eitaa logo
بنیاد مهدویت شاهین شهر
368 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
782 ویدیو
44 فایل
برگزاری دوره های آموزشی، مسابقات کتابخوانی فروشگاه محصولات فرهنگی، خیریه مهدی یاوران آدرس: خیابان فردوسی، فرعی۴شرقی،پلاک۷۳ ۰۹۱۳۸۷۶۰۹۱۸ لینک کانال @mahdaviyatshahinshahr آیدی مدیر کانال @zohoregolnarges
مشاهده در ایتا
دانلود
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_بیست_و_هفتم ماه حیرا
داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار سامره در چشمان ملکه حسرتی دیده میشد که به وسعت یک عمر بود. او گفت: سیزده ساله بودم، آن روز، زن همسایه که همیشه مرا برای کار به خانه های مردم میبرد، طبق معمول روزهای قبل به دنبال من آمد و مرا با خودش به خانه ای برد، اما برعکس روزهای قبل در آن خانه کاری برای انجام دادن نبود. خانه ی تمیز و مرتبی بود و زنی از ما پذیرایی کرد. زن همسایه چند لباس زیبا را از داخل کمدی برداشت و به من داد و از من خواست تا یکی از آنها را انتخاب کنم و بپوشم. من لباس سفید بلندی را که از بقیه زیباتر بود انتخاب کردم و پوشیدم و در آینه ی بزرگی که در گوشه ی اتاق بود خودم را دیدم؛ شبیه فرشته ها شده بودم. سپس روسری صورتی حریری بر روی سرم انداخت و عمداً کمی از موهای جلوی پیشانی ام را بیرون گذاشت و بعد جوراب و کفشی به اندازه ی من از داخل کمد پیدا کرد و به من داد. من آنها را پوشیدم و زن همسایه دست مرا گرفت و از خانه بیرون برد. ملکه دستانش را چنان سفت و محکم در هم فرو برده بود که گویی هنوز دست در دست زن همسایه داشت. گفت: کلی راه رفتیم تا به باغی رسیدیم که بزرگ و بی انتها بود. از میان درختان و آلاچیق های فراوان رد شدیم تا به جایی رسیدیم که مردی بر روی تختی نشسته بود که حدوداً ۵۰ ساله بود. زن همسایه سلام داد و من با تعجب به مرد نگاه کردم، خیلی شبیه پدرم بود، با این تفاوت که سرحالتر و با نشاطتر از او بود. مقابلش ظرفهای بزرگی از انواع میوه ها و تنقلات بود. ظاهراً کس دیگری آنجا نبود. زن همسایه به من گفت به صابر خان سلام بدهم! من نام صابر خان را شنیده بودم اما هرگز او را از نزدیک ندیده بودم. او خان روستای حیران بود. به او سلام دادم و صابر خان زیر چشمی به من نگاهی کرد و جواب سلامم را داد. چند لحظه ای مکث کرد و اطراف را نگاه کرد و بعد نگاهی به من انداخت و گفت: اسمت چیست؟ گفتم سامره! ادامه دارد... @Mahdaviyatshahinshahr
‌‌ ﷽🕊🌸 🌸🕊 🌾 من گریه مۍریزم به پای جاده‌ات تا 🌹 آئینه کاری کرده باشم مقدمت را 🌼 اوّل ضمیر غائب مفرد کجائۍ؟ 🌹 ای پاسـخ آدینه های پُر معمّـا 🕊🌾 🌾 @Mahdaviyatshahinshahr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 دیدار یا فرج؟ 🔻دوست‌داری امام زمان را در چه حالتی ببینی؟ ملاقات خصوصی؟ یا ... @Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#پرسمان_مهدوی ❓آخرالزمان یعنی چه؟ ✅ آخرالزمان یعنی مرحله پایانی و آخر یک دوره از زمان، این اصطلاح
❓ با سلام وخسته نباشید. چگونه میتوان زمینه ظهور رافراهم کرد؟آیا شخص هم میتواند یا باید اشخاصی باشند؟لطفا راهکار وآموزش اقدامات لازم را لحاظ نمایید. ✅ پاسخ : هر پديده‌اي در جهان با فراهم آمدن شرائط و زمينه‌هاي آن به وجود مي‌آيد و بدون تحقق زمينه‌ها، امكان وجود براي هيچ موجودي نخواهد بود. هر زميني قابليت پرورش دانه را ندارد و هر آب و هوايي مناسب رشد هر گياه و نباتي نيست. كشاورز، وقتي مي‌تواند انتظار برداشت خوب از زمين داشته باشد كه شرايط لازم را براي به دست آمدن محصول فراهم كرده باشد. بر اين اساس، هر انقلاب و رويداد اجتماعي نيز به زمينه‌ها و شرايط آن بستگي دارد. همان‌ گونه كه انقلاب اسلامي ايران نيز با فراهم آمدن مقدمات آن به پيروزي رسيد، قيام و انقلاب جهاني امام مهدي علیه السلام كه بزرگ‌ترين حركت جهاني است نيز پيرو همين اصل است و بدون تحقق زمينه‌ها و شرايط آن به وقوع نخواهد پيوست. مقصود از اين سخن، آن است كه تصور نشود امر قيام و حكومت امام مهدي علیه السلام از روابط حاكم بر جهان آفرينش مستثنا است و حركت اصلاحي آن بزرگوار از راه معجزه و بدون اسباب و عوامل عادي به سرانجام مي‌رسد؛ بلكه بر اساس تعاليم قرآن و پيشوايان معصوم، سنّت الهي بر اين قرار گرفته كه امور عالم از مجراي طبيعي و علل و اسباب عادي انجام گيرد. در روايتي نقل شده است كه شخصي به امام باقرعلیه السلام عرض كرد: «مي گويند زماني كه امام مهدي علیه السلام قيام كند، همه امور بر وفق مراد او خواهد بود». حضرت فرمود: «هرگز چنين نيست. قسم به آن كس كه جانم در دست اوست! اگر بنا بود براي كسي كارها خود به خود درست شود، همانا براي رسول خدا صلی الله علیه و آله چنين مي‌شد». البته سخن فوق بدين معنا نيست كه در قيام بزرگ مهدوي، امدادهاي غيبي و آسماني وجود نخواهد داشت؛ بلكه مقصود، آن است كه در كنار امدادهاي الهي، زمينه‌ها و عوامل و شرايط عادی نيز بايد فراهم شود. @Mahdaviyatshahinshahr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنیاد مهدویت شاهین شهر
‌🌷مهدی شناسی 🌷 🔹#شرح_زیارت_آل_یاسین 6️⃣ 🌹وديّانَ دينِه🌹 💠سلام بر تو اي حافظ دين خدا 🍃مولايم تو
‌🌷مهدی شناسی 🌷 7️⃣ 🌹السلام عليك يا خليفه الله 🌹 🍃سلام بر تو ای خليفه خدا ای جانشين همه خدايی خدا! پروردگارت گفته انی جاعل فی الارض خليفه من در روی زمين جانشين قرار داده ام. 🍃تو همان خليفه ای هستی كه خداوند تمام خدايی خويش را در او به نمايش گذاشته و او را جانشين همه قدرت و شوكت خويش نموده است . 🍃مولايم! اي خليفه الهی ... معبودِ تدبير امور را به امضای تو واگذار كرده است. چنانچه در روايت پيامبر صلی الله علیه و آله به اميرالمومنين علیه السلام فرمود: يا علی اگر ما نبوديم خداوند آدم و حوا و بهشت و جهنم و آسمان و زمين را خلق نمی كرد. 🍃شيخ جواد كربلايی صاحب كتاب انوارالساطعه در ذيل روايت فوق ميفرمايد: پس اگر خليفه و جانشين خدا نبود، هيچ مخلوقی وجود نداشت 🍃مولايم! هر يك از ما به بركت وجود تو خلق شده ايم .تو حلقه اتصال بين ممكن الوجود و واجب الوجودی... 🍃مولايم ! تو فخر عالمی اما افتخارت بندگي حضرت حق است و چون خود لذت اين بندگي را چشيده ای ديگران را به لذت اين بندگی دعوت می كنی. 🍃ای خليفه ی خدا تو جانشين ذات ، صفات و افعال خدای سبحانی. منِ خاكی شايستگی ارتباط با ذات اقدس احديت را ندارم اما خداوند با واگذاری خلافت به تو مرا از نا اميدی اين هجران رها كرده است . ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ما را به دوستان خود معرفی کنید.🦋 @Mahdaviyatshahinshahr 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
30.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 «غروب آدینه» این هفته: دل شکسته 🎤 باصدای: 🎙گوینده: 🖋شاعر : 🎼 تنظیم: مهدی شکارچی 🎬 تدوین: امیرمحمد فرازنده @Mahdaviyatshahinshahr
بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_بیست_و_هشتم سامره د
