#راهنمایسعادت
پارت80
گفت:
- هروقت دیدی همه چیز داره بد پیش میره، بدون اتفاق های خیلی خوبی تو راه هستن.
انرژی قدیمی داره خودش رو پاک میکنه تا انرژی جدید وارد زندگیت بشه.
این حرفش خیلی بهم انگیزه داد.
چقدر دقیق صحبت میکرد!
با بغض گفتم:
- همهی کسایی رو که دوسشون داشتم از دست دادم الان فکر میکنم هیچکس دوستم نداره.
لبخندی زد و گفت:
- خدا گاهی نشون میده به ما که
ببین هیچ کس دوست نداره!
اما یواشکی میاد تو گوشت میگه
جز من!
ببینید نمیدونم چه اتفاق های براتون افتاده که انقدر ناامید هستید اما بدونید خدا همیشه هست.
من همیشه وقتی ناامید میشم و یا حال دلم زیاد خوب نیست این جمله رو تکرار میکنم و میگم:
- الهی تو نظر کن به دلم، حال دلم خوب شود.
این جمله خیلی جاها کمکم کرده و برام مثل مسکن بوده امیدوارم بدرد شماهم بخوره، یاحق!
حرفاشو زد و رفت و من به فکر فرو رفتم.
و ریز لب گفتم:
- الهی تو نظر کن به دلم، حال دلم خوب شود.
واقعا این جمله مثل مسکن میموند و ارومت میکرد لبخندی زدم و دویدم تا خودمو به زهرا و مادرش برسونم.
(فردای آن روز، از زبان مهدی)
با امیرحسین وارد مسجد شدیم و به سمت بچه ها رفتیم هرکی قسمتی از کار رو به عهده گرفته بود خداروشکر تا امشب بنظرم همه چی فراهم باشه.
از پایگاه خواهران هم همه داخل بودن برای بسته بندی هدایا..!
یکدفعه یادم اومد میکروفن مسجد رو زهرا برای پایگاهشون قرض گرفته بود.
کنار در درودی خواهران وایسادم و زهرا رو صدا زدم.
بعداز چند دقیقه اومد و گفت:
- جانم؟
با لبخند گفتم:
- جانت سلامت، میدونی میکروفن مسجد کجاست؟
کمی فکر کرد و گفت:
- آها اره میدونم اون دفعه که برای پایگاه قرض گرفته بودیم بردمش خونه، الان کنار تختمه!
گفتم:
- میشه بری خونه و بیاریش؟
زهرا سری تکون داد و گفت:
- داداش واقعاً نمیبینی دستم گیره؟ یه دقیقه خودت برو و بیارش.
دست کرد توی جیبش و کلید رو درآورد و بعدش گفت:
- راستی مامانم خونه نیست اینم کلید خونه!
باشه ای گفتم و به سمت خونه راه افتادم.
کلید رو توی در انداختم و وارد خونه شدم.
به سمت اتاق زهرا رفتم و در اتاقش رو که باز کردم دیدم نیلا خانوم با موهای باز و پریشون روی تخت خوابیده!
برای یک دقیقه احساس کردم نفسم رفت و با شدت درو بستم و از خونه زدم بیرون!
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت81
برای یک دقیقه احساس کردم نفسم رفت و با شدت در رو بستم و از خونه زدم بیرون که زهرا رو دم در دیدم!
گفت:
- یادم رفت بگم نیلا توی اتاقم خوابیده!
کلید رو دادم دستش و گفتم:
- الان میگی؟ حالا خودت برو میکروفن رو بیار!
زهرا رفت داخل خونه و من به سمت مسجد حرکت کردم و زیر لب استغفار میدادم.
چند دقیقه بعد زهرا برگشت اما ایندفعه نیلا خانومم باهاش بود!
وقتی دیدمش دوباره به یادم ماجرای چند دقیقه پیش افتادم!
هروقت میدیدمش ازش یجورایی فرار میکردم.
مراسم شروع شد و همه چی به خوبی تموم شد مثل همیشه بعداز مراسم چند نفر از آقایون دورم جمع شدن و سوالاتشون رو میپرسیدن.
همه که رفتن یادم اومد خونه چندتا لباس لازم دارم با امیرحسین رفتیم در خونه، ایندفعه نرفتم داخل و به زهرا زنگ زدم چندتا از لباسام رو بیاره.
در باز شد و زهرا با چند دست لباس بیرون اومد و با خنده گفت:
- مهدی مامان گفت فردا میخواد قراره خاستگاری رو بزاره پس بهتره دیگه مقاومت نکنی
گفتم:
- آبجی جونم
زهرا خندید و گفت:
- ببین ایندفعه سعی نکن منو خر کنی که برم مامانو راضی کنم این دفعه دیگه دختره همه چی تمومه منم چیزی ندارم که بگم والا دختر خوبیم هست.
گفتم:
- میدونم خودت میتونی مامانو راضی کنی پس برو باهاش صحبتی کن.
زهرا نچ نچی کرد و گفت:
- نه داداش همینجوری که نمیشه شرط داره!
خندیدم و گفتم:
- خواهشاً تو شرط نزار اصلا خودم باهاش صحبت میکنم!
خواستم برم که گفت:
- باشه قهر نکن آقا داداش باهاش صحبت میکنم اما باید یه فکری به حال خودت بکنی تا قبل از اینکه پیر بشی!
خندیدم و گفتم:
- من که تکلیفم معلومه بالاخره یکی واسم پیدا میشه تو برو فکر خودت باش که باید به زودی ترشی بندازیمت یادم باشه یه دبه ی بزرگ بگیرم.
زهرا خندید و گفت:
- هیچی دیگه اگه من با مامان صحبت کردم!
گفتم:
- نه توروخدا اصلا من اشتباه کردم.
خندید و گفت:
- حالا خوب شد حالا برو که فکر کنم دوستت اونجا داره از دستت حرص میخوره ازبس طولش دادی.
خندیدم و گفتم:
- باشه خداحافظ!
(از زبان نیلا)
زهرا اومد و شام خوردیم.
بعداز شام رفتم که بخوابم اما یکدفعه دلم گرفت و میخواستم گریه کنم.
از پنجره بیرون رو نگاه کردم و ماه رو که دیدم احساس کردم توی ماه تصویر آقا ابراهیم نقش بسته!
راستش شرمنده شدم، شرمنده از اینکه خیلی وقته یادش نکردم اما اون خیلی جاها دستم رو گرفته.
چشام رو روی هم گذاشتم و به خوابم رفتم.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
تو شرایطی که
نتانیاهو به پناهگاه فرار میکنه
رهبر فرزانه ما نماز جمعه رو در کنار مردم اقامه میکنه :) ❤️
#جمعه_نصر
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
حفظاللهقائدنا،انشاءالله:) .
انصافا امروز ردیف ۶ یا ۷ نشسته بودیم نماز خیلی چسبید بهمون
مخصوصا زمانی که حضرت آقا مدظله العالی اسرائیل رو سگ هار آمریکا خطاب کرد😏
زمانی فرا می رسد که ،
اشک هایت فرو می ریزد ؛
نه به خاطر مشکلات ،
بلکه به این خاطر که خداوند
دعاهایت را مستجاب کرده .
بسم الله الرحمن الرحیم.✨
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّهَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ.🌿
اگر خواستید خودتون رو محک بزنید،
به نماز صبحتون نگاه کنید!
از میزان سنگینی و سخت بودن
نماز صبح، میشه فهمیدم که
چقدر شیطان سوار و مسلط به آدمه..!
_ما خدا رو انتخاب نمـیکنیم!
این خدا هسـت که وقتی خلقمون کرد،
ما رو برای بندگی خودش انتـخاب کرده!
-استاد پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ یک رسانه امنیتی مدعی شد: جاسوس اصلی اسراییل که در ترورهای مهم و مکانهای خیلی سری بهش کمک میکنه #اجنه هستند!!!
🔻ببینید سخنان رهبر انقلاب که قبلا کمک گرفتن اسرائیلی ها از اجنه رو تایید کرده بودند و همچنین یه سکانس از یک فیلم آمریکایی کهخودشون هم این موضوع رو تایید کردند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک عمره برای تو سینه میزنم❤️🔥:)
#حسینستوده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشک پنهانی ، انتظار و جدایی..💚
#حسینستوده
اگـر قـرار بـود با آهنـگ و فـاز غـم بـرداشـتن آروم بشۍ
خـدا در قـرآن نـمیفرمود ڪه: «اَلآبـذڪراللّٰھتطـمئنالقـلوب» بـایـادخـداقلـبهـاآراممـیگیرد..!
هدایت شده از مَـجِهُـول .
هدایت شده از •مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
حقا که تو از سلالهی فاطمهای
با خنده خود به درد ما خاتمهای
زیباتر از این نام ندیدم به جهان
سید علی حسینی خامنهای🌿♥️
#راهنمایسعادت
#پارت82
چشام رو روی هم گذاشتم و به خواب رفتم.
احساس میکردم توی عالم خواب و بیداری گیر افتادم نگاهی به اطراف انداختم که اقا ابراهیم رو دیدم.
گفت:
- دخترم ناراحت نباش و از خدا کمک بخواه!
تا چند سال دیگه ممکنه اتفاقی کسی رو ببینی درحالی که شاید باورش برات سخت باشه اما بدون هرچی خدا بخواد همون میشه امیدت به خدا باشه.
گفتم:
- منظورتون چیه؟
لبخندی زد و گفت:
- چه دیر و چه زود متوجه میشی عجله نکن.
باناراحتی گفتم:
- آقا ابراهیم واقعاً زندگی من آخرش چی میشه؟
واقعاً خداروشکر که همیشه خوانواده های خوبی هستن که منو ببرن پیش خودشون اونم بدون اینکه منو بشناسن و فکر میکنم اینا همش به لطف خداست اتفاقایی که برام میوفته اتفاقی نیست اینو خوب میدونم اما واقعا از آینده میترسم!
اینده ای که توش هیچکس رو ندارم.
من حتی الان پولی ندارم و نمیدونم تا کی قراره مزاحم این بنده خدا ها بشم.
واقعا دلم از تموم دنیا گرفته قلبم درد میکنه از این همه مصیبت کی قراره تموم بشن؟
با آرامشی که همیشه توی صداش بود گفت:
- امیدوار باش به آینده ای که خدا زودتر از تو اونجاست، ایمان داشته باش به خدایی که رحمتش بی پایانه!
و اعتماد داشته باش به بخت نیکی که پس از صبرت سر خواهد زد.
حرفاش برام مبهم بود خواستم از سوالی بپرسم که دیدم دوباره غیب شد!
همونجا سرم رو به آسمون بلند کرد و گفتم:
- خدایا شکرت بابت نگاه های بی وقفت ممنونم که همیشه مراقبمی!
یهویی از خواب پریدم و درست موقعی بود که داشتن اذان میگفتن!
اشک توی چشام جمع شد از اینکه خدا چه قشنگ همه چی رو میچینه!
از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و با زهرا و مادرش به مسجد رفتیم.
(پنج سال بعد)
با زهرا اومده بودیم مسجد قرار بود امروز نذری بدن ماهم اومده بودیم کمک کنیم.
یه فرش بیرون پهن کرده بودن منو زهرا هم نشسته بودیم برنج پاک میکردیم.
یکدفعه یه دختر کوچولوی خوشگل که داشت چهار دست و پا راه میرفت از زیر سینی رد شد!
خندیدم و سینی برنجا رو گذاشتم زمین و بغلش کردم و بوسش کردم.
زهرا خندید گفت:
- مادر شدن خیلی بهت میادا!
یکدفعه صدایی اومد که فکر کنم باباش بود و داشت دنبال دخترش میگشت!
دختر کوچولو رو توی بغلم گرفتم و بلندش کردم سرم رو که بلند کردم با تعجب به مردی که رو به روم ایستاده بود نگاه کردم!
واقعا امیرعلی بود؟!
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
#پارت83
دختر کوچولو رو توی بغلم گرفتم و بلندش کردم.
سرم رو که بالا آوردم با تعجب به مردی که رو به روم بود نگاه کردم!
واقعا امیرعلی بود؟
با شک بچه رو بهش دادم.
بلافاصله دوتا خانوم که داشتن به ما نزدیک میشدن اومدن نزدیک و گفتن:
- خداروشکر پیداش کردی!
یکیشون فاطمه اون یکی رو هم نمیشناختم.
از اینکه باهم میدیدمشون تعجب کردم و سرم درد گرفته بود!
فاطمه که منو دید جا خورد و باتعجب گفت:
- نیلا خودتی؟!
اومد سمتم که بغلم کنه که من کنار رفتم و با سرعت از اونجا بیرون زدم و متوجه شدم که اونم داره پشت سرم میاد.
با فریاد گفتم:
- دنبالم نیا
فاطمه با ناراحتی گفت:
- بی معرفت بعداز چند سال دلتنگی بالاخره دیدمت اونوقت تو اینطوری جوابم میدی؟
خنده ای کردم و سر جام ایستادم و گفتم:
- خوبه دیگه، حالا من بی معرفت شدم؟
هان؟! واقعاً من بی معرفتم یا تو؟
فاطمه گفت:
- چرا من؟ من که توی این چندسال فقط نگرانت بودم میشم بی معرفت اونوقت تو که هیچ خبری از حال خودت بهمون نمیدادی با معرفتی حتما درسته؟
رفتم نزدیکش و گفتم:
- مگه حالِ من براتون مهم بود؟ اگه براتون مهم بود که باهم ازدواج نمیکردین.
خندیدم و ادامه دادم:
- راستی تبریک میگم بچه هم که دارید.
فاطمه گفت:
- واقعاً برای خودم و خودت متأسفم!
واقعا چی باعث شد اعتمادمون به هم ازبین بره؟
من برم با نامزد سابقِ بهترین و صمیمی ترین دوستم ازدواج کنم؟ واقعا اینطور منو فرض کردی؟
بخدا اینطور که فکر میکنی نیست!
با تعجب و حیرت گفتم:
- پس امیرعلی ازدواج نکرده؟
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت!
گفتم:
- دیدی؟ دیدی دروغ میگفتی؟
فاطمه با ناراحتی گفت:
- میشه یه جا بشینیم همه چیو برات توضیح بدم؟
یه صندلی اون اطراف بود دستش رو کشیدم و بردمش اونجا وقتی نشست گفتم:
- بفرما، حالا توضیح بده.
شروع کرد به توضیح دادن و گفت:
- ببین الان پنج سال از وقتی همو ندیدیم میگذره و خب ما هرچی صبر کردیم خبری ازت نشد من حتی بعداز اون تماسی که داشتیم بازم بهت زنگ زدم ما مثل اینکه سیمکارتت رو عوض کرده بودی!
امیرعلی بعداز اینکه از سوریه برمیگشت که بیاد مادرش رو ببینه روزا و شب ها جاش پیش مزار اقا ابراهیم بود که شاید تورو اونجا ببینه اما بگفته خودش هروقت میرفت اونجا تورو نمیدیده و ما فکر کردیم شاید تورو ازدست داده باشیم.
همه ناراحت بودیم اما یروز خبر اوردن امیرعلی ازدواج کرده حتی منم باورم نمیشد امیرعلی بعداز تو ازدواج کنه اما خب همه چی خیلی سریع پیش رفت و عقد و عروسی رو باهم گرفتن و الان چندسالی هست ازدواج کرده.
اوایل همه فکر میکردیم برای فرار از عشقِ تو ازدواج کرده اما بعداز مدتی خبر باردار شدن زنش اومد و امیرعلی بعداز اومدن اون بچه دیگه عاشق زن و زندگیش شد.
واقعاً متأسفم که ناراحتت کردم.
سری تکون دادم و گفتم:
- نه تقصیر تو نبود که..!
شرمنده که اینطور راجبت فکر کردم وقتی باهم دیدمتون تعجب کردم و خب حالم بد شد.
فاطمه گفت:
- همین؟ واقعاً ناراحت نشدی؟
با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:
- راستشو بخوای ناراحت شدم!
اما فاطمه این چندسال خیلی روی خودم کار کردم و خیلی خودمو دلداری میدادم.
الان دیگه کمتر ناراحتی هامو بیرون میریزم و اکثرا همه رو توی دلم دفن میکنم.
دوست ندارم کسی ضعف منو ببینه!
بعداز امیرعلی در قلبم رو بستم و کلیدش رو قورت دادم.
امروز وقتی یهویی با زن و بچش رو به رو شدم براش خوشحال شدم که اون حداقل زندگیشو تباع نکرده.
اما میدونی چیه؟ بیشتر دلم واسه خودمو و قلبی که خیلی وقته درش رو بستم سوخت از درون واقعا دارم میشکنم.
میدونی چی میگم؟
فاطمه داشت اشک میریخت.
با بغض گفتم:
- تو چرا اشک میریزی؟
فاطمه اشکاش رو پاک کردم و منو توی بغلش گرفت و گفت:
- واقعاً باورم نمیشه تو نیلای پنج سال پیش باشی!
تفکراتت خیلی تغییر کرده.
لبخندی زدم و با غم گفتم:
- همش از تجربه های دردناکیه که برام رخ داده.
توی این سالها خیلی تلاش کردم، خیلی زحمت کشیدم واسه اجاره کردن یه خونه ی کوچیک و چند متری خودمو به آب و آتیش زدم و صبح تا شب کار کردم.
اشکام داشت جاری میشد و فاطمه با ناراحتی بهم زل زده بود!
اشکام رو پاک کردم و سعی کردم خودمو بیخیال نشون بدم و گفت:
- بیخیالِ این حرفا! تو چی؟ از خودت بگو، توهم ازدواج کردی؟
فاطمه لبخندی زد و سری تکون داد که من با تعجب گفتم:
- جدی؟ ازدواج کردی؟ به همون که دوستش داشتی رسیدی یا این یکی دیگست؟
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
#پارت84
- جدی؟ ازدواج کردی؟ به همون که دوستش داشتی رسیدی یا این یکی دیگست؟
فاطمه با لبخند گفت:
- همون که دوستش داشتم.
با تعجب بیشتر گفتم:
- حالا که یادم میاد قبلا گفتی که اون نامزد کرده و دنبال کارای عروسیشه؟!
فاطمه گفت:
- اونا قسمت هم نبودن بعداز چند مدت از هم جدا شدن حتی عقد هم نکرده بودن!
وقتی اومد خاستگاریم خیلی تعجب کردم اما واقعاً اگه خدا بخواد میشه.
منو و اون از اولشم قسمت هم بودیم اما سرنوشت کمی بینمون جدایی انداخت!
لبخندی زدم و گفت:
- تبریک میگم عزیزم حالا این مرد خوش شانس کی بوده؟
خندید و گفت:
- پسر عموم!
با لبخند گفتم:
- چه خوب خوشبخت بشی عزیزم!
امیدوارم زودتر نی نی بیاری.
فاطمه خندید و دستش رو گذاشت رو شکمش!
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
- نگو که بارداری؟!
- چرا باردارم تازه فهمیدم!
با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:
- خیلی خوشحالم کردی.
راستی از بقیه بگو، آقا محمد چکار کرد اونم زن گرفت؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- محمد تازه نامزد کرده.
خندیدم و گفتم:
- خیلیم خوب، خوشحالم همتون قاطی مرغ و خروسا شدین!
فاطمه گفت:
- انشاءالله خودتم به زودی قاطی همین مرغ و خروسا میشی.
خندیدم و هیچی نگفتم!
دیگه داشت دیر میشد مطمئنم همه رو نگران کردیم.
میخواستم چیزی بگم که فاطمه دستی تکون داد!
باتعجب پشت سرم رو نگاه کردم که امیرعلی و زن و بچش رو توی ماشین دیدم.
فاطمه بلند شد و گفت:
- من باید برم، خوشحال شدم دیدمت امروز که نشد درست باهم حرف بزنیم اما قول بده یه روز بیای خونمون!
لبخندی زدم و گفتم:
- حتما
فاطمه رفت و سوار ماشین شد منم رفتم نزدیک و رو به امیرعلی و زنش گفتم:
- میدونم خیلی دیر شده اما بازم دوست داشتم بهتون تبریک بگم امیدوارم همیشه کنار هم خوشحال زندگی کنید.
همسرش با مهربونی تشکر کرد و رفتن.
راستش زیاد ناراحت نشدم چون پنج سال پیش که تصمیم گرفتم به گذشته برنگردم فکر همه ی اینارو میکردم اما بازم شرمنده ی قلبم شدم.
به مسجد که برگشتم زهرا اومد سمتم و گفت:
- دختر حداقل میخوای بری یه خبری به من بده نگرانت نشم.
چیشد یکدفعه از مسجد زدی بیرون؟
لبخندی زدم و گفتم:
- زهرا جان میشه چیزی ازم نپرسی؟ شاید یه روزی همه چی رو برات تعریف کردم اما حتی الانم دلم نمیخواد چیزی از گذشتم تعریف کنم چون چیز خوشحال کننده ای نیست پس زیاد کنجکاو نباش!
زهرا گفت:
- باشه اگه دوست نداری مجبورت نمیکنم حالا بیا بریم به بقیه کمک کنیم دست تنها نباشن.
راستی یه خبر خوبم دارم!
با خوشحالی گفتم:
- چه خبری؟
با ذوق گفت:
- امشب بعداز نماز و مراسم مسجد قراره بریم خاستگاری ایندفعه دیگه مطمئنم داداشم میپسنده.
وقتی گفت خاستگاری برای داداشم نمیدونم چرا اما ته دلم خالی شد و ناراحت شدم!
سعی کردم خودمو خوشحال جلوه بدم و گفتم:
- مبارکه!
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
باید کمربند دفاع ،
استقلالطلبی و عزت را
از افغانستان تا یمن و از
ایران تا غزه و
لبنان در همه کشورهای
اسلامی ، محکم ببندیم .
- امام خامنه ای ، حفظهالله ❤️ .