*/
برات مینویسم و تو خوب میدونی نوشتن بزرگترین زبون ابراز منه واسهی این که بهت بگم چقدر عزیزی برام.
برات مینویسم، چون تو عزیزمنی و نوشتن کوچک ترین کاریه که میتونم برات انجام بدم.
هجدهم مهر که میشه، فقط به تو فکر میکنم، و به این که چقدر زود بزرگ شدی. چقدر من کم حواسم بود به این بزرگ شدن و چقدر دلم تنگ میشه واسهی تک تک لحظه ها و ساعت هایی که در معمولی ترین روزها اتفاق افتاد و البته، چقدر خوش گذشت بهم.
به این فکر میکنم که هيچکس، مطلقا هيچکس جز تو در سخت ترین شرایط و لحظات نبود پیشم. به این فکر میکنم که چقدر خوبه تورو دارم و چقدر خوبه هر آدمی، کسی مثل تورو داشته باشه توی زندگیش. من خوشبخت ترم ولی؛ چون باهات زندگی کردم.
زندگی کردن کنار کسایی که دوسشون داریم، بزرگترین و زیباترین بخش از بودنشون به حساب میاد و اگر خدا کسی رو که دوسش داریم کنارمون قرار میده، یعنی ته ته لطف رو در حق خودمون و دلمون کرده.
تو هم همینطور عزیزمن، تو هم همینطور. بودن کنارت اونقدر دلچسبه که در قالب کلمات نمیگنجه وصفش.
اینقدر همیشه باهات خوش میگذره، که اگر تو جایی قرار باشه نیای، منم نمیرم. اینقدر باهات خوش میگذره، که توی خونه بودن با تورو، به بیرون رفتن با همهی آدمای خوب ترجیح میدم.
اونقدر باهات خوش میگذره، که حتی لحظه های معمولیمون هم خاطره به حساب میان.
خوشحالم بزرگ میشی و دلم تنگ میشه برای این روزامون. کاش هیچوقت تموم نشه و کم نباشه روزهایی که خیلی معمولی بودن، ولی خیلی خندیدیم باهم.
کاش همیشه توی جمع ها پیش هم بمونیم؛ کاش توی قطار همیشه فکر کنن دوقلو ایم؛ کاش همیشه هرجا رفتیم، حرف از وصله بودن ما به هم باشه؛ کاش باهم باشیم همیشه.
هجدهم مهر، روز تولد توئه و روز خوشحالی من. چون ما بهتر از هرکسی میدونیم چقدر بدون همدیگه، نمیتونیم ادامه بدیم و همیشه بزرگترین داراییمون، بودنمون کنار همدیگهاس*.
خوشحالم که هستی، خیلی خوشحالم.
و هيچکس مثل تو، نمیتونه برام پناه باشه توی لحظاتی که غرق شدم توی اقیانوس ناامیدی مطلق از آدم ها. همیشه میتونی خوشحالم کنی و همیشه دلم تنگ میشه برای لحظه هایی که باتو خوش گذشته بهم.
زهرای عزیزتر از وجودم؛
برات دعا میکنم همیشه و همیشه و همیشه، توی راهی باشی که هدر نری، حیف نشی و قدرتو بدونن؛
چون تو و هرچیز که متعلق به توئه، تا ابد قشنگ و ازشمنده؛ خیلی ارزشمند.
خوشحالم دارمت نور وجودم.
زهرای عزیزمن،
آبجی همیشه مهربون من،
تولدت مبارك :)).
- برای عزیزترین زهرای دنیا* ..
1404/07/18
[ #زینببهار| روز تولد تو*
بوقت جمعه ۱۸ مهر ۱۴۰۴/
روزی که یکسال بزرگتر شدی عزیزمن .. ]
صبح جمعه؛
برای سلامتی عزیزمون و عزیزاتون یه صلوات بفرستید.
۵ نفر هم پیام بدین تا رزق براتون بفرستم✨
-
برات مینویسم و فکر میکنم که کاش حداقل یکبار این نوشته هام، پاسخی داشت از جانبت. برات مینویسم و غمت رو به جای خودت، به آغوش میگیرم.
برات مینویسم که بیشتر از یکساله دیگه خبری نیست از بودنت، بجز توی قاب ها و خاطره ها و گرمی اشک هایی که یهو از سر دلتنگی سر میخورن روی گونهها. برات مینویسم، که یادم بمونه این دلتنگی، و این غم، و این نفرت از تموم کسایی که باعث شدن فاصلهی من با تو، بشه زمین تاااااا آسمون.
غمت رو به شونه میذارم و باخودم همه جا میبرم. من یک روز به ملاقاتت میام و من یکروز میبینمت. من یک روز به آرزوم میپیوندم و خودم رو درونش حل میکنم.
ولی تا اون روز خیلی فاصله هست. تا دوباره دیدنت، شنیدنت، خندیدنت، بودنت.
آخه عزیزم؛
این دنیا بعد از رفتن تو، خیلی فرق کرد.
چرا رفتی آخه؟
چرا عزیزم؟
خدا به قلب های دلتنگ، صبر فراق بده.
به قلب من هم، صبر داغ تورو.
چون هیچوقت سرد نمیشه داغت :*).>
[ #زینببهار| داغ نویس؛
ثبت یک دلتنگی،
برای دوری به وسعت آسمان،
بامداد چهارشنبه ۳۰ مهرماه ۱۴۰۴ ]
هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
سلام بچهها.
یکی از عزیزانم حالش نگران کنندس و مساعد نیست...
اگه منت بزارید برای سلامتیش صلوات بفرستید، خیلی خیلی ممنونتون میشم🫂
دم تک تکتون گرم
‹مـٰاهِ مَـڹ›
میاین باهم یه #قرار قشنگ بذاریم؟ بیاین روزِ هشتم هر ماهمون رو تقدیم کنیم به بابا رضا؛ به احترامش اون
آقای هشت های دوستداشتنی من،
من #قرار هر ماهمون یادم نمیره :))☁️
شما هم از اون بالا، حواست بهمون باشه عزیزمن✨..
-
در کلاس نشسته بودم. استاد درس میداد و من با تمام توان به حرف های استاد گوش میدادم. مهمترین حرف هارا مینوشتم، با حرف هایی که نزدیک به من بود میخندیدم، و از شنیدن حرف هایی که مرا به رنج هایم نزدیک میکرد، عضلاتم بی جان میشد.
محو شنیدن و آموختن بودم، که با یک جملهی استاد، گم شدم میان کوچه پس کوچه های خاطراتم. انگار مدام پارهای آجر به سرم میخورد، یا شاید بهتر است بگویم که انگار استاد تیشهای برداشته بود و با هر حرف، ریشه امرا رو به نابودی میبرد.
ناچار بودم بشنوم و نگذارم چهرهام، نشان دهد که چه واویلاییست در دلم!
رسیدم به همان قاب ها و خاطرات همیشگی که همیشه فکر میکردم، فراموش کردمشان یا حداقل دیگر مثل گذشته، آنقدر ها هم مرورشان درد ندارد.
نداشت؟
معلوم است که داشت. این بار بدتر درد داشت. این بار من هم یک سر ماجرا بودم، همانقدر گناهکار و همانقدر مقصر. دیگر نمیتوانستم خودم را با حرف های انگیزشیطور آرام کنم. انگار رسیده بودم به اسکلت یک ساختمان فرسوده؛ یک ساختمان که سال ها زیباییاش همه را انگشت به دهان میکند، اما از درون ویرانهای بیش نیست. ولی از قضا تقدیر، یک معمار را صاحب این خانه کرده و حالا بعد از مدت ها، صاحب خانه آمده خاکی بر سر این ساختمان مجلل رو به انقراض بکند.
دیوار ها خراب شده اند. سقف فرو ریخته. خاک و جنازهی مصالح قدیمی ساختمان را برداشته، و تنها چیزی که باقی مانده یک اسکلت از ساختمان است. اسکلتی قدیمی، اما همچنان با دوام و امیدوار؛ مثل من. منی که رسیده ام به هیچ تریننقطهی خودم و حالا برای بازسازی این من، نیازمند نیرو و انگیزهای، ماورایی هستم.
خستهی خرابی ها و گرد و خاک های این عمارتم؛ و ادامه دهنده برای ساختن بنایی که شاید اسکلت های قدیمیاش هنوز کار میکند، اما نه برای برجی که تا آسمان برود. برای یک خانهی ویلایی کوچک که هرکس از کنارش گذشت، ذره ای هم توجهش جلب نشود.
انگار این دوری و این مهجور بودن، تنها راهیست که باید امتحانش کرد.
کسی چه میداند؟
شاید یک روز خانهای نو خریدم و تا همیشه این بنای فرسوده را، به دست فراموشی سپردم.
•
پس:
ای فلک تا نیمجانی هست سامانی بده ..
.
[ #زینببهار| پس از مدت ها،
شرحی از کنکاو های درونی،
دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴ ]