صبح جمعه؛
برای سلامتی عزیزمون و عزیزاتون یه صلوات بفرستید.
۵ نفر هم پیام بدین تا رزق براتون بفرستم✨
-
برات مینویسم و فکر میکنم که کاش حداقل یکبار این نوشته هام، پاسخی داشت از جانبت. برات مینویسم و غمت رو به جای خودت، به آغوش میگیرم.
برات مینویسم که بیشتر از یکساله دیگه خبری نیست از بودنت، بجز توی قاب ها و خاطره ها و گرمی اشک هایی که یهو از سر دلتنگی سر میخورن روی گونهها. برات مینویسم، که یادم بمونه این دلتنگی، و این غم، و این نفرت از تموم کسایی که باعث شدن فاصلهی من با تو، بشه زمین تاااااا آسمون.
غمت رو به شونه میذارم و باخودم همه جا میبرم. من یک روز به ملاقاتت میام و من یکروز میبینمت. من یک روز به آرزوم میپیوندم و خودم رو درونش حل میکنم.
ولی تا اون روز خیلی فاصله هست. تا دوباره دیدنت، شنیدنت، خندیدنت، بودنت.
آخه عزیزم؛
این دنیا بعد از رفتن تو، خیلی فرق کرد.
چرا رفتی آخه؟
چرا عزیزم؟
خدا به قلب های دلتنگ، صبر فراق بده.
به قلب من هم، صبر داغ تورو.
چون هیچوقت سرد نمیشه داغت :*).>
[ #زینببهار| داغ نویس؛
ثبت یک دلتنگی،
برای دوری به وسعت آسمان،
بامداد چهارشنبه ۳۰ مهرماه ۱۴۰۴ ]
هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
سلام بچهها.
یکی از عزیزانم حالش نگران کنندس و مساعد نیست...
اگه منت بزارید برای سلامتیش صلوات بفرستید، خیلی خیلی ممنونتون میشم🫂
دم تک تکتون گرم
‹مـٰاهِ مَـڹ›
میاین باهم یه #قرار قشنگ بذاریم؟ بیاین روزِ هشتم هر ماهمون رو تقدیم کنیم به بابا رضا؛ به احترامش اون
آقای هشت های دوستداشتنی من،
من #قرار هر ماهمون یادم نمیره :))☁️
شما هم از اون بالا، حواست بهمون باشه عزیزمن✨..
-
در کلاس نشسته بودم. استاد درس میداد و من با تمام توان به حرف های استاد گوش میدادم. مهمترین حرف هارا مینوشتم، با حرف هایی که نزدیک به من بود میخندیدم، و از شنیدن حرف هایی که مرا به رنج هایم نزدیک میکرد، عضلاتم بی جان میشد.
محو شنیدن و آموختن بودم، که با یک جملهی استاد، گم شدم میان کوچه پس کوچه های خاطراتم. انگار مدام پارهای آجر به سرم میخورد، یا شاید بهتر است بگویم که انگار استاد تیشهای برداشته بود و با هر حرف، ریشه امرا رو به نابودی میبرد.
ناچار بودم بشنوم و نگذارم چهرهام، نشان دهد که چه واویلاییست در دلم!
رسیدم به همان قاب ها و خاطرات همیشگی که همیشه فکر میکردم، فراموش کردمشان یا حداقل دیگر مثل گذشته، آنقدر ها هم مرورشان درد ندارد.
نداشت؟
معلوم است که داشت. این بار بدتر درد داشت. این بار من هم یک سر ماجرا بودم، همانقدر گناهکار و همانقدر مقصر. دیگر نمیتوانستم خودم را با حرف های انگیزشیطور آرام کنم. انگار رسیده بودم به اسکلت یک ساختمان فرسوده؛ یک ساختمان که سال ها زیباییاش همه را انگشت به دهان میکند، اما از درون ویرانهای بیش نیست. ولی از قضا تقدیر، یک معمار را صاحب این خانه کرده و حالا بعد از مدت ها، صاحب خانه آمده خاکی بر سر این ساختمان مجلل رو به انقراض بکند.
دیوار ها خراب شده اند. سقف فرو ریخته. خاک و جنازهی مصالح قدیمی ساختمان را برداشته، و تنها چیزی که باقی مانده یک اسکلت از ساختمان است. اسکلتی قدیمی، اما همچنان با دوام و امیدوار؛ مثل من. منی که رسیده ام به هیچ تریننقطهی خودم و حالا برای بازسازی این من، نیازمند نیرو و انگیزهای، ماورایی هستم.
خستهی خرابی ها و گرد و خاک های این عمارتم؛ و ادامه دهنده برای ساختن بنایی که شاید اسکلت های قدیمیاش هنوز کار میکند، اما نه برای برجی که تا آسمان برود. برای یک خانهی ویلایی کوچک که هرکس از کنارش گذشت، ذره ای هم توجهش جلب نشود.
انگار این دوری و این مهجور بودن، تنها راهیست که باید امتحانش کرد.
کسی چه میداند؟
شاید یک روز خانهای نو خریدم و تا همیشه این بنای فرسوده را، به دست فراموشی سپردم.
•
پس:
ای فلک تا نیمجانی هست سامانی بده ..
.
[ #زینببهار| پس از مدت ها،
شرحی از کنکاو های درونی،
دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴ ]