eitaa logo
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
34 فایل
••بـسم‌ࢪبِّ‌مھد؎‌فـٰاطمہ•• مَرا‌باتو‌وِصآل‌اِی‌جآن‌مُیَسَّرڪِی‌شَوَد؟هَرگِز..🌿 ڪه‌مَن‌اَزخود‌رَوَم‌آن‌دَم‌ڪه‌گویَندَم‌تو‌مے‌آیی..♥️ ‌(ڪُپے) = عرف فوروارد🔥 ارتباط‌بامدیرکانال: @Mahed_iro
مشاهده در ایتا
دانلود
اد تب چنلای بالای 1k میشم ، با جذب خوب ! جهت اد کردن: @miss_92
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونشون .. _چرا نمیای؟دیر میشه +میام الان دیگه چقدر غر میزنی غزال صبر کن یکم . دارم روسریمو میبندم... _همش وقت تلف میکنی ... آخرش انتشارات میبنده عجله کن دیگه‌.. +اومدم اومدم چادرش رو سرش مرتب کرد و با گوشیش اومد بیرون. تو پاگرد کفشاشو پوشید و در و قفل کرد _چه عجب تشریف اوردی +خداوکیلی خیلی غر میزنی بریم. _بریم رفتیم تو اسانسور که دکمه ی پارکینگش رو فشار داد . دوربین گوشیش رو باز کرد و گفت +تو آینه نگاه کن _ببین قیافم خوب نی +گمشو بدونگاه کن میخوام استوری بزارم روش استیکر میزارم _باش +یک دو سه ‌.‌ از اسانسور رفتم بیرون و چادرشو کشیدم. _میگم فاطمه یه استرس عجیبی دارم ... به نظرت خوب میشه ؟ +نمیدونم ایشالله که خوب میشه من که یه شوق عجیبی دارم _اره منم ... +دوست دارم چندتا جلد ناحله رو به مخاطبای پایه هدیه بدیم ... _اوهوم . چندتا خیابون رو پیاده رفتیم و راجع به کتاب صحبت کردیم.. رسیدیم انتشارات .. از شوق پله ها رو یکی در میون میرفتیم ... رسیدیم بالا و مسئول کتابمون خانم رضایی رو پشت کامپیوترش پیدا کردیم .. بعد از یه سلام و احوالپرسی گرم نشستیم رو صندلی از جاش بلند شد و رفت تا کتابو برامون بیاره ... دستای سرد فاطمه زهرا رو تو دستام محکم گرفتم .. بعد از چندثانیه با دست پر برگشت کتابو از دستش گرفتم و با لبخند رضایت رو جلدش دست کشیدم _وای وای چقدر خوب شده .. کتاب و دادم دست فاطمه با ذوق بهش خیره شده بود . مشغول ورق زدن کتاب ۳۱۵ صفحه ای مون بودیم که خانم رضایی گفت: +راستی بچه ها من نفهمیدم تهش.... معنیِ این ناحله چیه ؟ برگشتم سمت فاطمه زهرا اونم با لبخند تو چشام خیره بود برگشتیم سمت رضاییو باهم گفتیم : _دلداده ی متحول .. ..... فهو ناحل ... هدیه به پیشگاه آن مادر پهلو شکسته .. آن خواهرِ غم پرور ... امام عصر و الزمان مهدی عج ... و محاسن در خون غلتیده و چشمان پر فروغ محمد ....!!! لا أرغب غيرك فكل أمنياتي تختصر بك! مرا به غیر تو رغبتی نیست که تمام آرزوهایم در تو خلاصه می‌شود! [پایان]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
-
بر فرش ِحرم گردوغباریم و نشستیم ، ما را نتکانی ، نتکانی ، نتکانی :) ❤️‍🩹. - امام‌رضایِ‌دلم
میان این‌ همه یأس و غمِ مخاطره‌ آمیز ، [ تویی‌بهانه‌یِ خوبِ امیدوار شدن‌ ها❤️‍🩹 ]
AUD-20220619-WA0016.mp3
10.87M
آقای‌امام‌ رضا به‌آغوش‌بکش . . مراکه‌ازنفس‌افتادم‌ازدست‌آدم‌ها'
بی‌معرفت‌منم‌که‌ماندم . . :) نه‌رفیق؟!جاموندیما . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ما گره گشا داریم... دافع البلا داریم... هر کسی،کسی داره ما امام رضا داریم❤️‍🩹 🥀یا علی بن موسی الرضا(ع)🥀 .
بده نوکرت شهید نشه - شهید آرمان علی‌وردی.mp3
2.54M
چند دقیقه صدای مداحی شهید مظلوم آرمان علی‌وردی رو بشنویم و بپاس جانفشانی و غیرت این شهید عزیز فاتحه ای بخوانیم.♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم تعالی 🌱 سنگینی نگاه های زیادی رو به خودم حس می‌کردم، اما مثل همیشه مشغول کارم شدم و سعی کردم امشبم یه جوری سر کنم تا فردا شب... بالاخره من دوروز در هفته بیشتر نمیام به این مهمونی ها و این دو شبی هم که میام پول خوبی میگیرم و باهاش میتونم زندگیم رو سپری کنم. از کاری که می‌کردم دیگه واقعا خسته شده بودم، کارم فقط شده بود رفتن از این مهمونی به اون مهمونی و پوشیدن لباسهای جلف و دادن ا..ب..ج..و به مهمون ها..! دوست نداشتم این کارا رو کنم اما مجبور بودم بعضی وقت‌ها وقتی می‌رفتم پارک و دختر بچه های کوچولو رو میدیدم واقعا بهشون حسودیم میش اونا حسرت گفتن پدر رو نمیخوردن حسرت نداشتن خانواده رو نداشتن و ... اگه منم خانواده ای داشتم مجبور نبودم تا آخر شب بیرون باشم و کار کنم اون با این وضع! با صدای شهاب به خودم اومدم گفت: - امروزم کارت خوب بود میتونی بری، پول رو میریزم به حسابت خیالت راحت باشه، تاکسی پایین منتظره.. خیالم از بابت شهاب راحت بود بخاطر همین گفتم: - باشه، ممنون موهام و بالا بستم و شالم رو سرم کردم یه مانتو بلندم روی لباسم انداختم تا بیشتر از این اونا با نگاهای کثیفشون نگاهم نکنن. رفتم پایین که یه تاکسی دیدم اما چون زیادی تاریک بود نتونستم راننده رو خوب ببینم سوار شدم و آدرس خونه رو گفتم چشمی گفت و حرکت کرد. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات
همین که حرکت کرد منم از خستگی زیاد چشمام رو روی هم گذاشتم. بعداز ده دقیقه دوباره چشام رو باز کردم آخه احساس بدی داشتم از شیشه که بیرون و نگاه کردم همه جا تاریک بود اما می‌تونستم بفهمم داره راه رو اشتباه می‌ره. رو کردم سمت راننده و گفتم: - آقا داری راه رو اشتباه میری! ماشین و نگه داشت و برگشت سمتم با دیدن قیافش جیغی کشیدم آخه خیلی زشت بود و جای بخیه بزرگی روی صورتش بود گفت: - هرچی جیغ بزنی فایده ای نداره خانوم کوچولو اینجا هیچکس نیست. با ترس در ماشین و باز کردم و خواستم فرار کنم که بازم گفت: - هرکاری کنی فایده نداره، اینجا مگسم پر نمیزنه بعدشم زد زیر خنده! داشتم وحشت میکردم آخه به کدوم گناه این بلا ها باید سر منِ بدبخت بیاد آخه! داشت میومد جلو و خودش و بهم می‌رسوند منم که از ترس نمی‌تونستم از جام تکون بخورم دیگه کم کم داشت اشکم در میومد. اومد جلو و شالم رو درآورد و پرت کرد موهای طلاییم رو توی دستش گرفت و گفت: - عجب جوجه رنگی خوشگلی شکار کردم. میخواست بیاد جلو تر که یک دفعه نوری خورد به چشمش و موهام رو ول کرد. با صدای بلندی گفت: - لعنت بهش! با وحشت پشت سرم رو نگاه کردم که دیدم یه نفر از ماشینش پیاده شد و داره میاد سمت ما..! میترسیدم که اون همدست اون یارو باشه و خبرش کرده باشه بخاطر همین از ترس به خودم پیچیدم و هق هق گریه می‌کردم چون هیچ کمکی از دستم برنمیومد. اومد جلو و با اون مرده درگیر شد. درگیریشون شدید بود اما اون مرده که جوون تر میزد انگار خیلی وارد بود و اون مردک بی همه چیز و چنان زد که بیهوش شد افتاد رو زمین... رفت سمت شالم و برداشتش و اومد سمت من، گرفتش رو به روی صورتم و خودش سرش رو پایین انداخت. فهمیدم که از اون آدمای مذهبیه بخاطر همین کمی اطمینان خاطر پیدا کردم چون مطمئن بود این مثل اون آدم کثیف نیست. شالم رو سرم کردم و اشک صورتم رو پاک کردم و گفتم: - واقعا ممنونم اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سر من میاد خیلی خیلی ممنونم! روش و از من برگردوند و گفت: - کاری نکردم خواهرم وظیفه بود لطفا جلوی مانتو تون رو بپوشونید در شأن شما نیست این موقع شب با این وضع اینجا باشید. من میتونم شما رو برسونم پس سریع تر بلند شید تا بیهوشه فرار کنید. اصلا منظورش رو متوجه نمی‌شدم آخه چه خواهری! چه وظیفه ای! بی حال از رو زمین بلند شدم و لنگ لنگان به سمت شماشینش رفتیم. نمی‌دونستم چم شده سرم گیج می‌رفت بدنم داغ بود اما از سرما یخ زده بودم. به زور سوار شدم و در رو بستم که یک دفعه دنیا دور سرم چرخید و همه جا سیاه شد. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
-دستش‌درازنیست‌به‌هرجاوهرطرف..؛ هرکس‌به‌درب‌ِخانه‌ی‌ِلطفت‌گداشود ❤️‍🩹.
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
ای‌قلب‌ناراحت‌نباش‌که‌عهده‌دارِتو عباس‌است . . ♥️
ساعات‌آخر‌است‌،گدا‌را‌حلال‌کن.. شرمنده‌ام که از غمِ عباس‌(ع) نمُرده‌ام .
🔸با اجازه مادر سادات رخت عزا را نه از جان، بلکه از تن بیرون می‌آوریم و می‌گوییم ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند... 🔹حلولِ ماهِ ربیع الاول، سالروز آغاز هجرت پیامبر اعظم(ص)، ماهِ شادمانیِ اهل بيت(ع) را تبریک عرض می‌نمایم. 🌸پ.ن۱: شب اول ربیع، لیله‌المبیت و جلوه فداکاری امیرالمومنین مبارک باد. ⛔️پ.ن۲: توسعه ایام عزاداری و ایجاد مناسبت های جدید دینی، حتما کاری غلط است.
آنان در او غرق شدند ما در خودمان.. آنان نشان اویند ما در پِے نشان..
کسی که تقوای زیادی داره دنبال ِخونه های تجملاتی و تجمل‌گرایی نیست