eitaa logo
بنیاد مهدویت شاهین شهر
368 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
782 ویدیو
44 فایل
برگزاری دوره های آموزشی، مسابقات کتابخوانی فروشگاه محصولات فرهنگی، خیریه مهدی یاوران آدرس: خیابان فردوسی، فرعی۴شرقی،پلاک۷۳ ۰۹۱۳۸۷۶۰۹۱۸ لینک کانال @mahdaviyatshahinshahr آیدی مدیر کانال @zohoregolnarges
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_بیستم نماز ظهر و عصر
داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار مادر و دختر بعد از نماز دوباره جمع عاشقان پراکنده شد. هرکسی بساط بندگی و ناتوانی اش را بست و به گوشه ای برگشت. ملکه هنوز بر سجده گاهش نشسته بود و با دستهای لرزان زیر لب نجوا میکرد. از شدت خستگی توان نشستن نداشتم. دستم را زیر سرم گذاشتم و آرام دراز کشیدم. صدای نجوای ملکه را میشنیدم که "یا ربِّ یا ربِّ" میگفت؛ صدای قلبش را اما نمیشنیدم که با رَبَّ خویش چه به راز میگفت! سرم سنگین بود و پلک هایم سنگینتر. چقدر دوست داشتم قبل از خواب، چهره ی دوازده سالگی ملکه را تجسم کنم؛ کار سختی نبود، فقط باید خط های اضافی صورتش را حذف میکردم و رنگ و جلایی به آن میدادم و البته شادی ای بر چهره اش مینشاندم؛ زیبا شد، بی نظیر بود! با صدای گریه ی شدید کودکی که در نزدیکی ما بود، از خواب بیدار شدم. ساعت سه بعد از ظهر بود، یک ساعتی بود که خوابیده بودم، ملکه هم خوابیده بود. دختربچه بی وقفه گریه میکرد و مادرش خسته به نظر میرسید. به طرف مادر و دختر رفتم و دختربچه را بغل کردم. مادرش از خستگی توان نشستن نداشت. به او گفتم کمی استراحت کند و نگران دخترش نباشد. دختربچه را در اطراف مصلی چرخاندم و سرش را گرم کردم. مادرش دراز کشیده بود، اما لحظه ای چشم از دخترکش برنمیداشت، نگران بود؛ من برایش غریبه بودم. حتی در مصلی هم نمیشد به غریبه ها اعتماد کرد، هرچند، شانه به شانه ی هم نمازها خوانده باشیم و سر به سر هم در سجده گاه اشک ریخته باشیم و قامت به قامت هم در رکوع مانده باشیم و حتی پله به پله دست هم را گرفته باشیم! دختربچه در آغوش من آرام شده بود و من از ستون خودم خیلی دور شده بودم. از دور ملکه را میدیدم که بیدار شده و نشسته بود. او در میان جمع به راحتی دیده میشد. ملکه به دنبال من میگشت و چشمهای مادر دخترک هم با نگرانی با من میچرخید، وقت آن بود که هر دو آنها را از نگرانی درآورم. به آرامی از میان جمعیت خود را به مادر دختربچه رساندم و در میان تشکرهای مادر و نرفتنهای دخترک، به ملکه علامت دادم که من اینجا هستم. گویی دختر ملکه شده بودم که لحظه ای توان ندیدنم را نداشت! دیگر بی ملکه نمیشد پله ای بالاتر رفت. ادامه دارد... @Mahdaviyatshahinshahr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#تربیت_نسل_مهدوی 🌸🍃ادامه ی روشهایی که می تواند فرزندان ما را با #فرهنگ_مهدویت آشنا سازد : 3⃣ روش ب
🌸🍃ادامه ی روشهایی که می تواند فرزندان ما را با آشنا سازد : 6⃣ جذابیت سازی بر اساس این روش، آراستگی و زیبایی های فرهنگ مهدویت باید بیان شود، نقل کرامات و زیبایی های اخلاقی و رفتاری حضرت و سایر معصومین علیهم السلام، تاثیر بسزایی در انتقال مفاهیم فرهنگ مهدویت و تبعیت از آن را به دنبال خواهد داشت. 7⃣ تکریم مناسبتها مناسبتهایی که مخصوص اهل بیت علیهم السلام هستند، اگر مورد تکریم و احترام قرار بگیرد، می توانند در ذهن و اندیشه فرزندان تاثیر مثبتی بگذارند. مثلا : دادن شیرینی در ایام ولادت معصومین و یا برگزاری مراسم جشن عروسی و یا شروع کارهای مهم زندگی در این زمانها از باب تبرک و مهم دانستن، می تواند گامی مهم در امر تربیت فرزندان باشد. •┈••🌿🌹🌿✾🌿🌹🌿••┈• 👇👇👇👇 @Mahdaviyatshahinshahr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه شده و باز دِلَم رفت حرَم دل آشفته ی من، صحن تو را کم دارد مادرت روضه گرفته است برایَت آقا زیر لب زِمزِمه ی وای حسینم دارد بیرق روضه عَیان است زِ روی گُنبد مجلسِ روضه همانجاست که پَرچَم دارد گر‌یه ی مادرتان عرش خدا را لَرزاند روضه ی " آه بُنَیَّ " چِقَدَر غَم دارد شبتون حسینی 🌙 @Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_بیست_و_یکم مادر و دخ
داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار شبیه پدر وقتی کنار ملکه نشستم، دستهایم را گرفت و گفت: از اینجا دور نشو. دستهایش را نوازش کردم و با کنجکاوی گفتم: داشتی از گذشته ات میگفتی، لطفاً باز هم بگو! ملکه گفت: دیگر روزی نبود که خواستگار نیاد؛ از همسایه تا فامیل، از روستای خودمان تا روستاهای مجاور. مادرم به ازدواج من مشتاق بود و پدرم مخالفت میکرد. پدرم را خیلی به ندرت میدیدم؛ از صبح خیلی زود تا آخر شب کار میکرد و گاهی برای چند روز خانه نمیآمد. میگفت آن روزها پدرش حدوداً ۳۰ سال داشت اما به ۵۰ ساله ها میماند؛ از بس در مزارع دیگران کار کرده بود، دستهایش زُمخت و زِبر شده بود و از بس بارهای سنگین بلند کرده بود، قامتش خمیده شده بود. کارکردنهای طولانی در آفتاب سوزان تابستان و سرمای کُشنده زمستان پوست صورتش را سوزانده بود، با این حال آنها همیشه گرسنه بودند و لباسهای مُندرس و کهنه ی دیگران را میپوشیدند. ملکه گفت: پدر از شرمندگی ما عمداً زود میرفت و دیر می آمد تا با بچه ها رو به رو نشود. خواسته های ما را به عید سال بعد موکول میکرد و عید سال بعد هم دوباره حواله به عید سال دیگر میداد. روز موعود پدر ملکه، مثل صعود من، دست نیافتنی شده بود! او لبخند تلخی زد و گفت: پدرم را خیلی دوست داشتم، همیشه در حسرت آغوش او بودم. دلم میخواست یک روز بیاید که پدر خانه بماند و من فقط در آغوش او بنشینم و او موهای مرا نوازش کند. شیرینی نوازش های کودکی ام را به خاطر داشتم که چقدر دستهای پدرم مهربان بود. ملکه گفت: باوجودیکه من دختر بزرگ پدرم بودم، اما او مایل به ازدواج من نبود و میگفت دخترم برای ازدواج کوچک است، گرچه درشت شده است. ملکه جوری از پدرش حرف میزد که گویی داغی هزار ساله بر دل دارد و این داغ، سرد نشده و نخواهد شد. به ملکه گفتم بالاخره چه شد با چه کسی ازدواج کردید؟ گفت: با کسی که شبیه پدرم بود! ادامه دارد... @Mahdaviyatshahinshahr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا