بنیاد مهدویت شاهین شهر
#داستان_مذهبی داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار #قسمت_چهل_و_سوم کنیز ملک
#داستان_مذهبی
داستان #سامره، داستان یک منتظر است در پیچ و خم برج انتظار
#قسمت_چهل_و_چهارم
بازگشت
صدای دلنواز أذان از بلندگوهای مصلی پخش شد و صفهای به هم پیوسته نماز فشرده تر شد. ساعت حدود هشت بود. در بین نمازگزاران شیرینی و شکلات پخش کردند تا قبل از شروع نماز افطار کنند. همه شیرینی به دست و مردّد، که بخورند یا نخورند. شیرینی اطاعت از معبود را نمیشود با شیرینی دنیایی جایگزین کنی، جز آنکه به شیرینی افطار آغشته اش کنی و زیر لب بگویی "اللّهُمَّ لَکَ صُمنا و علیَ رِزقِکَ افطَرنا" . افطار کردیم و هنوز طعم شیرین "لَکَ صُمنا" زیر زبانمان بود.
نماز مغرب و عشاء با شکوه و جلوه ی خاصی برگزار شد و من و ملکه در میان ردیفهای به هم پیوسته، همچون دو دانه تسبیح به بقیه دانه های تسبیح وصل شده بودیم و با نخ تسبیح بندگی حرکت میکردیم، انگار از نرده های پلکان برج گرفته و بالا میرفتیم و اوج میگرفتیم! چه تفاوت میکرد که کجای این نخ تسبیح قرار گرفته باشی؟ سر تسبیح باشی یا وسط و یا حتی ته آن! مهم این بود که پیوسته باشی و در ید قدرت الهی جابه جا شوی و خدا نیاورد که گسسته باشی و در ید خلق اسیر شوی!
سامره سالهای مدیدی را در خانه باغ و در خفّت و تنهایی سپری کرده بود و در میان خبرچینان و جاسوسان خان و همسرانش غریبانه زندگی کرده بود؛ خانه باغ شبیه زندان هارون الرشید شده بود و باغ، پادگان عسگری، و روستا برای او سامراء دیگری بود. سامره از همه طرف محاصره شده بود؛ شماتت دوست و دشمن، کنایه ی همسایه و غریبه، بیماری پدر، دلخوری مادر و بی اعتنایی خواهر و برادران. دیگر در محل کسی نبود که به آنها نیش و کنایه نزده باشد و بیشتر از همه، زن همسایه که وعده ی سامره را به خان داده بود و سامره را برای او لقمه گرفته بود! زن همسایه از روی نعش سامره رد شده بود تا مگر پله ای بالاتر بایستد.
ملکه بعد از نماز دستهایش را بالای سرش میبرد و خدا را شکر میکرد. هیچ کس در اطراف ما اینگونه خدا را شکر نمیکرد. همچون کودک سرکش فرار کرده از آغوش مادر که اسیر دیو روزگار شده باشد و زخم افعی های زمان را چشیده باشد و آتش اژدهای دوران را خورده باشد و بعد نادم و پشیمان به آغوش مادر برگشته باشد! چهره اش مثل ماه شب چهارده نورانی و معصومانه شده بود و لبخند رضایت معبود بر لبهای او نشسته بود! دستهای ملکه، دیگر از آستان معبود جدانشدنی بود.
ادامه دارد...
#بنیاد_مهدویت_شاهین_شهر
@Mahdaviyatshahinshahr