فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر دوره این دیار دوران امام رضاست...❤️🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
ما گره گشا داریم...
دافع البلا داریم...
هر کسی،کسی داره
ما امام رضا داریم❤️🩹
🥀یا علی بن موسی الرضا(ع)🥀
.
بده نوکرت شهید نشه - شهید آرمان علیوردی.mp3
2.54M
چند دقیقه صدای مداحی شهید مظلوم آرمان علیوردی رو بشنویم و بپاس جانفشانی و غیرت این شهید عزیز فاتحه ای بخوانیم.♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- خوبـی ها تــو ، نمیبَرم از یـاد ❤️🩹 .
#روحاللهرَحیمیان
بسم تعالی 🌱
#راهنمایسعادت
#پارت1
سنگینی نگاه های زیادی رو به خودم حس میکردم، اما مثل همیشه مشغول کارم شدم و سعی کردم امشبم یه جوری سر کنم تا فردا شب...
بالاخره من دوروز در هفته بیشتر نمیام به این مهمونی ها و این دو شبی هم که میام پول خوبی میگیرم و باهاش میتونم زندگیم رو سپری کنم.
از کاری که میکردم دیگه واقعا خسته شده بودم، کارم فقط شده بود رفتن از این مهمونی به اون مهمونی و پوشیدن لباسهای جلف و دادن ا..ب..ج..و به مهمون ها..!
دوست نداشتم این کارا رو کنم اما مجبور بودم بعضی وقتها وقتی میرفتم پارک و دختر بچه های کوچولو رو میدیدم واقعا بهشون حسودیم میش
اونا حسرت گفتن پدر رو نمیخوردن
حسرت نداشتن خانواده رو نداشتن و ...
اگه منم خانواده ای داشتم مجبور نبودم تا آخر شب بیرون باشم و کار کنم اون با این وضع!
با صدای شهاب به خودم اومدم
گفت:
- امروزم کارت خوب بود میتونی بری، پول رو میریزم به حسابت خیالت راحت باشه، تاکسی پایین منتظره..
خیالم از بابت شهاب راحت بود بخاطر همین گفتم:
- باشه، ممنون
موهام و بالا بستم و شالم رو سرم کردم یه مانتو بلندم روی لباسم انداختم تا بیشتر از این اونا با نگاهای کثیفشون نگاهم نکنن.
رفتم پایین که یه تاکسی دیدم اما چون زیادی تاریک بود نتونستم راننده رو خوب ببینم سوار شدم و آدرس خونه رو گفتم چشمی گفت و حرکت کرد.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
#راهنمایسعادت
#پارت2
همین که حرکت کرد منم از خستگی زیاد چشمام رو روی هم گذاشتم.
بعداز ده دقیقه دوباره چشام رو باز کردم آخه احساس بدی داشتم
از شیشه که بیرون و نگاه کردم همه جا تاریک بود اما میتونستم بفهمم داره راه رو اشتباه میره.
رو کردم سمت راننده و گفتم:
- آقا داری راه رو اشتباه میری!
ماشین و نگه داشت و برگشت سمتم
با دیدن قیافش جیغی کشیدم آخه خیلی زشت بود و جای بخیه بزرگی روی صورتش بود
گفت:
- هرچی جیغ بزنی فایده ای نداره خانوم کوچولو اینجا هیچکس نیست.
با ترس در ماشین و باز کردم و خواستم فرار کنم که بازم گفت:
- هرکاری کنی فایده نداره، اینجا مگسم پر نمیزنه
بعدشم زد زیر خنده!
داشتم وحشت میکردم آخه به کدوم گناه این بلا ها باید سر منِ بدبخت بیاد آخه!
داشت میومد جلو و خودش و بهم میرسوند منم که از ترس نمیتونستم از جام تکون بخورم
دیگه کم کم داشت اشکم در میومد.
اومد جلو و شالم رو درآورد و پرت کرد
موهای طلاییم رو توی دستش گرفت و گفت:
- عجب جوجه رنگی خوشگلی شکار کردم.
میخواست بیاد جلو تر که یک دفعه نوری خورد به چشمش و موهام رو ول کرد.
با صدای بلندی گفت:
- لعنت بهش!
با وحشت پشت سرم رو نگاه کردم که دیدم یه نفر از ماشینش پیاده شد و داره میاد سمت ما..!
میترسیدم که اون همدست اون یارو باشه و خبرش کرده باشه بخاطر همین از ترس به خودم پیچیدم و هق هق گریه میکردم چون هیچ کمکی از دستم برنمیومد.
اومد جلو و با اون مرده درگیر شد.
درگیریشون شدید بود اما اون مرده که جوون تر میزد انگار خیلی وارد بود و اون مردک بی همه چیز و چنان زد که بیهوش شد افتاد رو زمین...
رفت سمت شالم و برداشتش و اومد سمت من، گرفتش رو به روی صورتم و خودش سرش رو پایین انداخت.
فهمیدم که از اون آدمای مذهبیه بخاطر همین کمی اطمینان خاطر پیدا کردم چون مطمئن بود این مثل اون آدم کثیف نیست.
شالم رو سرم کردم و اشک صورتم رو پاک کردم و گفتم:
- واقعا ممنونم اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سر من میاد خیلی خیلی ممنونم!
روش و از من برگردوند و گفت:
- کاری نکردم خواهرم وظیفه بود لطفا جلوی مانتو تون رو بپوشونید در شأن شما نیست این موقع شب با این وضع اینجا باشید.
من میتونم شما رو برسونم پس سریع تر بلند شید تا بیهوشه فرار کنید.
اصلا منظورش رو متوجه نمیشدم آخه چه خواهری!
چه وظیفه ای!
بی حال از رو زمین بلند شدم و لنگ لنگان به سمت شماشینش رفتیم.
نمیدونستم چم شده سرم گیج میرفت بدنم داغ بود اما از سرما یخ زده بودم.
به زور سوار شدم و در رو بستم که یک دفعه دنیا دور سرم چرخید و همه جا سیاه شد.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
-دستشدرازنیستبههرجاوهرطرف..؛
هرکسبهدربِخانهیِلطفتگداشود ❤️🩹.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایقلبناراحتنباشکهعهدهدارِتو
عباساست . . ♥️
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
ایقلبناراحتنباشکهعهدهدارِتو عباساست . . ♥️
ساعاتآخراست،گداراحلالکن..
شرمندهام که از غمِ عباس(ع) نمُردهام .
🔸با اجازه مادر سادات رخت عزا را نه از جان، بلکه از تن بیرون میآوریم و میگوییم
ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند...
🔹حلولِ ماهِ ربیع الاول، سالروز آغاز هجرت پیامبر اعظم(ص)، ماهِ شادمانیِ اهل بيت(ع) را تبریک عرض مینمایم.
🌸پ.ن۱: شب اول ربیع، لیلهالمبیت و جلوه فداکاری امیرالمومنین مبارک باد.
⛔️پ.ن۲: توسعه ایام عزاداری و ایجاد مناسبت های جدید دینی، حتما کاری غلط است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شروع شد . . . ″ 💔
#رحیمیان
آنان در او غرق شدند
ما در خودمان..
آنان نشان اویند
ما در پِے نشان..
#شهیدانه
گروه صدابرداری تخصصی اسمان سرخ هیئت ثارالله بابلسر1402 - کربلایی روح الله رحیمیان ذکر وا اما.mp3
16.78M
واٱما . . .💔
- غَریـبیعَـلیشـروعشُـد .💔😔 .
- ماجرایمسـمار و مـیخشروعشد .💔
- ماجَرایزَمـینخوردَنمادَرجُلویبچهاَش😔 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِنتِظاررابایَداَزمـادَرشَهیدگُمنامپُرسید
ماچهمیدانیمدِلتَنگیغروبجُمعهرا؟💔
‹ #کاردَست ›
‹ کپی؟حَلالترفیق😉 ›
#راهنمایسعادت
#پارت3
(از زبان محمد)
سوار شدم و ماشین و روشن کردم
گفتم:
- خانم لطفا ادرستون رو بدید؟
وقتی دیدم جوابی نمیده سرم رو برگردوندم و دیدم بیهوشه!
عجب گیری کردما حالا چکار کنم با این وضعشم نمیشه بردش بیمارستان یا حتی بهش نزدیک شد.
از طرفی هم دلم براش میسوخت بنظر نمیومد سنی هم داشته باشه!
اگه بیشتر از این وقت تلف میکردم نمیدونستم چه بلایی سر این دختر میاد پس به سمت خونه حرکت کردم، مطمئن بودم فاطمه میتونه کمکش کنه چون دانشجوی پزشکی بود
با سرعت به سمت خونه حرکت کردم
ساعت سه شب بود که رسیدم.
پیاده شدم و زنگ در رو زدم.
یکدفعه در باز شد و فاطمه و مامان و بابا دم در حاضر شدن تعجب کردم!
فاطمه گفت:
- خوب نیست یه زنگ بزنی خبری از حالت به ما بدی تو مامانو نمیشناسی؟!
گفتم:
- دورت بگردم همه چی رو توضیح میدم فقط تو اول به داد این دختر برس!
بعدش به ماشین اشاره کردم.
همه روشون رو سمت ماشین کردن
فاطمه زود رفت و دستش رو گذاشت رو پیشونیه دختره و گفت:
- مامان بیا کمک این دختر حالش خیلی خرابه!
مامان و فاطمه از توی ماشین بلندش کردن و بردنش تو خونه...
بابا که تا اون لحظه توی شُک بود و چیزی نمیگفت با رفتن مامان و فاطمه به خودش اومد و گفت:
- محمد، این دختر کیه؟
چرا انقدر حالش بد بود؟
چرا نبردیش بیمارستان؟
از خستگی داشتم از حال میرفتم اما گفتم:
- بابا جان بزار ماشین و پارک کنم بیام داخل همه چی رو تعریف میکنم.
- باشه پسرم
بابا که رفت داخل منم ماشین و پارک کردم و رفتم پیششون!
مامان و فاطمه داشتن به دختره میرسیدن که همه شون رو صدا زدم.
وقتی اومدن نشستن گفتم:
- ببینید میدونم الان خیلی تعجب کردید و خیلی سوال دارید پس بزارید قبل از اینکه چیزی بگید همه رو جواب بدم.
من داشتم از پایگاه برمیگشتم که با نور ماشین دیدم یه زن رو زمین افتاده و یه مرد داره بهش نزدیک میشه و موهاش رو میکشه رفتم نزدیک و نجاتش دادم و اون مردک و بیهوش کردم تا فراریش بدم نمیدونم چکارش بود اما پیر میزد
دختره هم همینطور داشت گریه میکرد توی تاریکی هم خوب نتونستم ببینمش اما خیلی ضایع بود وضع بدی داره بخاطر همین سرم و زمین انداختم و شالش رو بهش دادم که سرش کنه
گفتم میرسونمش حتی تا وقتی سوار ماشین شد چیزیش نبود اما همین که خواستم آدرس خونشون رو بپرسم دیدم بیهوش افتاده و داره عرق میریزه صورتشم قرمز شده!
این تمام ماجرا بود.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
#راهنمایسعادت
#پارت4
بعداز تموم شدن صحبتام نفس عمیقی کشیدم، مامان که تا اون لحظه ساکت بود گفت:
- بمیرم براش حتما خیلی گریه کرده، فقط نمیدونم اون موقع شب چرا با همچین لباسی اونجا بوده!
بهشم نمیاد بیشتر از شانزده یا هفده سالش باشه!
فاطمه با تأیید حرف مامان گفت:
- اره دقیقا، شبیه این عروسکای خارجیه!
داداشی کار خوبی کردی زود رسوندیش وگرنه تبش بیشتر میشد تشنج میکرد.
تا من برم ببینم الان چطوره!
وقتی فاطمه رفت مامانم پشت سرش بلند شد و رفت کمکش کنه.
بابا هم رو کرد سمت منو گفت:
- آفرین پسرم کار خوبی کردی نجاتش دادی، کار خدا بی حکمت نیست!
اگه تو دیروز میومدی خونه و امروز برات گرفتاری پیش نیومده بود که تا این وقت توی پایگاه باشی معلوم نبود به سر این دختر چی میاد و سرنوشتش چی میشد.
بعدشم شب بخیر گفت و رفت بخوابه!
بابا درست میگفت واقعا خداروشکر!
با صدایی که مامان و فاطمه بشنون منم شب بخیری گفتم و رفتم که بخوابم امروز به اندازه کافی خسته شده بودم تصمیم گرفتم بقیه کارا رو به مامان بسپرم و بخوابم.
(از زبان راوی)
دخترک داستان ما خیلی سختی کشیده بود
مادرش رو توی سن نه سالگی بخاطر سرطان از دست میده پدرش هم دوسال بعداز مادرش توی تصادف میمیره و اون تنهای تنها میشه خانواده مادری و پدریش هم بهش نزدیک نمیشدن چون از قبول کردن سرپرستی نیلا عاجز بودن!
اما نیلا هیچوقت کم نیاورد و ادامه داد چون به مادرش قول داده بود با این حال بعضی وقتها اونم خسته میشد از ادامه دادن، اما با یادآوری حرف های مادرش به خودش دلداری میداد.
نیلا زیبایی بی مثالی داشت او این زیبایی را از مادرش به ارث برده بود
موهای طلایی رنگ و بلند با چشمانی همچون رنگ دریا!
او از زیباییش برای درآوردن پول استفاده میکرد شهاب اونو گول زده بود اما خودش خبر نداشت و شهاب رو تنها فرد ارزشمند زندگی اش میدید اما خبر نداشت چه کلکی به او زده تا اینکه امشب با این بلایی که به سرش نازل شد فهمید که شهاب پست تراز این حرف هاست.
(از زبان نیلا)
با حس گرمی دستی روی دستام چشام رو آروم باز کردم.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
گر بنازد به علی شيعه ندارد عجبی ؛
عجب اينجاست خدا هم به علی مینازد♥︎ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز تولد شهید سیدمهدی موسوی سرتیم حفاظت رئیسجمهور شهید آیت الله رییسی است
شادی روحشان صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- بهحـقعلی، اَلـلهم عَجل لولیک فرج 💔
#روحاللهرَحیمیان