داستان ، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار نزدیک تر بیا هوا رفته رفته سرد و سردتر میشد. من از شدت تعجب میخکوب شده بودم. پیرزنی که برای غذایش محتاج دیگران بود، احتمالاً روزی زن خان بوده است! با تعجب به ملکه گفتم پس با خان ازدواج کردید؟ ملکه با غم و اندوه فراوان گفت: بله، صابر خان با شنیدن نام من نفس عمیقی کشید و گفت: تو بیشتر به ساحره ای شبیه هستی که قلبها را سحر و جادو میکند. ملکه گفت: من معنی حرف خان را نفهمیدم. خیال میکردم که قرار است از این به بعد در خانه ی او خدمت کنم؛ از ته دل خوشحال بودم. ایستاده بودم و حرفی نمیزدم، که یک مرتبه زن همسایه رفت. احساس وحشت کردم و با ترس به زن نگاه کردم که به سرعت دور میشد. صابر خان با صدای آرام گفت: دختر جان نزدیکتر بیا، نزدیکتر رفتم. گفت: کنار من بنشین، نشستم. گفت: به من نگاه کن، نگاه کردم. سرش را تکان داد و گفت: اگر همه ی دنیا را میگشتم، محبوبه ای به زیبایی تو پیدا نمیکردم! ملکه گفت: حرفهای خان بوی محبت و مهربانی میداد، اما من منظورش را متوجه نمیشدم؛ انگار گیج و مبهوت شده بودم. به من گفت خانه ی صابر خان وسیع است و سفره اش باز. در گوشه ی قلبم خانه کردی، میخواهم در خانه ام هم منزل کنی. به خان گفتم: خان! من کاری ام، خانه یتان را خوب تمیز میکنم. خان لبخندی زد و گفت: خانه ام تمیز است تو را برای کلفتی نمیخواهم، برای خانمی میخواهم. همسر من باش. من تو را به همه ی آرزوهایت میرسانم! ملکه بغضش را خورد و گفت: حرفهای خان برای من باورنکردنی بود. صابر خان، سه همسر و بالای پانزده دختر و پسر داشت. حداقل بیست سال از پدرم و سی و هفت سال از من بزرگتر بود. چطور میتوانستم همسر او باشم، اما قلبم برای خان نرم شده بود. مِهر صابر خان در قلبم نشسته بود و ثروت او، طمع درونم را بیدار کرده بود. ساکت شدم و به فکر فرو رفتم، یک مرتبه زن همسایه برگشت، در حالیکه کیسه ای پر از پسته و گردو به همراه داشت. آنها را کنار من گذاشت و گفت: صابر خان تو را پسندیده است. تو چی؟ راضی هستی تا خان به خواستگاری تو بیاید! ملکه لبخند تلخی زد و گفت: من زیر چشمی به صابر خان نگاه کردم. خان به رو به رو خیره مانده بود. لباسهای او مرتب و گران قیمت بود و بوی عطرش فضا را پرکرده بود؛ هرگز ندیده بودم مردی اینقدر با وقار و خوشبو باشد. دستش را به آرامی بر روی ریش هایش میکشید. چقدر نیاز داشتم که دست محبتی بر روی موهای من کشیده شود و چه دستی مهربانتر از دست صابر خان. سرم را به حالت تائید پائین بردم. زن همسایه گفت مبارک است. خان لبخند رضایتی زد و رویش را از ما چرخانید. زن همسایه دست مرا گرفت و به سرعت از باغ خارج کرد و به خانه برد. ملکه مثل کسی که رو دست خورده باشد با چشمان بهت زده گفت: در راه کلی با من حرف زد و کلی وعده وعید داد. بعدها فهمیدم که آن زن أنعام خوبی بابت من از خان گرفته بود تا مرا برای خان جور کند، گویی صابر خان از قبل مرا دیده و پسندیده بود و آن خانه ای هم که زن همسایه مرا برد و لباسهایم را عوض کرد، یکی از خانه های خان بود و آن لباسها و کفشهای داخل کمد هم مربوط به بچه های خان بود که دیگر نمیپوشیدند و آن زن داخل خانه هم یکی از خدمتکاران خان بود که مدتی هم صیغه ی خان شده بود! لرزش صدای ملکه رفته رفته شدید و شدیدتر میشد. انگار صدای خرد شدن آرزوها و رویاهای سامره بود که از حنجره ملکه شنیده میشد؛ صدای آشنایی بود، شاید آن صدا را در پائین پله های برج شنیده بودم! ادامه دارد... @Mahdaviyatshahinshahr
❣ 🌾دلتنگ شدم ماهِ را 🍂یک ‌عمر شکستم دلِ آقایم💔 را 🌾 ، که آوارهٔ صحرا کردم 🍂با دست‌خودم"یوسف‌زهرایم" را😭 🌸🍃 @Mahdaviyatshahinshahr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا