eitaa logo
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
34 فایل
••بـسم‌ࢪبِّ‌مھد؎‌فـٰاطمہ•• مَرا‌باتو‌وِصآل‌اِی‌جآن‌مُیَسَّرڪِی‌شَوَد؟هَرگِز..🌿 ڪه‌مَن‌اَزخود‌رَوَم‌آن‌دَم‌ڪه‌گویَندَم‌تو‌مے‌آیی..♥️ ‌(ڪُپے) = عرف فوروارد🔥 ارتباط‌بامدیرکانال: @Mahed_iro
مشاهده در ایتا
دانلود
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
واقعه‌ی دفاع‌مقدس یک برهه‌ی برجسته و مهمّی از تاریخ کشور ما است ؛ ما تاکنون نتوانستیم جزئیّات این تابلوی عظیم و پُر نقش‌ و‌ نگار را بشناسیم و بشناسانیم !' - مقام معظم رهبری 🌿 .
فرموده بود: هر امیدی، جز امید به خدا، دیوانگی است... ✨ امیرمومنان‌(علی‌علیه‌السلام)
بسم الله الرحمن الرحیم ✨
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّهَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ.🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام‌ زمان علیه السلام به مقدس اردبیلی: «به محبین من بگو آن لحظه که احساس تنهایی می‌کنند، تنها چیزی که شما را آرام می‌کند من هستم.»
همون‌لحظه‌که‌تصمیم‌میگیری‌قلبت رو‌وابسته‌ی‌امام‌زمان‌کنی‌،‌دنیا تمام‌تلاشش‌رو میکنه‌تا‌توروبه خودش‌وابسته‌کنه . . !
هدایت شده از `Tab`
اد تب چنلای +1k میشم ، با جذب خوب و ریزش کم. ‹رایگان› با سابقه 6 ساله! موضوع چنل تون اخلاقی باشه ؛)🤍✨ آیدی جهت اد کردن: @miss_92
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت64 خواستیم وارد خونه بشیم که یکی در زد! منو امیرعلی با تعجب بهم نگاه کردیم بعدش رفتم و در رو باز کردم. همون پیرمرد مغازه‌دار سر کوچه بود! با تعجب گفتم: - سلام عمو اینجا چکار می‌کنی؟ گفت: - سلام دخترم، والا یه مردی از دیروز همش میاد در خونت و می‌ره بنظرم کار مهمی باهات داره تا همین چند دقیقه پیشم اینجا بود همین تازگیا رفت! اومد از منم سراغت رو گرفت منم گفتم از دیروز خونه نیست نمیدونم کجاست گفتم که بهت بگم مراقب خودت باشی. سعی کردم آروم باشم! گفتم: خیلی لطف کردی عمو ممنونم. پیرمرد خواست بره که امیرعلی اومد جلو و گفت: - آقا یه لحظه صبر کن! پیرمرد گفت: - بفرما پسرم من نیلا رو می‌خوام ببرم امشب خونه نیست میشه لطف کنی اون مرد هروقت اومد به این شماره تماس زنگ بزنی تا ما بیایم؟ - باشه پسرم، مراقب خودتون باشید خدانگهدار! ماهم تشکر کردیم و وارد خونه شدیم. امیرعلی گفت: - نیلا تا وقتی که اوضاع آروم بشه باید خونه‌ی ما بمونی! فکر کنم این بازی هنوز ادامه داره دست از سرمون برنداشتن! با ترس گفتم: - یعنی الان چه اتفاقی میوفته؟ من میترسم این وسط بلایی سرت بیارن! امیرعلی خندید و گفت: - تا منو داری هیچوقت از چیزی نترس، تو فقط حواست به خودت باشه نگران من نباش! الان وسایلت رو جمع کن بریم خونه‌ی ما اونجا باشی برای هردومون بهتره! لبخندی زدم و گفتم: - باشه پس من رفتم وسایلم رو جمع کنم. یه کیف به اندازه لوازم و لباسایی که فکر می‌کردم لازمم میشه برداشتم و همه چی رو آماده کردم. این کارم چند دقیقه‌ای طول کشید بعدش هم از اتاق اومدم بیرون و رفتم جلوی آینه و روسریم رو دراورم و شانه رو برداشتم تا موهام رو شونه کنم اخه کلا بهم ریخته شده بود! امیرعلی بالبخند نگاهم می‌کرد! خندیدم و گفتم: - چیه؟ خوشگل ندیدی؟ خندید و گفت: - چرا دیگه الان دیدم، رو به رومه ذوق کردم اما چیزی نگفتم! امیرعلی کمی این دست و اون دست کرد و آخرش گفت: - نیلا ببخشید به این زودی تنهات میزارم اما من تا سه روز دیگه باید برم سوریه! خندیدم و گفتم: - شوخی میکنی دیگه نه؟ امیرعلی سری تکون داد و گفت: - نه! بی اختیار اشکم جاری شد و گفتم: - آخه چرا به این زودی؟ نمیبینی حال و روزمو؟ توهم می‌خوای بری و تنهام بزاری؟! امیرعلی ناراحت شد و گفت: - نگفتم دیگه گریه نکن؟ نگفتم اشک نریز؟ اخه چرا چشای قشنگِ دریاییت رو قرمز می‌کنی؟ من که نمی‌خوام برم به این زودیا شهید بشم، همون‌طور که گفتم لیاقتش رو ندارم:) من بهت قول میدم زود برگردم، باشه؟ نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت65 من بهت قول میدم زود برگردم، باشه؟ دیگه گریه نکن چشای قشنگت قرمز شدن! بغض کرده گفتم: - قول دادیا! خندید و گفت: - قول دادم دیگه! حالا شونه رو بده تا موهات رو قشنگ صاف کنم و ببافم وسط گریه و زاری خندم گرفت و گفتم: - میتونی؟ لبخند غمگینی زد و گفت: - اره معلومه که میتونم، موهای خواهرمو همیشه خودم می‌بافتم! هیچی نگفتم که خودش شونه رو ازم گرفت و موهامو شونه کرد و شروع به بافتن کرد. یجورایی هیجان داشتم ببینم چطور موهامو میبافه! کارش که تموم شد گفت: - خب دیگه تموم شد، میتونی خودت رو توی آینه نگاه کنی. با شوق خودمو توی آینه نگاه کردم که با دیدن خودم زدم زیر خنده و گفتم: - موهای خواهرتم اینجوری می‌بافتی؟ خندید و گفت: - اون موقع ها بهتر بلد بودم مثل اینکه الان یادم رفته! خندیدم و گفتم: - خیلی خب باشه! تو برو بیرون ماشین رو روشن کن تا من بیام. امیرعلی رفت و منم خیلی سریع دوباره موهامو شونه کردم و بالا بستم و روسریم رو سرم کردم و اومدم بیرون..! سوار ماشین شدم و گفتم: - کیفمو اوردی؟ - اره اوردمش! (چند دقیقه بعد) وقتی رسیدیم من پیاده شدم. امیرعلی گفت: - من ماشین رو پارک می‌کنم و کیفت هم میارم تو برو بالا.. باشه ای گفتم و رفتم داخل..! حیاطشون تقریباً بزرگ بود! یه باغچه کوچک هم داشتن که پر از گلای قشنگ بود. داشتم دور و ورم و نگاه می‌کردم که امیرعلی اومد و گفت: - چرا اینجا وایسادی بیا بریم داخل.. با خجالت گفتم: - امیرعلی مزاحمتون نیستم؟ امیرعلی خندید و گفت: - تو دیوونه‌ای دختر! من وقتی زنگ زدم به مامانم گفتم نیلا رو میخوام بیارم چند روز پیشمون باشه انقدر ذوق کرد که نگو! مطمئنم الان اگه بریم داخل تورو بیشتر از من تحویل میگیره! خندیدم و باهم وارد خونه شدیم. امیرعلی مامانشو صدا زد که مادرش از توی آشپزخونه اومد بیرون و به سمت من اومد و توی بغلش گرفتم و فشارم داد که داشتم له می‌شدم. امیرعلی خندید و گفت: - مامان راستشو بگو چندبار تا حالا اینجوری منو بغل کردی که هربار نیلا رو میبینی اینجوری توی بغلت لهش می‌کنی؟ مامانش خندید و گفت: - بیا برو خجالت بکش پسر! امیرعلی لبخند دندون نمایی زد و گفت: - باشه من رفتم لباس عوض کنم امیرعلی رفت توی اتاقش، مادرش رو به من گفت: - بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم. - چشم! پله زدیم و رفتیم بالا.. دوتا اتاق توی راه‌رو وجود داشت. فرشته خانوم گفت: - اتاق سمت راستی واسه امیرعلیه اتاق سمت چپی هم واسه تو.. اینجا قبلا اتاق دخترم بود، امروز که فهمیدم میخوای بیای رفتم و تمیزش کردم. نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت66 اینجا قبلا اتاق دخترم بود. وقتی فهمیدم میخوای بیای رفتم و تمیزش کردم. برو وسایلت رو بزار و بیا پایین..! لبخندی زدم و تشکر کردم، وارد اتاق شدم همه چی باسلیقه چیده شده بود اتاقی با تم صورتی و کاملاً دخترونه.. کاش خواهر امیرعلی بود و میدیمش مطمئنم اون خیلی خوشگل و مهربون بوده! میشه گفت این خانواده هم غم بزرگی کشیده دوتا عضو از خانوادشون به رحمت خدا رفتن. پدرش که به گفته امیرعلی خیلی وقته که به رحمت خدا رفته و خواهرش هم چندسالی میشه از دنیا رفته! لباسایی رو که با خودم اورده بودم رو توی کمد گذاشتم و بعداز عوض کردن لباسام رفتم طبقه پایین کمک فرشته خانوم کنم. توی آشپزخونه بود و داشت غذا درست می‌کرد. گفتم: - چی درست می‌کنید؟ بنظر خوشمزه میاد، بوی خوبیم داره! لبخندی زد و گفت: - دیروز بیمارستان بودی و مطمئنم الان خیلی گشنته و چیز خوبیم بهت ندادن که بخوری واسه همین می‌خوام واسه امشب قورمه‌سبزی درست کنم. ذوق زده گفتم: - عاشق قورمه سبزیم، ممنونم (چند ساعت بعد) سفره رو پهن کرده بودیم که شام رو بکشیم که گوشی امیرعلی زنگ خورد و رفت که جواب بده. همین که برگشت با عجله به سمت اتاقش رفت و گفت: - نیلا پاشو لباساتو عوض کن باید بریم. تعجب کرده بودم! می‌خواستم چیزی بگم که مادرش قبل از من گفت: - کجا میرید؟ میخواستم شام بکشم! امیرعلی گفت: - منو و نیلا کاری برامون پیش اومده باید بریم. مامان شما اگه گرسنته بخور ماهم برگشتیم می‌خوریم. مادرش گفتم: - نه عزیزم منتظر میمونم برگردید. رفتم لباسم رو عوض کردم و چادرم رو برداشتم و خداحافظی کردیم و باعجله به سمت ماشین رفتیم. سوار ماشین که شدیم گفتم: - کجا میریم؟ چیشده که انقدر عجله می‌کنی؟ امیرعلی گفت: - همون پیرمرده زنگ زد و گفت اون مرد دوباره برگشته و دنبال تو میگرده منم گفتم کمی معطلش کنه تا برسیم. آشوبی توی دلم برپا شد، یعنی ایندفعه چه بلایی قراره سرمون بیاد؟! بعداز چند دقیقه رسیدیم. نمیدونم چرا اما وقتی اون مرد و پشت در خونمون دیدم پیشم آشنا اومد! منو و امیرعلی پیاده شدیم شدیم و به سمتش رفتیم. امیرعلی دستی روی شونش گذاشت که اون برگشت و من با تعجب بهش خیره شدم و گفتم: - شهاب؟ امیرعلی این وسط هنگ کرده به من نگاه کرد که سرم رو پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم. امیرعلی گفت: - اینجا چی می‌خوای؟ کی تورو فرستاده؟ نیلا تو این مرد رو میشناسی؟ خجالت زده گفتم: - اره، همونیه که بردم توی اون کار.. شهاب گفت: - نیلا بخدا من از قصد این کارا رو نکردم. من فقط دستور بردار بودم! اینا همش نقشه هست تا از چیزی که ممکنه در آینده بفهمی جلوگیری کنن که همه چی به نفع خودشون تموم بشه. امیرعلی با عصبانیت گفت: - بار آخرت باشه زن منو با اسم کوچیک صدا میزنی! الانم شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟ نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
فردی از حاج اسماعیل دولابی پرسید : آیا امام زمان (عج ) را می شود دید. . !؟ ایشان فرمود: وقتی که خدا را می شود دید، امام زمان که مخلوق خداست چطور نمی شود دید. . ؟ 💛
دوستان عزیز متاسفانه تلفن همراه بنده سوخته و بنده تلفن همراه ندارم اگر فعالیتی نیست ببخشید🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر در این خانه؛ از نام و نشان باید گذشت! 🌹هفدهمین بزرگداشت شهدای گمنام دانشگاه اصفهان🌹 🔸 با کلام: حجت الاسلام سید محمد رسول موسوی 🔸 با نوای: حاج مهدی رسولی ⏰ زمان: شنبه ۷ مهر ماه ۱۴۰۳ از نماز مغرب و عشاء 📍مکان: حرم الشهدای دانشگاه اصفهان |بسیج دانشجویی دانشگاه اصفهان| |هیئت شهدای گمنام دانشگاه اصفهان| |جامعه اسلامی دانشگاه اصفهان| |انجمن اسلامی دانشگاه اصفهان|
جمعه سرد است ولی یاد تو تنها کاریست که به سرمای غروبش ضربان میبخشد!(:❤️‍🩹
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
-
من از عمیق ترین نقطه ی ِ قلبــم دوستت دارم؛ آقای ِ درمان کننده زخم های دل...(:❤️!
چرا امشب اینجوری هست 💔😔 . چرا یاد شهید رئیسی افتادم . انگار سید مقاومت هم رفته😔😔😔 .
چقدر این لحظات شبیه روز شهادت سید ابراهیم رئیسی است. دلشوره، اضطراب و دلهره... دعا کنیم برای سید مقاومت، سید حسن نصرالله
اللهم اجعله في درعك الحصينة التي تجعل فيها من تريد اللهم احفظه بحفظك وانصره بنصرك وأيده بتأييدك.. إنك سميع مجيب . .❤️‍🩹
🟢برای سلامتی سید عزیزمان ♦️ این دعا را بخوانیم بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ إِلَى اللَّهِ وَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ عَلَى مِلَّةِ ‌رَسُولِ اللَّهِ اللَّهُمَّ اکفِنِی بِقُوَّتِک وَ حَوْلِک وَ قُدْرَتِک مِنْ شَرِّ کلِّ مُغْتَالٍ وَ کیدِ الْفُجَّارِ فَإِنِّی أُحِبُّ الْأَبْرَارَ وَ أُوَالِی الْأَخْیارَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ النَّبِی وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ‏» ▫️سید حسن نصرالله
سيد حسن- یا من اذا تضایقت الأمور.mp3
2.8M
کوه باشید؛ تکیه‌گاه باشید؛ برایِ آقا!
هدایت شده از بـٰانوےِدَمشق•|✿
هیچوقت اونایی که رفتن به پزشکیان رأی دادن رو نمیبخشم...
فردای معارفه رئیس جمهور اقدام به ترور اسماعیل هنیه رهبر حماس کردند سپس او حذف شد، مدتى بعد رئيس جمهور در نیویورک حاضر شد افاضاتی فرمود به اربابان خود پیغام دوستی فرستاد مجدد از سفر نیویورک برگشت فردای آن روز رژیم اقدام به ترور سید حسن آن هم در وسط ساختمانهای مسکونی بیروت کرد ولی خب ایرادی ندارد عوضش در داخل وفاق داریم ...😏
📌شهادت سردار رشید اسلام سردار رشید و گرانقدر سپاه اسلام حاج عباس نیلفروشان معاون عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی،پس از عمری مجاهدت و ایثار در جبهه های حق علیه باطل و مبارزه تاریخی با رژیم جنایتکار صهیونیستی طی حمله تروریستی جنگنده‌های رژیم صهیونیستی به بیروت به درجه رفیع شهادت نائل آمد.💔
کاش ژوئیه ۲۰۰۶ تکرار شود ... همان وقت که همچین خبری همه جا پیچید... سه روز تمام گذشت. يارانت جان به لب ماندند و تو آمدی ... یکبار دیگه طلوع کن سید... 🖊رسول_علیخانی