsaa
🥀همچون اُمّ وهب؛ 💔خواهر شهید جهاد مغنیه می گوید:«مادر من یک زن فوق العاده است؛ وقتی خبر شهادت بابا رسید، رفت دو رکعت نماز خواند. همه ما را مادرمان آرام کرد. بدون اینکه مستقیم حرفی به ما بزند، وقتی دید در مواجه با پیکر بابا بی تاب شده ایم، خطاب به بابا گفت:«الحمدالله که وقتی شهید شدی، کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نکردند.» همین یک جمله ما را آن قدر خجالت داد، که آرام شدیم. بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشییع برگزار می شد، یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند. ❤️‍🔥خبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور؛ دلم سوخت وقتی پیکر جهاد را دیدم. مثل بابا شده بود. خون ها را شسته بودند، ولی جای زخم ها و پارگی ها بود. جای کبودی و خون مردگی ها. تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بود. یک لحظه به نظرم رسید، من دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. باز مادر غیرمستقیم ما را آرام کرد. ❤️‍🔥وقتی صورت جهاد را بوسید، گفت:« ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده. البته هنوز به ارباََ ارباََ نرسیده؛ لَا یَوُمَ کَیَوُمُکَ یَا اَبَاعَبدِالله(علیه السلام).» ما هم از خجالت آرام شدیم. بعد هم مادرم خودش توی قبر جهاد رفت. همان قبر! سه ساعت قرآن و زیارت عاشورا و دعا در قبر خواند.» 🥀 @mabsaa
❤️‍🔥لحظه های آخر؛ 💔مرتبه ی آخری که داود می خواست جبهه برود،‌ دو سه بار بعد از خداحافظی برگشت و ما را نگاه کرد. انگار نمی‌خواست دل بکند. مادرش با دل شوره اشک می ریخت و می گفت:«داوود می گوید خواب دیده شهید می شود.» او مدام می گفت:«خدا کند زودتر جنگ تمام شود و داوود هم سالم بر گردد.» داوود موقع رفتن، انگار کمی عجله داشت. راه افتاد که برود که مادر صدایش کرد:«صبر کن داوود، صبر کن! با من خداحافظی نمی کنی؟» داوود سر چرخاند و مادرش را دید که جلوی در ایستاده است. با خنده گفت:«من که خداحافظی کردم!» مادرش گفت:«نه، آن طوری فایده ندارد. می خواهم درست و حسابی ببوسمت.» مادرش او را در آغوش کشید. آن لحظه های آخر انگار می خواست به مادرش چیزی بگوید. این را همه فهمیده بودند. دوباره تا وسط کوچه رفت و برگشت. جلو آمد و خیلی شاد، مجدداً همه را بوسید. به مادرش که رسید، گفت:«مادر، حلالم کن. شاید دیدارمان به قیامت بیافتد.» ✍🏻 خاطره ای از شهید داود حیدری، فرمانده گردان زهیر 📚عارفان وصال، ص ۲۸,۲۹ 🥀 @mabsaa
💔دو بار برق او را گرفت؛ اما خدا نخواست ما در فراقش بسوزیم! خواست او را ذخیره کند برای شهادت؛ تا خوشحال و شکرگزار باشیم. ♦️مسعود خیلی زرنگ و باهوش بود. گاهی کنجکاوی‌های زیادی به خرج می‌داد که همه را نگران می‌کرد. در بچگی دو بار برق او را گرفت؛ یک بار سیم کاملا لخت و بدون محافظی را برداشته بود و این در حالی بود، که هنوز دو سالش تمام نمی‌شد. این سیم لخت را کاملا در پریز فرو برد، اما فقط کف دستش کمی سوخت. یعنی این بچه از اول ذخیره ی خود خدا بود؛ نیامده بود که الکی از دست برود! یک بار هم من خواب بودم و مسعود یکی از قیچی‌های کوچکی که داشتیم را در پریز فرو برده بود و دیدم یک چیزی بالای سر من به دیوار کوبیده شد! چشمم را باز کردم و دیدم مسعود است. قیچی کاملا در هم فرو رفته بود، اما مسعود کاملا سالم بود. ✍🏻به روایت مادر شهید مدافع حرم مسعود عسگری 🥀 @mabsaa
🥀شهیدی که بعد از شهادت برای اولین بار به آستان بوسی علی ابن موسی الرضا(علیه السلام) مشرف شد. 💔شعبان پس از اتمام دوران دبیرستان و اخذ دیپلم از مدرسه آیت الله طالقانی شهرستان بابل تصمیم به عزیمت به جبهه نبرد علیه باطل گرفت. شهید شعبان فلاحی که تاکنون به زیارت امام رضا(علیه السلام) مشرف نشده بود برای اینکه با مخالفت خانواده برای حضور در جبهه مواجه نشود، گفت که می خواهد به مشهد و زیارت امام رضا(علیه السلام) برود. شهید فلاحی قبل از رفتن به جبهه در وصیت نامه خویش خطاب به امام رضا(علیه السلام) این چنین می نویسد: آمدم ای شاه پناهم بده... شهید فلاح در سال ۶۲ و در حال یاری رساندن به هم رزمان نصر استان خراسان طی انجام عملیات در تپه کله قندی بر اثر اصابت خمپاره، دو دست خود رو از دست می‌دهد و به درجه رفیع شهادت نائل گشت. خانواده بیش از چهار ماه در جبهه های جنوب و غرب در جستجوی یافتن خبری از وی بودند که سرانجام مادر شهید در خواب مشاهده می کند که فرزندش به او می گوید: به زیارت امام رضا(علیه السلام) مشرف شده و خانواده شهید فلاحی تصمیم به عزیمت به مشهد مقدس گرفته و مطلع می شوند تعدادی شهید گمنام را می خواهند در مشهد به خاک بسپارند و با هماهنگی های انجام شده و شناسایی خانواده شهید، هشتمین شهید در بین شهدای گمنام«شهید شعبان فلاحی» شناسایی می شود. سرانجام در همان سال ۶۲ با بازگشت به جویبار طی مراسمی با شکوه و با حضور مردم ولایی و شهید پرور استان مازندران تشییع و در گلزار شهدای روستای آستانه سر به خاک سپرده شد. 🥀خاطره ای به یاد شهید معزز شهید شعبان فلاحی 🥀 @mabsaa