5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#کلیپ
مصاحبهمردمی🎙
-ببخشید! بزرگترین دغدغه شما چیه؟!
#اینجاڪسیبهیادتونیست؛نیــا
#مھدۍقـٰائم♥️
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
🔷#امام_زمان_شناسی #بُعد_تاریخی 📚 منبع : کتاب «نگین آفرینش ج ۱» #بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر @Mahdavi
🔹#امام_زمان_شناسی
#بُعد_فرهنگی
۱.تبیین و ترویج فرهنگ انتظار
📚 منبع : کتاب «نگین آفرینش ج ۱»
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
🔹#امام_زمان_شناسی #بُعد_فرهنگی ۱.تبیین و ترویج فرهنگ انتظار 📚 منبع : کتاب «نگین آفرینش ج ۱» #بنی
🔹#امام_زمان_شناسی
#بُعد_فرهنگی
۲. آسیب شناسی
📚 منبع : کتاب «نگین آفرینش ج ۱»
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
🔹#امام_زمان_شناسی #بُعد_فرهنگی ۲. آسیب شناسی 📚 منبع : کتاب «نگین آفرینش ج ۱» #بنیاد_مهدویت_شاهین
🔹#امام_زمان_شناسی
#بُعد_فرهنگی
۳. دشمن شناسی
📚 منبع : کتاب «نگین آفرینش ج ۱»
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr
#دم_اذانے...
🌱 اگر خدا شما را یاری کند
محال است کسی بر شما غالب آید.
⚜️ سوره مبارکه آل عمران/ آیه ۱۶۰
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshar
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_هجدهم فلاسک وقتی به
#داستان_مذهبی
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
#قسمت_نوزدهم
حیران
وقتی ملکه از چای سیراب شد، آرام آرام به او نزدیکتر شدم و با احتیاط پرسیدم: شوهر و فرزند دارید؟ او گفت که همسرش فوت کرده و سه پسر و یک دختر دارد. به نظر همه چیز طبیعی بود. از او پرسیدم: همسرت حقوقی برایت گذاشته است؟ که گفت نه. گفتم: پس خرجت را چه کسی میدهد؟ گفت: پسرانم. خیالم راحت شد. تا چند دقیقه ی پیش خیلی ناامید بودم اما با شنیدن این حرف کمی آرامتر شدم. دیگر دوست نداشتم ادامه بدهم، مفاتیح را باز کردم و مشغول خواندن ادامه ی دعای جوشن کبیر شدم. به فراز شانزدهم "یا ذَالعَفو و الغُفران" که رسیدم، گویی خیالم راحت شد، احساس آرامش و خواب آلودگی میکردم. مفاتیح را بستم و دراز کشیدم، میخواستم بخوابم.
ملکه هم دراز کشید. آرام به ملکه گفتم: شما که در این سن و سال اینقدر زیبا هستید حتماً در جوانی محشر بوده اید! ملکه با حسرت سری تکان داد و گفت: روزی در روستای خود، به زیبایی شُهره عام و خاص بودم. گفتم: اهل کدام شهر هستید؟ گفت همدان، روستای حیران.
بی اختیار به یاد قصه ها و خاطرات قدیمی ها افتادم؛ با تمام وجود دوست داشتم از گذشته ی ملکه بدانم و با اینکه خوابم می آمد، مشتاق شنیدن بودم. میترسیدم فرصت دیگری برای حرف زدن پیدا نکنم. از ملکه خواستم از دوران کودکی اش برایم تعریف کند. ملکه که گویی منتظر گوشی برای شنیدن بود، بی هیچ مقدمه ای گفت: ما خیلی فقیر بودیم! این را گفت و آه سردی کشید و ادامه داد: "من و خواهر و سه برادرم همیشه گرسنه بودیم، پدرم کارگر بود و بر روی زمینهای مردم کار میکرد و مزد کمی میگرفت.
من از همه خواهر و برادرانم بزرگتر بودم. ده سال داشتم که کم کم در خانه های مردم شروع به کار کردم. از رخت و ظرف شستن و بچه داری گرفته تا بارکشی از خانهای به خانه ی دیگر، حتی به مزرعه سر زمین هم میرفتم، با وجود این ما همیشه گرسنه بودیم". حرفهای ملکه دردناک بود، او زیر دست و پای سرنوشت، استخوان ترکانده بود! دیگر خواب از سرم پرید. بلند شدم و نشستم. ملکه هم بلند شد و نشست.
ساعت ده صبح بود. دختر بچه های ده دوازده ساله با شادی و خوشحالی از این که معتکف هستند، در شبستان قدم میزدند و با یکدیگر صحبت میکردند. دوست داشتم فقط به آنها نگاه کنم. مفاتیح را بستم و محو تماشای آنها شدم. ملکه هم با حسرت به آنها نگاه میکرد. با اندوه سری تکان داد و گفت: دوازده ساله بودم که از گوشه و کنار وصف زیبایی ام را میشنیدم.
به هر کجا که میرفتم، نگاه های متعجّب زنان و نگاه های خیره ی مردان را حس میکردم. در خانه آینه نداشتیم و در خانه های دیگران هم فرصتی نداشتم تا خودم را در آینه ببینم اما یک روز که همراه یکی از زنان روستا برای کار به خانه ی کسی رفته بودم، برای چند لحظه خودم را در آینه ی روی تاقچه دیدم.
ملکه چشمان پیرش را خُمار کرد و گفت: از زیبایی خودم به وجد آمدم. چشمانم درشت و کشیده بود؛ عسلی خوش رنگ با مژه های بلند فرخورده، که به زیبایی چشمهایم افزوده بود. صورتم مثل گل صورتی شفّاف و بشّاش بود و لبها و بینی ام در نهایت ظرافت خلق شده بود. هرگز چنین تصوری از صورتم نداشتم. نسبت به سن و سالم خوب رشد کرده بودم و از همه ی همسالانم بلندتر بودم. موهایم بلند و پر پشت و طلایی بود و هر کاری میکردم باز هم مقداری از زیر روسری بیرون میزد. زنان روستا به مادرم تذکر داده بودند که بیشتر مراقب دخترش باشد و کم کم مادرم مانع رفتن من به خانه های دیگران میشد.
ملکه آهی کشید و گفت: اما من زیر بار نمیرفتم، چون در خانه ی ما از غذا خبری نبود، اما وقتی درخانه های دیگران کار میکردم، غذای خوبی به من میدادند. بارها از مادرم کتک خوردم، اما حرف مادرم را گوش نمیکردم، تحمل گرسنگی را نداشتم. یک روز، وقتی در حیاط خانه مشغول کار بودم از مادرم شنیدم که به زن همسایه میگفت، باید دخترم را زود شوهر بدهم تا کار دستمان ندهد. با شنیدن این حرف خوشحال شدم؛ از خانه ی پدرم خیری ندیده بودم، میخواستم بروم. ملکه چشمهایش را بست و گفت: ایکاش در خانه پدرم میماندم!
گویی ملکه به اشتباه پله هایی را طی کرده بود که به قعر زمین راه داشت.
ادامه دارد...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshar
#سلام_آقا_جانم
💐ای بهانهترین خواهش دلم
🌹فکری بکن برای من و آتش دلم
🌷دست ادب به سینه بیتاب میزنم
🌺روزت بخیر حضرت آرامش دلم
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviatshahinshahr
#دم_اذانے...
🌱 اگر خدا شما را یاری کند
محال است کسی بر شما غالب آید.
⚜️ سوره مبارکه آل عمران/ آیه ۱۶۰
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviatshahinshahr