eitaa logo
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
1.6هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
34 فایل
••بـسم‌ࢪبِّ‌مھد؎‌فـٰاطمہ•• مَرا‌باتو‌وِصآل‌اِی‌جآن‌مُیَسَّرڪِی‌شَوَد؟هَرگِز..🌿 ڪه‌مَن‌اَزخود‌رَوَم‌آن‌دَم‌ڪه‌گویَندَم‌تو‌مے‌آیی..♥️ ‌(ڪُپے) = عرف فوروارد🔥 ارتباط‌بامدیرکانال: @Mahed_iro
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت58 یک ساعت که گذشت بالاخره زنگشون به صدا دراومد و تعطیل شدن. حالا باید منتظر میموندم تا از مدرسه بیرون بیاد. از دیدنش توی فرم مدرسه خندم گرفت چقدر ریزه میزه بود! شیشه‌ی ماشین رو پایین زدم و صداش زدم که سرش رو سمتم برگردوند و به سمتم دوید! سوار ماشین شد و باذوق گفت: - یه حسی بهم میگفت دنبالم میای اما صبح چکاری داشتی که دنبالم نیومدی؟! ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه‌ی نیلا حرکت کردم و گفتم: - سلامت رو خوردی موش کوچولو! خندید و گفت: - ببخشید، سلام! سعی کردم همه چی رو عادی جلوه بدم. گفتم: - نیلا جان میشه در داشبورد رو باز کنی و گوشیم رو بیرون بیاری؟ نیلا در داشبورد رو باز کرد و گوشیم رو بیرون اورد. رمزش رو گفتم و اون گوشی رو باز کرد! بهش گفتم وارد گالری بشه! یه دفعه دیدم رنگ به رو نداره! گفتم: - می‌دونی اینا چیه؟ نیلا با وحشت گفت: - امیرعلی بخدا اونطور که فکر می‌کنی نیست من همه چی رو واست تعریف می‌کنم. دستام مشت شد و کنار یه پارک ماشین رو متوقت کردم و گفتم: - اومدم دنبالت که واسم توضیح بدی! چرا چیزی بهم نگفتی؟ اصلا چرا این عکس باید تو باشی؟ بهم بگو خودت نیستی! نیلا با بغض گفتم: - اینا همش درسته و عینِ واقعیته ببین امیرعلی من چیزی از گذشتم بهت نگفتم چون فکر می‌کردم از دستت میدم اما الان فهمیدم چه کار اشتباهی کردم که بهت هیچی نگفتم! با هق هق ادامه داد: - بعداز اینکه مادرم از دنیا رفتم حدوداً دوسال بعدش پدرمم فوت کرد و هیچکدوم از فامیلامون حاضر نشدن منو به سرپرستی بگیرن! درد یتیمی رو نچشیدی که بدونی من چی میگم! وقتی پدر و مادرت پشت سر هم از دنیا میرن درد کل وجودت رو فرا میگیره. من هنوز غم از دست دادن مادرم رو فراموش نکردم که پدرمم مرد! روزهایی بود که من هیچ غذایی نداشتم بخورم! توی خونه‌ی مردم کار می‌کردم که فقط پول غذام تامین بشه. یه روز با یکی به اسم شهاب آشنا شدم اون بهم گفت یه کاری برام سراغ داره که حقوق خوبی داره. بخدا من بچه بودم و نفهمیدم این چه کاریه که ازم می‌خواد! منو می‌برد توی پارتی های مختلف و لباسایی رو بهم می‌داد که بپوشم و ش*ر*ا*ب به اونایی که اومدن توی پارتی بدم به خودم اومدم و دیدم دارم کلفتی مردای کثیف اونجا رو می‌کنم اونا هم منو میبینن و لذت میبرن! راستش کمی که گذشت دیدم دارم از این کار خسته میشم از نگاه های هیز اون مردا خسته شده بودم بچه بودم اما خب با نگاهشون منو اذیت می‌کردم یه بار که به خودم قول داده بودم این آخرین پارتی ای باشه که میرم انگار شهاب هم شک کرده بود منو فروخت و گفت یه تاکسی میاد دنبالم و باید با اون برم. منه احمقم قبول کردم و با اون تاکسی راهی خونه شدم کمی که گذشت دیدم از خستگی خوابم برد و وقتی چشام رو باز کردم دیدم راننده تاکسی داره منو از یه راه ناشناس می‌بره و داره اشتباه میره بهش گفتم اما اون توجهی نکرد و ماشین رو نگه داشت و می‌خواست به سمتم بیاد! با وحشت از ماشین پیاده شدم و کمک خواستم اما هیچکس نبود که صدام رو بشنوه! می‌خواست ادامه بده که داد زدم و گفتم: - بسه بسه دیگه نگو! کاشکی کر می‌شدم و این حرفا رو از تو نمی‌شنیدم. نیلا من تورو جور دیگه ای فرض می‌کردم. اگه اون شخص بهم پیام نداده بود تو تا کِی قصد داشتی گذشته‌ات رو ازم مخفی کنی؟ هان؟! نیلا انگار چیزی رو متوجه شده باشه با گریه گفت: - بخدا اونطور که فکر می‌کنی نیست من نفهمیده وارد این بازی کثیف زندگی شدم بخدا من مقصر نبودم و نیستم به اون خدایی که دوتامون قبول داریم من گناهی نداشتم می‌دونم بچگی کردم الانم دارم تاوانش رو میدم میشه خواهش کنم باورم کنی؟ اینا همش توطئه هست میخوان تورو ازم بگیرن! سرم رو برگردوندم و گفتم: - این عکسا هم توطئه هست؟ لطفا پیاده شو! (از زبان نیلا) با گریه از ماشین پیاده شدم که اون گازش رو گرفت و رفت! به خودم اومدم و دیدم داره از آسمون رو سرم آب میریزه سرم رو بالا گرفتم که دیدم داره بارون میاد! گریم شدت گرفت، حتی آسمون هم به حالم گریه می‌کرد. نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت59 گریم شدت گرفته بود حتی آسمون هم داشت به حالم گریه می‌کرد. خیلی بی معرفتی کرد در حقم! نزاشت کامل واسش توضیح بدم. خدایا یعنی واقعاً این همه بدبختی واقعاً حقمه؟ اونم بخاطر گناهی که ندونسته انجام دادم؟! بخدا پشیمونم به‌ولله پشیمونم! زیر بارون قدم می‌زدم و حالم کلا خراب بود. نمی‌دونستم کجا میرم، فقط می‌دونستم باید حرکت کنم. مثل دیوونه ها بدون اینکه از ماشینا بترسم میزدم به دل خیابون، ماشینا توقف می‌کردن که مبادا بهم برخورد کنن و کلی هم داد و بیداد می‌کردن اما نیلا دیگه نیست، نیست که بشنوه! نمی‌دونستم دارم چکار می‌کنم حرکاتم و رفتارام دست خودم نبود! دیوونه شده بودم جنون گرفته بودم! اونم بخاطر کی؟ بخاطر بی معرفتی مثل امیرعلی که بدون گوش دادن به حرفام گفت پیاده شو! دیگه داشتم کم میاوردم. نفسم به شمارش افتاده بود! قلبم داشت درد می‌گرفت بارون هم شدت گرفته بود و من دیگه توان راه رفتن نداشتم. نمی‌دونم چیشد که یکدفعه یه فشار بهم وارد شد و کف خیابون افتادم! (از زبان امیرعلی) شنیدن اون حرفا از زبون نیلا عصبانیم کرد. درسته این رفتار از منی که ادعا می‌کنم خداشناسم بعیده اما تصور اینکه نیلا با اون پوشش بین اون همه مرد چشم هیز با اون موهای قشنگ و پریشونش باشه آزارم می‌داد. من تا الان موهای نیلا رو ندیدم و فقط توی این عکسای کوفتی تونستم ببینمشون اونوقت چطوری تحمل کنم موهایی که من هنوز ندیدمشون رو چندتا نامحرم دیده باشه؟! بخدا که تصورش هم داغونم می‌کنه! درسته خیلی کارم اشتباه بود که وسط خیابون ولش کردم اما منم حق داشتم! چرا دروغ بگم؟ واقعاً نگرانش بودم! داشت بارون میومد، یعنی تاکسی سوار شده که بره خونه؟ هزارتا سوال توی سرم بود اما به خودم اجازه نمی‌دادم که برگردم و دوباره نگاه کنم آخه دیگه نمیتونسم از شرمندگی توی چشماش نگاه کنم. الان که به اون لحظه ای که بهش گفتم پیاده شو فکر می‌کنم می‌بینم چقدر بد کردم! گوشیم زنگ میخوره وقتی میبینم محمدِ سریع جواب دادم و گفتم: - سلام محمد با ناراحتی گفت: - داداش مگه چکار کردی که نیلا خانوم اینطوری شده؟ مگه نگفتم عاقلانه تصمیم بگیر؟ با تعجب و ترسی که توی دلم افتاده بود گفتم: - مگه چیشده؟ واسه نیلا چه اتفاقی افتاده؟ محمد آهی کشید و گفت: - بیا بیمارستان آدرس رو واست می‌فرستم، و قطع کرد. با نگرانی منتظر بودم آدرس رو بفرسته! آدرس رو که فرستاد با سرعت حرکت کردم تا به خودم بیاد دیدم دارم اشک میریزم! خدایا ببخش من غلط کردم، خواهشاً نزار واسه نیلا اتفاقی بیوفته! نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت60 خدایا ببخش من غلط کردم، خواهشاً نزار واسه نیلا اتفاقی بیوفته! من هر کاری کردم از سر بی عقلی بود نه بی مهری! بالاخره به بیمارستان رسیدم و باعجله به سمت بیمارستان دویدم. همین که وارد بیمارستان شدم محمد رو دیدم. به سمتش رفتم و گفتم: - محمد نیلا کجاست؟ حالش خوبه؟ محمد سری تکون داد و با چشمای قرمزش گفت: - بردنش کما، گفتن که یه سکته قلبی خفیف داشته! اینو گفت و از در بیمارستان بیرون رفت! ته دلم داشت خالی می‌شد نکنه بلایی سرش بیاد! از پرستار خواستم که منو ببره پیش نیلا..! فاطمه خانوم و پدر و مادرش ناراحت و غمگین نشسته بودن رو به روی اتاق کما! منو که دیدن همگی ایستادن. فاطمه خانوم به سمتم اومد و آروم گفت: - فکر نمی‌کردم وقتی عصبانی بشی زود تصمیم بگیری! الانم برو دعا کن نیلا طوریش نشه وگرنه بلایی سرت میارم اون سرش ناپیدا! شرمنده سرم رو زمین انداختم و گفتم‌: - هرچی بگید حق دارید، من اشتباه کردم الانم دارم تاوانش رو پس میدم. مادرش فاطمه خانوم رو آروم کرد و رفتن بیرون..! پدرشم دستی روی شونم گذاشت و سری تکون داد و رفت. الان دیگه با نیلا تنها بودم. نگاه کردن بهش اونم از پشت شیشه و با اون وضع قلبم رو به درد آورد! اشکام دست خودم نبود و بی اختیار جاری می‌شد! نمیتونستم توی این شرایط ببینمش! خدایا اصلا همه چی تقصیر من بود چرا نیلا باید تاوانش رو پس بده؟ صدای اذان رو که شنیدم به نماز خونه‌ی مسجد رفتم تا نمازم رو بخونم. کلی دعا کردم حال نیلا خوب بشه. دیدم گوشیم زنگ میخوره و مامان داره زنگ میزنه! گوشی رو برداشتم و با بغض گفتم: - سلام مامان مامان با استرس گفت: - سلام دورت بگردم کجایی؟ فکر می‌کردم با نیلا رفتید بیرون..! دیدم نیلا گوشیش رو جواب نمیده زنگ تو زدم. زدم زیر گریه و گفتم: - نه مامان ما اصلا بیرون نبودیم. مامان نیلا حالش بده توی کماست! بگو اگه بلایی سرش بیاد من چکار کنم؟ مامان با نگرانی گفت: - یاخدا چیشده مگه؟ کدوم بیمارستانی؟ بگو تا زود بیام. آدرس رو دادم و قطع کردم. (چند دقیقه بعد) مامان اومد و همه چی رو واسش تعریف کردم. گفت: - چرا همچین کردی هان؟ به این نمیگن غیرت! غیرتی که بخواد جون آدم رو به خطر بندازه غیرت نیست! از تو بعید بود اینکار! گذاشتی راجب کاری که کرده توضیح بده؟ چرا نمیخوای خودتو جای اون فرض کنی؟ یه دختر بچه که دیگه پدر و مادری نداره ممکنه گیر هرکسی بیوفته! بنظرم گذشته‌ی نیلا چیزی نیست که خودشم باهاش کنار اومده باشه اونوقت تو با این کارت احساس گناهشو بیشتر کردی! خدا شاهده تو و نیلا برام فرقی ندارید اونم مثل دخترم میمونه فقط از خدا می‌خوام زودتر بهوش بیاد. دیگه حرفی بین منو و مامان رد و بدل نشد. اون رفت پایین تا حواسش به نیلا باشه منم توی نمازخونه فقط دعا می‌کردم. نیمه های شب بود. گفتم شاید بد نباشه به نیت نیلا نماز شب بخونم. شروع کردم به راز و نیاز با خدا! نماز که تمام شد مهر رو برداشتم و سر جاش گذاشتم و خواستم برم بیرون که در با شدت باز شد! نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا حلوا به کسی ده که محبت نچشیده :)💛
‌ گـاهی‌داریـم‌بقیـه‌رو‌می‌سـازیم،امـا‌رشد خودمـون‌متوقـف‌شده؛ ‌
26.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیانات صبح امروز رهبر معظم انقلاب درباره قضیه فلسطین و لبنان. ۱۴۰۳/۷/۴
1_13058824121.mp3
2.59M
صدای‌شهیدآرمان‌علی‌وردی بادلتون‌گوش‌بدید❤️‍🩹🥲
زندگی ما زخم بود و امام حسین علیه‌السلام مرهم...
[ ابری حیات بخش...سرزمینی در نزدیکی یک کوه سخت... و گاه سیاه و آذرخش پرور....] .🪴♥️ -و بولوت آوایِ آبی ابری ناآرام از سرزمین عشق! https://eitaa.com/joinchat/4235460996Cce27aaa55c
[ من آنِ توام مرا به من باز بده ! ـ ] @bolotam🌱
بسم الله الرحمن الرحیم ✨
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّهَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ.🌿
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
صدای‌شهیدآرمان‌علی‌وردی بادلتون‌گوش‌بدید❤️‍🩹🥲
🥺💔💔💔💔 چقدر بهش نیاز داشتم...❤️‍🩹 کجایید مردان خدایی،جامعه پر از نامرده💔
•مَــہدے‌فــٰاطِـمـہ•
-
شَهادت را بـاید اَز خـادم الـرضا یاد گـرِفت ؛🖤😔
جلیقه‌ی نجات رو تن ماهی بکنید، میشه جلیقه مرگ! تو زندگی برای همه نسخه‌ی یکسان نپیچید همه مثل هم نیستن...!
از آدم‌های بی‌حاشیه و آروم که خودشون رو درگیر موضوعات بی‌اهمیت نمی‌کنن، خوشم میاد...! آدم دور از حاشیه‌‌ برام امنه ، متمرکزه ، درگیر پیشرفت و نظم توی زندگیشه...! آدم اَمن زندگی آدما باشید !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت61 نمازم که تمام شد مهر رو برداشتم و سر جاش گذاشتم و خواستم برم بیرون که سری به نیلا بزنم دیدم یکدفعه در به شدت باز شد! مامان بود که اینطور با شدت در رو باز کرده بود! توی چهرش ترس و غم رو میشد دید! قطره قطره اشکش جاری می‌شد! ته دلم داشت خالی می‌شد با بغض گفتم: - مامان چیشده؟ نگو که نیلا طوریش شده! مامان هیچی نگفت و من بیشتر قلبم درد گرفت. با دو از طبقه بالای بیمارستان رفتم پایین که ببینم نیلا چطوره؟! همه پرستارا و دکترا بالای سرش بودن! مانیتور داشت وضعیت قلبش رو ضعیف نشون می‌داد. با وحشت به صفحه مانیتور رو به روم خیره بودم که داشت یه خط صاف رو نشون می‌داد! دکتری که بالای سر نیلا بود داد زد و گفت دستگاه شک قلبی رو بیارید! مامان یه گوشه ایستاده بود و داشت گریه می‌کرد مادر فاطمه خانوم هم که دید داره اینجور گریه می‌کنه داشت دلداریش می‌داد فاطمه خانوم هم یه گوشه دیگه ایستاده بود و داشت به نیلا نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. همه ماتم گرفته بودن! یعنی باید باور می‌کردم خدا نیلا رو ازم گرفته؟ اشکام جاری شدن و با سرعت به سمت در خروجی بیمارستان دویدم! باید میرفتم پیش آقا ابراهیم..! سوار ماشین شدم و هر جوری بود با سرعت خودمو به گلزار شهدا رسوندم و پیاده شدم. رفتم سر یادبود آقا ابراهیم و کنارش نشستم. با بغض و اشک هایی که مثل بارون از چشام روونه می‌شد گفتم: - آقا ابراهیم این رسمش بود؟ من تازه بهش رسیده بودم! احساس کردم یکی از پشت سرم چیزی زمزمه می‌کنه! گفت: - چیشده جوون؟ بدون اینکه سرم رو برگردونم با صدایی بغض آلود گفتم: - خدا عشقم رو از گرفته، فقط دلم می‌خواد ازش بپرسم خدایا چرا من؟! گفت: - ببین جوون بزار چیزی برات تعریف کنم قهرمان افسانه‌ای مسابقات ویمبلدون، تو یه عمل جراحی اشتباهی بهش خون آلوده به ایدز تزریق می‌کنن، مریض میشه! طرفدارانش از گوشه و کنار دنیا براش پیغام ارسالی می‌کنن. یکیشون می‌پرسه خدا چرا تورو برای این بیماری دردناک انتخاب کرد؟ آرتور بهش جواب میده تو دنیا پنجاه میلیون کودک شروع به بازی تنیس می‌کنن! بین اونا پانصد هزار تاشون حرفه‌ای میشن! از اون پانصد هزارتا پنجاه هزارتا شون میان توی مسابقات و فقط پنج هزار نفر سرشناس میشن! پنجاه نفر میان تو مسابقات ویمبلدون! چهار نفر میرسن به نیمه نهایی و دو نفر به فینال میگه وقتی جام قهرمانی رو بالای سرم میبردم نگفتم خدایا چرا من؟! الانم که مریض شدم نمیگم خدایا چرا من! اینارو گفتم که به کار خدا شک نداشته باشی. فقط بهش توکل کن ببین چطور گره از کارت باز میشه. اینا رو که گفت اشکام بیشتر جاری شد و غمگین تر شدم! راستش شرمنده خدا شدم! سرم رو که برگردوندم کسی رو ندیدم! دیدم گوشیم داره زنگ میخوره! جواب دادم که مامان با هیجان گفت: - امیرعلی یهویی کجا رفتی؟ نیلا بهوش اومده می‌خواد تو رو ببینه هرجا هستی زودتر خودتو به بیمارستان برسون! نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت62 نیلا بهوش اومده می‌خواد تورو ببینه هرجا هستی زودتر خودتو به بیمارستان برسون! مامان اینو گفت و قطع کرد! با تعجب به مزار اقا ابراهیم چشم دوختم و با اشکایی که دست خودم نبود گفتم: - دمت گرم آقا ابراهیم بخدا جبران می‌کنم. بلند شدم و به سمت ماشین رفتم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم. طولی نکشید که رسیدم و پیاده شدم! (از زبان نیلا) از زمانی که بهوش اومدم فقط دکتر و پرستار بالا سرم بودن! الان منتقلم کردن بخش و خداروشکر کمی بهترم اما هنوزم درد دارم. فاطمه و خانوادش و حتی فرشته خانوم با چشمای اشکی داشتن بهم نگاه می‌کردن و پرستار بهشون اجازه نمی‌داد بهم نزدیک بشن چون دکتر گفته بود زیاد نمی‌تونم صحبت کنم و کمی زمان می‌بره تا بهتر بشم. اما من می‌خواستم امیرعلی رو هرطور شده ببینم. به دکتر التماس کردم که اجازه بده اونم فقط اجازه داد با امیرعلی صحبت کنم اونم فقط ده دقیقه! بالاخره امیرعلی اومد و بعداز اجازه گرفتن از پزشکم اومد پیشم..! توی همین چند ساعتی که گذشته احساس میکنم امیرعلی خیلی ضعیف تر شده و حتی وزنش کم شده! چشماش کلا قرمز بود و داشت اشک می‌ریخت! حاضر بودم بمیرم و با این صحنه رو‌ به رو نشم و اشکای عشقمو نبینم! اومد نزدیک دستام رو توی دستاش گرفت و گفت: - بهتری دورت بگردم؟ اشکی از گوشه چشمم چکید که امیرعلی با دستش پاکش کرد و گفت: - نبینم اشکاتو کوچولو با درد خندیدم و گفتم: - پس توهم گریه نکن امیرعلی لبخندی زد و گفت: - باشه فقط تو گریه نکن! گفتم: - کاشکی همیشه مریض بودم اینجوری باهام رفتار می‌کردی! امیرعلی با بغض گفت: - اینجوری نگو درد و بلات بخوره تو سرم! اینجوری شرمنده ترم نکن دورت بگردم! بخدا من رفتارم دست خودم نبود، وقتی از زبون خودت اینطور شنیدم عصبانی شدم و دیگه متوجه‌ی رفتارم نبودم! برات جبران می‌کنم و دیگه دوست ندارم راجب گذشته چیزی بشنوم چون همون‌طور که معلومه گذشته و هیچ ربطی هم به اینده نداره! دوست دارم از الان به بعد فقط به فکر آینده‌مون باشیم‌. لبخندی زدم و با صدایی ضعیف گفتم: - چقدر خوبی تو! امیرعلی لبخندی زد و سرم رو بوسید و گفت: - دیگه استراحت کن تا بهتر بشی من همینجا منتظر میمونم تا مرخص بشی. گفتم: - باشه ممنونم فقط بگو بقیه برن خونه می‌دونم تا الان خیلی استرس کشیدن و نگران بودن حتما الان خسته هستن بگو برن استراحت کنن. امیرعلی بلند شد و گفت: - چشم خانوم مهربون، شما الان فقط به فکر خودت باش که زودتر بهتر بشی! نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
پارت63 (از زبان امیرعلی) از اینکه میدیدم نیلا حالش بهتره خوشحال شدم اما دکترش گفت که واقعاً شانس آورده که زنده مونده و به معنای واقعی برای چند ثانیه مرده بوده! خدا میدونه وقتی دکتر اینو بهم گفته چقدر خودمو سرزنش کردم. الانم همه رو فرستادم برن خونه! نیلا هم به گفته‌ی دکترش عصر احتمالا مرخص میشه. دیگه نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره! بعداز اینکه با نیلا صحبت کردم دیگه چشماش رو باز نکرده. ازبس آرامبخش بهش تزریق کردن طفلکی چشم باز نمیکنه! منم خستم بود، کل شبو بیدار بودم. چشام بی اختیار روی هم قرار گرفت و خوابم برد! دوساعت بعد.. با شنیدن صدای پرستار چشام رو باز کردم. گفت: - بیمارتون بهوش اومدن، آقای دکتر مرخصش کردن و گفتن قبل از رفتن به اتاقشون برید باهاتون کار دارن. سری تکون دادم و تشکر کردم. به سمت اتاق آقای دکتر رفتم و در زدم که اجازه‌ی ورود داد و داخل رفتم. اقای دکتر گفت: - ببینید بزارید خیلی سریع برم سر اصل مطلب، خانوم شما سنش خیلی کمه و با توجه به سنش این سکته های قلبی که بهشون دست میده واقعا خطرناکه و نادره! بهتره هیچ فشاری به خودشون نیارن! دارو هایی هم که براشون نوشتم زودتر تهیه کنید و حتما استفاده کنن تا بهتر بشن اما تأکید می‌کنم اصلا نباید تحت هیچ فشار و استرسی قرار بگیرن. - ممنون آقای دکتر، چشم! دارو هاش رو از داروخونه گرفتم و رفتم پیش نیلا.. (از زبان نیلا) سوار ماشین شدیم و به سمت خونه حرکت کردیم. امیرعلی الان دیگه همه جوره هوامو داشت اما هنوز نگران بودم رها دوباره کاری کنه! رو به امیرعلی گفتم: - می‌دونی اون روز کی بهت پیام داده بود؟ امیرعلی با تعجب گفت: - نه! گفتم: - رها رو یادته؟ همون که توی شلمچه اومد پیشت و راجب من الکی حرف زد؟ امیرعلی گفت: - اره، خب این چه ربطی به این موضوع داره؟ آهی کشیدم و گفتم: - خب همه‌ی این ماجرا زیر سر اون بوده! اون شبی که نامزد کردیم به من پیام داد و گفت تورو ازم میگیره صبحم که قرار بود تو بیای و منو برسونی مدرسه به تو پیام داده بود. همون روز اینا رو میخواستم بهت بگم اما تو اصلا مهلت صحبت کردن بهم ندادی! امیرعلی با تعجب و خشم گفت: - اون چرا باید همچین کاری کنه؟ اخمی کردم و گفتم: - رها خانوم عاشقته اقااا! امیرعلی خشمش فروکش کرد و خندید! تعجب کردم و اخمام بیشتر رفت تو هم! گفتم: - چرا می‌خندی؟ خوشحالی عاشقته؟ نکنه توهم عاشقشی؟ دیگه به خونه رسیده بودیم امیرعلی خندید و گفت: - اخم نکن خانوم کوچولو، من تا تورو دارم غلط بکنم عاشق یکی دیگه بشم! لبخندی زدم و گفت: - خوبه میدونی چطوری دل ادمو بدست بیاری! - ما اینیم دیگه..! امیرعلی ماشین رو خاموش کرد و باهم از ماشین پیاده شدیم. در خونه رو باز کردم وارد شدیم. خواستیم وارد خونه بشیم که یکی در زد؟! نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا