18.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بلاخره یک روحانی دیدم که علم روشنگری علیه فساد و بیحجابی را بلند کرد....
⏪سخنان طوفانی و روشنگرانه ی #حجةالاسلام_والمسلمین_مهدوی_نژاد در هیئت انصارولایت دارالعباده یزد در اعتراض به گسترش بی حجابی و ولنگاری و هرزگی تعدادی معدود و بی توجهی مسئولین و برخورد نمایشی با مروجان ولنگاری.
▪️خاک بر سر شما مسئولان و خاک بر سر ما که اینقدر راحت شاهد جولان بی حجابان هستیم و اقدامی نمی کنیم.از همه می ترسید الا خدا.
▪️آقای دولت انقلابی، مجلس انقلابی، قوه قضاییه انقلابی چه کار دارید می کنید؟؟؟
▪️ضرب و شتم دختر شهید بابت یک نهی از منکر عادی نسبت به کشف حجاب و سکوت و انفعال مسئولان محافظهکار !!
▪️شما غلط می کنید به کسی که عامدانه احکام اسلام را زیر سوال می برد خدمات می دهید.
▪️کاش همه ی خطبا مثل ایشان دغدغه مند بودند و اینگونه بر سر منابر لزوم اچرای احکام خدا و برخورد با مروجان ولنگاری را فریاد می زدند و از مسئولان غافل مطالبه می کردند.
▪️علمای قم و مشهد و.... کجا هستند؟؟ آقایان اگر الان داد نزنید، این جماعت وقیح و مسئولان غافل، چند ماه دیگر در تابستان و..... دیگر اجازه صحبت هم به شما نخواهند داد.
▪️این سخنان را آنقدر منتشر کنید تا همه ی مسئولان غافل ببینند شاید تلنگری باشدو به خودشان بیایند.
#انتشار_واجب
#نهی_از_منکر_مسئولان
#واجب_مظلوم_حجاب
🌷۸ کلمه قرآن در مورد حجاب و عفاف زنان مسلمان:
🌷۱.یغضضن ابصارهنّ...۳۱نور.. به نامحرم نگاه نکنند
🌷۲.یحفظن فروجهن.......زنان مسلمان، باید پاکدامن باشند
🌷۳.ولیضربن بخمرهن علی جیوبهن.۳۱نور
بانوان باید شانه ها و سینه ها رو پوشانند
🌷۴.ولایبدین زینتهن..............۳۱نور
ای زنان مسلمان
زینتتون رو به نامحرم نشان ندهید
🌷۵. ولایضربن بارجلهن..............۳۱نور
باکفش صدادار جلب توجه نکنید
🌷۶. ولاتخضعن بالقول........۳۲ احزاب
ای بانوان، (با نامحرم) با ناز و عشوه صحبت نکنید
🌷۷. ولاتبرجن...............۳۳ احزاب
خودنمایی نکنید
🌷۸.یدنین علیهن من جلابیبهن
به زنان بگو خود را در چادر بپوشانند.۵۹ احزاب
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه والنّصر🤲
13.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماه عسل زوج جوان برازجانی #شلمچه
شلمچه محل شهادت عموی «فرشته همعنانفرد »۱۹ ساله است. او آمده بود تا از عموی شهیدش اجازه بگیرد و زندگی متأهلی خودش را از اینجا آغاز کند.
مراسم عقد این زوج جوان در کنار قبور شهدای گمنام شهرستان دشتستان، برازجان برگزار شده بود و حالا شلمچه نقطه اسمانی از خاک کشورمان محلی برای آغاز زندگی متأهلی فرشته و داوود شد.
همعنانفرد بیان کرد: شهدا دردانههای این عالماند، اولیایی که نزد خداوند آبرودار هستند از آنها در این لحظات سرنوشت ساز زندگیام میخواهم همه زوجهای جوان خوشبخت و عاقبت بخیر بشوند
وی به هم سن و سالهایش توصیه کرد: زندگی را با تشریفات خارج از قاعده به خود و همسرانشان سخت نکنند چون زیبایی در سادگی است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا میدانستید علت دین زدگی جوانان چیست؟؟
برای این نسل ( جوانِ امروزی) باید جواب داشت!!
آیت الله علی صفایی حائری
پ.ن:
یکی از علت هایی ک جوان ها از دین زده میشوند این است که بهشان گفته اند انجام بده انجام بده انجام بده ...
اما نگفتند چرا انجام بده!!
لذا وقتی دشمن شبهه ای به جانش انداخت که دین به چ درد میخورد؟، و او هم جوابی نیافت ، از دین زده میشود!
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_دویست_و_بیست_و_یک
*دختر بسیجی*
احسان جوابش رو داد : چشم اوستا الان میرم.
آقای محمدی به سمت من که با سر پایین افتاده وایستاد ه بودم اومد و در سکوت
بهم خیره شد و من بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم بهش سلام کردم.
با بی احساس ترین لحن ممکن جواب سلامم رو داد که اضطرابم بیشتر شد و بعد
از چند دقیق ه سکوت زبون باز کردم و گفتم:
من اومدم اینجا تا ازتون بخوام من رو ببخشین!
آقای محمدی رو به شاگردش گفت : احسان اینجا دیگه کافیه برو سراغ قفسه ی
آخری.
احسان که نفهمیده بود قراره بره دنبال نخود سیا ه گفت :ولی اینجا هنوز کار داره؟!
آقای محمدی بهش توپید : گفتم برو سراغ قفسه ی آخری.
احسان با تعجب به سمت انتهای مغازه رفت و آقا ی محمدی رو به من گفت : میشه بگی چرا باید ببخشمت؟!
با تعجب به صورت ناراحت و جدیش نگاه کردم و گفتم :اینکه....
ناگهان حرفم رو رها کردم! چی باید می گفتم؟
اینکه دخترت رو رها کردم و دلش رو شکستم یا اینکه انگشت نمای خاص و
عامتون کردم!
چه سوال سختی رو ازم پر سیده بود و من هیچ جوابی براش نداشتم جز سکوت
ولی او خیال کوتاه اومدن نداشت و دوباره پر سید :
اینکه چی؟!
با اعتماد به نفسی که یهو توی وجودم به وجود اومده بود جواب دادم: اینکه
مجبور شدم بین زنده موندن پدرم و زندگی با کسی که تمام دنیام شده زنده موندن
و نفس کشید ن پدرم رو انتخاب کنم.
_ فکر می کنی تصمیم درس ی رو گرفتی؟!
_هنوز در این مورد با خودم کنار نیومد م و لی هر بار که به گذشته و شرایط اون
زمانم فکر می کنم باز هم همین تصمیم رو می گیرم.
_پس چرا می خوای ببخشمت وقتی خودت به کارت ایمان دا ری؟
_یعنی شما هیچ دلخو ری و گله ای از من ندارین؟!
جوابی نداد و من بعد کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم :من اومدم اینجا تا علاوه بر
عذر خواهی ازتون بخوام بهم اجازه ب ین تا ی ک بار دیگه آرام رو ازتون
خاستگاری کنم.
چهره ا ش عصبی شد و بهم توپید : تو با خودت چی فکر کردی؟! فکر کر دی دختر
من عروسک دست توئه که هر وقت نخواستی بندازیش دور و هر وقت خواستی بر ی
و ورش دا ری؟!
با خجالت سرم رو پایین انداختم که خودش با ناراحتی ادامه داد : برو و بزار جای
زخمی که رو ی دلش گذاشتی خوب بشه..
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_دویست_و_بیست_و_دو
*دختر بسیجی*
_خودتون هم خوب می دونین که جای این زخم فقط یه راه برا ی خوب شدن
داره و اون راه هم وجود منه!
می دونم خواسته ی زیاد یه و لی ازتون می خوام اجازه بدین برای دومین و
آخرین بار آرام رو ازتون خاستگاری کنم.
آقای محمدی با کلافگی ر و ی صندلی نشست و من توی سکوت مغازه توی
ذهنم دنبا ل کلمات تاثیر گذا ری می گشتم تا به زبون بیارم که آقای محمدی
بدون اینکه نگاهم کنه گفت : اونی که باید بهت اجازه بده آرامه!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد :اگه آرام موافق باشه من مخالفتی ندارم، من
فقط می خوام که او رو همون آرام شاد و سر حال سابق ببینم.
با خوشحالی ا ی که نمی تونستم هیچ جوره پنهونش کنم گفتم :خیلی ممنون آقا
جون قول میدم کار ی کنم که آرام رو حتی سرحال تر از هر زمان ببینین!
لبخند بی جونی ر وی لبش نشست و گفت : برا ی دید ن اون لحظه، لحظه
شماری می کنم.
با بیقرا ری و خوشحا لی و بعد خداحافظی کردن، عقب عقب رفتم و از مغازه خارج
شدم.
*جلو ی آموزشگاه زبان منتظر آرزو موندم تا از مدرسه خارج بشه.
با خارج شدنش از آموزشگاه همانطور که تو ی ما شین نشسته
بود م به دنبالش خیلی آهسته حرکت کردم تا اینکه از آموزشگاه و شلوغی دور
شد.
بهش نزدیک شدم و براش بوق زدم که توجهی نکرد و در عوض به قدمهاش سرعت
بخشید.
شیشه رو پایین کشید م و صداش زدم : آرزو وایستا کارت دارم.
با شنیدن صدام وایستا د و من هم ما شین رو همون کنار خیابون نگه داشتم که به
سمتم اومد و گفت : سلام شمایین! فکر کردم مزاحمه!
به روش لبخند زدم و گفتم :سلام! میشه امروز من برسونمت خونه میخوام
باهات حرف بزنم!
_در مورد آرامه؟!
اره
_پس من به دوستم بگم که با شما میام!
آرزو به سمت دوستش که منتظرش وایستاده بود برگشت و بعد کمی حرف زدن
باهاش توی ما شین نشست و من ما شین رو روشن کردم و کمی از مسیر رو
رفتم و گفتم : موافقی بر ای حرف زدن به کافی شاپ بریم ؟
_من باید زود به خونه برگردم پس هر حرفی دارین همین جا بزنین!
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️
"تو اى کمبوجیه! مپندار که عصای زرین سلطنتی تخت و تاجت را نگاه خواهد داشت❄️
، دوستان صمیمی برای پادشاه، عصای مطمئن تری هستند..."🦋
نصيحت كوروش به فرزندانش؛ نقل از گزنفون💙
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_دویست_و_بیست_و_سه
*دختر بسیجی*
تا خونه شون راه زیا دی نمونده بود پس به ناچار ما شین رو کنار خیابو ن خلوت
پارک کردم.
نمی دونستم باید چیبگم و از کجا شروع کنم!
کلافه نفسم رو بیرو ن دادم و سکوت کردم و چند دقیق ها ی در سکوت گذشت تا
اینکه آرزو که فهمیده بود حرف زدن برام سخته به حرف اومد و بدون اینکه
نگاهش رو از روبه روش بگیر ه گفت:
_چند روز بود که آرام کلافه و عصبی بود و به کوچکترین چیز گیر میداد و زود
اشکش در میومد!
ما همه فکر می کرد یم این رفتارش به خاطر وضعیتیه که برای شما پیش اومده، تا
اینکه یه شب با حال خراب از بیرون به خونه برگشت و گفت دیگه تو رو نمی خواد
و حاضر نیست باهات ادامه بده! گفت حتی به شما هم گفته که نمیخواد
باهاتون باشه!
اونشب کسی حرفش رو جدی نگرفت و لی بعد یه مدت وقتی دیدیم از شما
خبری نیست بابا آرام رو صدا زد و ازش خواست بگه دقیقا چه اتفاقی افتاده!
ولی آرام جلو ی بابا وایستاد و فقط یک کلمه گفت اینکه شما رو دوست نداره و
طلاق می خواد.
بابا که از همه جا بی خبر و مثل ما تو ی شوک بود برا ی او لین بار به صورت آرام
سیلی زد و دعواش کرد ولی آرام بدون اینکه از جاش تکون بخوره چند بار گفت
ازدواج با شما یک اشتباه بوده!
روزها گذشت و آرام بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه یه گوشه می نشست و به یه
نقطه خیره می شد و بیشتر وقتا هم فقط اشک می ر یخت.
مامان مدام سرش غر می زد که حالا چجور ی توی چشم مادر شما نگاه کنه و از
آرام می خواست براش توضیح بده که چرا شما رو نمیخواد و لی آرام بدون اینکه
چیزی بگه در جواب مامان با لبخند اشک می ریخت!
بابا هم که اصلا باهاش حرف نمیزد و باهاش سرسنگین بود! جو ری رفتار می کرد
که انگار اصلا آرا م وجود نداره!
می دیدم که آرام روز به روز ضعیف تر میشه و من بدون اینکه بتونم کار ی براش
انجام بدم شاهد اشک ر یختنش بودم و بدون اینکه بدونم دردش چیه سعی
داشتم دلداریش بدم.
تا اینکه یه روز مادرتون به خونمون اومد و تازه اونجا بود که دلیل رفتارهای آرام رو
فهمیدیم.
مادرتو ن گفت که شما به خاطر پدرتون از آرام گذشتین.....
آرزو که حالا اشکش ر وی گونه اش ریخته بود بی توجه به حال من که به خاطر
حرفاش عصبی و ناراحت شده بودم با گریه ادامه داد: خیلی روزا ی سختی بود!
آرام بدون اینکه با کسی حرف بزنه درداش رو توی خودش می ریخت و در سکوت
به سر میبرد تا اینکه یه روز از حال رفت و ما تازه فهمیدی م به جای تنها
گذاشتنش باید بیشتر کنارش میبودیم تا کارش به بیمارستان و خوردن قرصای
آرامبخش نکشه!
آرزو به من نگاه کرد و گفت : امیدوار م درست حدس زده باشم و شما اومده با شین
تا در مورد ازدواج دوباره تون با آرام حرف بزنین؟!
_یعنی ممکنه برگرده...؟!
_درسته که آرام دیگه اون دختر شاد سابق نیست ولی هنوز هم شما رو دوست
داره!
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
🌸