#راهنمایسعادت
#پارت83
دختر کوچولو رو توی بغلم گرفتم و بلندش کردم.
سرم رو که بالا آوردم با تعجب به مردی که رو به روم بود نگاه کردم!
واقعا امیرعلی بود؟
با شک بچه رو بهش دادم.
بلافاصله دوتا خانوم که داشتن به ما نزدیک میشدن اومدن نزدیک و گفتن:
- خداروشکر پیداش کردی!
یکیشون فاطمه اون یکی رو هم نمیشناختم.
از اینکه باهم میدیدمشون تعجب کردم و سرم درد گرفته بود!
فاطمه که منو دید جا خورد و باتعجب گفت:
- نیلا خودتی؟!
اومد سمتم که بغلم کنه که من کنار رفتم و با سرعت از اونجا بیرون زدم و متوجه شدم که اونم داره پشت سرم میاد.
با فریاد گفتم:
- دنبالم نیا
فاطمه با ناراحتی گفت:
- بی معرفت بعداز چند سال دلتنگی بالاخره دیدمت اونوقت تو اینطوری جوابم میدی؟
خنده ای کردم و سر جام ایستادم و گفتم:
- خوبه دیگه، حالا من بی معرفت شدم؟
هان؟! واقعاً من بی معرفتم یا تو؟
فاطمه گفت:
- چرا من؟ من که توی این چندسال فقط نگرانت بودم میشم بی معرفت اونوقت تو که هیچ خبری از حال خودت بهمون نمیدادی با معرفتی حتما درسته؟
رفتم نزدیکش و گفتم:
- مگه حالِ من براتون مهم بود؟ اگه براتون مهم بود که باهم ازدواج نمیکردین.
خندیدم و ادامه دادم:
- راستی تبریک میگم بچه هم که دارید.
فاطمه گفت:
- واقعاً برای خودم و خودت متأسفم!
واقعا چی باعث شد اعتمادمون به هم ازبین بره؟
من برم با نامزد سابقِ بهترین و صمیمی ترین دوستم ازدواج کنم؟ واقعا اینطور منو فرض کردی؟
بخدا اینطور که فکر میکنی نیست!
با تعجب و حیرت گفتم:
- پس امیرعلی ازدواج نکرده؟
سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت!
گفتم:
- دیدی؟ دیدی دروغ میگفتی؟
فاطمه با ناراحتی گفت:
- میشه یه جا بشینیم همه چیو برات توضیح بدم؟
یه صندلی اون اطراف بود دستش رو کشیدم و بردمش اونجا وقتی نشست گفتم:
- بفرما، حالا توضیح بده.
شروع کرد به توضیح دادن و گفت:
- ببین الان پنج سال از وقتی همو ندیدیم میگذره و خب ما هرچی صبر کردیم خبری ازت نشد من حتی بعداز اون تماسی که داشتیم بازم بهت زنگ زدم ما مثل اینکه سیمکارتت رو عوض کرده بودی!
امیرعلی بعداز اینکه از سوریه برمیگشت که بیاد مادرش رو ببینه روزا و شب ها جاش پیش مزار اقا ابراهیم بود که شاید تورو اونجا ببینه اما بگفته خودش هروقت میرفت اونجا تورو نمیدیده و ما فکر کردیم شاید تورو ازدست داده باشیم.
همه ناراحت بودیم اما یروز خبر اوردن امیرعلی ازدواج کرده حتی منم باورم نمیشد امیرعلی بعداز تو ازدواج کنه اما خب همه چی خیلی سریع پیش رفت و عقد و عروسی رو باهم گرفتن و الان چندسالی هست ازدواج کرده.
اوایل همه فکر میکردیم برای فرار از عشقِ تو ازدواج کرده اما بعداز مدتی خبر باردار شدن زنش اومد و امیرعلی بعداز اومدن اون بچه دیگه عاشق زن و زندگیش شد.
واقعاً متأسفم که ناراحتت کردم.
سری تکون دادم و گفتم:
- نه تقصیر تو نبود که..!
شرمنده که اینطور راجبت فکر کردم وقتی باهم دیدمتون تعجب کردم و خب حالم بد شد.
فاطمه گفت:
- همین؟ واقعاً ناراحت نشدی؟
با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:
- راستشو بخوای ناراحت شدم!
اما فاطمه این چندسال خیلی روی خودم کار کردم و خیلی خودمو دلداری میدادم.
الان دیگه کمتر ناراحتی هامو بیرون میریزم و اکثرا همه رو توی دلم دفن میکنم.
دوست ندارم کسی ضعف منو ببینه!
بعداز امیرعلی در قلبم رو بستم و کلیدش رو قورت دادم.
امروز وقتی یهویی با زن و بچش رو به رو شدم براش خوشحال شدم که اون حداقل زندگیشو تباع نکرده.
اما میدونی چیه؟ بیشتر دلم واسه خودمو و قلبی که خیلی وقته درش رو بستم سوخت از درون واقعا دارم میشکنم.
میدونی چی میگم؟
فاطمه داشت اشک میریخت.
با بغض گفتم:
- تو چرا اشک میریزی؟
فاطمه اشکاش رو پاک کردم و منو توی بغلش گرفت و گفت:
- واقعاً باورم نمیشه تو نیلای پنج سال پیش باشی!
تفکراتت خیلی تغییر کرده.
لبخندی زدم و با غم گفتم:
- همش از تجربه های دردناکیه که برام رخ داده.
توی این سالها خیلی تلاش کردم، خیلی زحمت کشیدم واسه اجاره کردن یه خونه ی کوچیک و چند متری خودمو به آب و آتیش زدم و صبح تا شب کار کردم.
اشکام داشت جاری میشد و فاطمه با ناراحتی بهم زل زده بود!
اشکام رو پاک کردم و سعی کردم خودمو بیخیال نشون بدم و گفت:
- بیخیالِ این حرفا! تو چی؟ از خودت بگو، توهم ازدواج کردی؟
فاطمه لبخندی زد و سری تکون داد که من با تعجب گفتم:
- جدی؟ ازدواج کردی؟ به همون که دوستش داشتی رسیدی یا این یکی دیگست؟
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
#پارت84
- جدی؟ ازدواج کردی؟ به همون که دوستش داشتی رسیدی یا این یکی دیگست؟
فاطمه با لبخند گفت:
- همون که دوستش داشتم.
با تعجب بیشتر گفتم:
- حالا که یادم میاد قبلا گفتی که اون نامزد کرده و دنبال کارای عروسیشه؟!
فاطمه گفت:
- اونا قسمت هم نبودن بعداز چند مدت از هم جدا شدن حتی عقد هم نکرده بودن!
وقتی اومد خاستگاریم خیلی تعجب کردم اما واقعاً اگه خدا بخواد میشه.
منو و اون از اولشم قسمت هم بودیم اما سرنوشت کمی بینمون جدایی انداخت!
لبخندی زدم و گفت:
- تبریک میگم عزیزم حالا این مرد خوش شانس کی بوده؟
خندید و گفت:
- پسر عموم!
با لبخند گفتم:
- چه خوب خوشبخت بشی عزیزم!
امیدوارم زودتر نی نی بیاری.
فاطمه خندید و دستش رو گذاشت رو شکمش!
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
- نگو که بارداری؟!
- چرا باردارم تازه فهمیدم!
با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:
- خیلی خوشحالم کردی.
راستی از بقیه بگو، آقا محمد چکار کرد اونم زن گرفت؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- محمد تازه نامزد کرده.
خندیدم و گفتم:
- خیلیم خوب، خوشحالم همتون قاطی مرغ و خروسا شدین!
فاطمه گفت:
- انشاءالله خودتم به زودی قاطی همین مرغ و خروسا میشی.
خندیدم و هیچی نگفتم!
دیگه داشت دیر میشد مطمئنم همه رو نگران کردیم.
میخواستم چیزی بگم که فاطمه دستی تکون داد!
باتعجب پشت سرم رو نگاه کردم که امیرعلی و زن و بچش رو توی ماشین دیدم.
فاطمه بلند شد و گفت:
- من باید برم، خوشحال شدم دیدمت امروز که نشد درست باهم حرف بزنیم اما قول بده یه روز بیای خونمون!
لبخندی زدم و گفتم:
- حتما
فاطمه رفت و سوار ماشین شد منم رفتم نزدیک و رو به امیرعلی و زنش گفتم:
- میدونم خیلی دیر شده اما بازم دوست داشتم بهتون تبریک بگم امیدوارم همیشه کنار هم خوشحال زندگی کنید.
همسرش با مهربونی تشکر کرد و رفتن.
راستش زیاد ناراحت نشدم چون پنج سال پیش که تصمیم گرفتم به گذشته برنگردم فکر همه ی اینارو میکردم اما بازم شرمنده ی قلبم شدم.
به مسجد که برگشتم زهرا اومد سمتم و گفت:
- دختر حداقل میخوای بری یه خبری به من بده نگرانت نشم.
چیشد یکدفعه از مسجد زدی بیرون؟
لبخندی زدم و گفتم:
- زهرا جان میشه چیزی ازم نپرسی؟ شاید یه روزی همه چی رو برات تعریف کردم اما حتی الانم دلم نمیخواد چیزی از گذشتم تعریف کنم چون چیز خوشحال کننده ای نیست پس زیاد کنجکاو نباش!
زهرا گفت:
- باشه اگه دوست نداری مجبورت نمیکنم حالا بیا بریم به بقیه کمک کنیم دست تنها نباشن.
راستی یه خبر خوبم دارم!
با خوشحالی گفتم:
- چه خبری؟
با ذوق گفت:
- امشب بعداز نماز و مراسم مسجد قراره بریم خاستگاری ایندفعه دیگه مطمئنم داداشم میپسنده.
وقتی گفت خاستگاری برای داداشم نمیدونم چرا اما ته دلم خالی شد و ناراحت شدم!
سعی کردم خودمو خوشحال جلوه بدم و گفتم:
- مبارکه!
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
باید کمربند دفاع ،
استقلالطلبی و عزت را
از افغانستان تا یمن و از
ایران تا غزه و
لبنان در همه کشورهای
اسلامی ، محکم ببندیم .
- امام خامنه ای ، حفظهالله ❤️ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خود سید حسن گفته ست با سیدعلی باشید:))
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
_
_
کسانےکه به نامِ آزادی ،
ولنگاری را درجامعه ترویج میکنند ؛
آزاد نیستند ! اینها اسیر دست بسته ی
فرهنگ غربی اند !!
-رهبری
بسم الله الرحمن الرحیم ✨
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّهَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ.🌿
خدایا،به هارت و پورتمون نگاه نکن؛
ما بدون نگاهِ شما دست پا چلفتی تر از این حرفاییم..!🙂🌿
هدایت شده از کَلــبُ الــرقیــه
خواستم بگم ایران تنها کشوریه که پناهگاه نداره!
هدایت شده از `Tab`
خب خب ، یاسمن و حنانه هم به ایتا پیوستن!
https://eitaa.com/joinchat/3461481354Ce0b74d307f
تنها چـنل سریال لحظه گرگ و میش 😌♥️
🔸 اعطای «نشان فتح» به سردار حاجیزاده، فرمانده نیروی هوافضای سپاه توسط فرمانده کل قوا در پی عملیات درخشان «وعده صادق»
🔹حضرت آیتالله خامنهای فرمانده کل قوا طی مراسمی به سردار امیرعلی حاجیزاده، فرمانده نیروی هوافضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی «نشان فتح» اعطا کردند.
🔹اعطای این نشان به دلیل عملیات درخشان «وعده صادق» انجام شد.
🔹نشان فتح، بهعنوان نماد عملیاتهای پیروزمندانه رزمندگان اسلام و فاتحان این عملیاتها انتخاب شده است.
🔹این نشان، از سه برگ درخت نخل و گنبد مسجد جامع خرمشهر و نیز پرچم جمهوری اسلامی ایران تشکیل شده است.
#راهنمایسعادت
#پارت85
سعی کردم خودمو خوشحال جلوه بدم و گفتم:
- مبارکه!
زهرا لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت و مشغول کار شدیم.
چند ساعت بعد که همه ی کارا رو انجام دادیم و نذری دیگه آماده شده بود نمازمون رو توی مسجد خوندیم و بعداز مراسم زهرا ازم خداحافظی کرد و به خونشون رفت.
منم پیاده راهی خونم شدم.
تا خونه ای که اجازه کرده بودم مسافت زیادی نبود اما تا برسم یه پیاده روی خوب میشد.
همینجور که راه میرفتم خاطرات هم مرور میکردم.
چشم روی هم گذاشتم و درس و دانشگاهم تموم شد و کار پیدا کردم و از همه مهمتر اینکه تونستم مستقل بشم.
من دیگه اون دختر کوچولوی سابق نیستم، نیلای الان با نیلای پنج سال پیش خیلی فرق داره بالاخره توی همین چند سال هم اشتباهات زیادی داشتم و ازشون درس گرفتم.
لحظه های شیرین زیادی رو تجربه کردم.
داشتم خاطرات رو مرور میکردم که یکدفعه بارون شدیدی گرفت و من با تمام سرعت به سمت خونه دیدیم و داخل رفتم.
واقعاً دلم گرفته بود.
فکر اینکه الان توی مجلس خاستگاری نشسته باشن و عروس بله رو داده باشه اذیتم میکرد.
من توی این چندسال به اقا مهدی حسی نداشتم اما شاید اتفاقی که امروز افتاد و امیرعلی رو با زن و بچش دیدم تصمیم گرفتم کم کم در قلبم رو باز کنم اما از کجا معلوم اونم منو دوست داشته باشه؟
یه چای واسه خودم دم کردم و رفتم توی بالکن و به تماشای بارون نشستم.
(فردای آن روز)
کم کم داشتن اذان ظهر رو میگفتن منم حاضر شدم و زود خودمو به مسجد رسوندم.
زهرا زودتر از من رسیده بود بهش سلام دادم که جوابم رو داد اما انگار کمی ناراحت بود!
با تعجب گفتم:
- زهرا جان چیزی شده؟
زهرا گفت:
- دیشب رفتیم خاستگاری اما آقا مهدی میگه اینم نمیخوام.
من واقعاً نمیدونم این بشر کیو میخواد دیگه؟!
باورت میشه هر خاستگاری ای که رفتیم بجای اینکه عروس ناز کنه اقا داماد واسمون ناز میکنه و میگه نمیخواد.
خندم گرفت که زهرا گفت:
- خواهشاً تو دیگه نخند عصابم خورد شده از دستش..!
حالا مامانم باید زنگ بزنه بگه پسرمون دخترت رو نپسندید.
دنیا برعکس شده والا!
با دست زد توی پیشونیش و گفت:
- من دیگه چطوری با این دختر رو به رو بشم خیر سرم دوستای چندساله بودیم.
زدم زیر خنده و گفتم:
- باشه حالا که چیزی نشده چرا خود زنی میکنی؟
زهرا هم خندید و گفت:
- چیشده امروز خوشحالی و همش میخندی؟ خبریه کلک؟!
خندیدم و گفتم:
- نه بابا چه خبری!
تو چشام نگاه کرد و گفت:
- راستش رو بگو لپات که دارن از سرخی مثل گوجه میشن چیز دیگه ای میگنا!
دست روی صورتم گذاشتم و همینطور که از مسجد بیرون میرفتم گفتم:
- من الان برمیگردم.
میخواستم برم آبی به صورتم بزنم که شنیدم یکی داره صدام میزنه!
سرم رو برگردوندم که اقا مهدی رو دیدم.
با تعجب گفتم:
- بله بفرمایید
انگار کمی استرس داشت برای گفتن حرفش!
بالاخره بعداز چند لحظه به حرف اومد و گفت:
- ببخشید نیلا خانوم اما..
اینجاش که رسید مکث کرد که من گفتم:
- اما چی؟
گفت:
- راستش مدتی هست که من به شما علاقه پیدا کردم خواستم اگه شما موافق هستید اول با خودتون صحبت کنم بعد با خانواده تشریف بیاریم برای خاستگاری!
لپام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم کاملا دستپاچه شده بودم.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
#پارت86
لپام سرخ شد و سرم رو پایین انداختم.
کاملا دستپاچه شده بودم و نمیدونستم چی بگم!
اخر سر با خجالت گفتم:
- تشریف بیارید
احساس کردم که لبخندی زد و رفت
منم دوباره به داخل مسجد رفتم اصلا یادم رفت که میخواستم آب صورتم بزنم.
زهرا منو دید و مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- چیشد دختر تو که از قبلم سرخ تر شدی!
نکنه تب کردی!
دست روی پیشونیم گذاشت و گفت:
- نه تبم که نداری پس حتما عاشق شدی!
خندیدم و گفتم:
- از کجا میدونی عاشق شدم مگه چندبار تجربش کردی؟
باخجالت سرش رو انداخت پایین و گفت:
- ها؟ چی؟
خندیدم و گفتم:
- خواهرم خودتو لو دادی حالا بگو ببینم طرف کیه که دل شمارو برده؟
اونم خندید و گفت:
- نه قبول نیست اول تو بگو
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
- خودت به زودی میفهمی
بغلم کرد و گفت:
- جدی؟ یعنی داره میاد خاستگاریت؟
کیه؟ من میشناسمش؟
خندیدم و گفتم:
- اره میشناسیش حالا به زودی میفهمی!
داشتیم صحبت میکردیم که گوشیم زنگ خورد.
باتعجب جواب دادم!
از پشت تلفن مردی گفت:
- سلام از اداره ی پلیس تماس میگیرم.
تعجبم چندین برابر شد و گفتم:
- بله بفرمایید من درخدمتم.
گفت:
- شما بهروز احدی میشناسید؟
با وحشت گفتم:
- بله میشناسم!
گفت:
- پس لطف کنید تشریف بیارید اداره ی پلیس، ایشون دستگیر شدن و مثل اینکه پول خیلیا رو بالا کشیدن حالا مجبورن همه ی اموالی رو که بالا کشیده رو به همه برگردونه!
اگر ازشون شکایتی دارید میتونید بیاید و پرونده علیه ایشون تشکیل بدید و همه اموالتون رو پس بگیرید.
از خوشحالی اشک توی چشام جمع شد و گفتم:
- چشم چشم من الان میام فقط ادرس لطفاً کنید.
آدرس داد و من بعداز خداحافظی از زهرا با تاکسی به سمت اداره ی پلیس حرکت کردم.
بعد از چند دقیقه رسیدم و پیاده شدم
راستش وقتی وارد اداره پلیس شدم یکم از دیدن بهروز ترسیدم اما دیگه نباید ضعف نشون میدادم.
حالا که اون دستگیر شده و نمیتونه کاری کنه باید حقم رو پس بگیرم.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
#راهنمایسعادت
پارت87
حالا که اون دستگیر شده و نمیتونه کاری کنه باید حقم رو پس بگیرم.
در زدم و با اجازه ی پلیس وارد اتاق شدم.
بهروز رو دیدم که دستبند به دست نشسته بود و سربازی بالای سرش ایستاده بود.
به من اشاره کردن که بشینم وقتی نشستم جناب سروان گفت:
- اموال هرکی رو که بالا کشیده همه ازش شکایت کردن.
برگه ای مقابلم گذاشت و باز گفت:
- اگه شکایتی از ایشون دارید میتونید این فرم شکایت رو پر کنید تا شکاییتون ثبت بشه.
گفتم:
- جناب سروان اگر همه ی اموالم پس داده بشه من شکایتی ازشون ندارم.
(فردای آن روز)
از دفتر ثبت اسناد بیرون اومدم و خوشحال به سمت خونه حرکت کردم.
خدا میدونه چقدر خوشحال بودم بالاخره بعداز چند سال تونستم به حقم برسم.
خدا واقعاً همه چی رو از قبل برنامه ریزی کرده!
اگر همون موقع اموالم به خودم میرسید و بهروز ولم میکرد که میرفتم با آقا مهدی اشنا نمیشدم و معلوم نبود اونوقت سرنوشتم چی میشد فقط الان تنها کاری که از دستم بر میاد شکرگزاریه!
امشب هم میخوان بیان خاستگاری و من کلی کار توی خونه دارم.
بیشتر از این ناراحت بودم که پدر و مادری نداشتم که همراهم باشن و امشب خودم به تنهایی باید هم پدر خودم باشم هم مادر خودم و جدا از اون به عنوان عروس هم حاضر بشم.
راستش یکم استرس هم داشتم چون توی این پنج سالی که باهاشون آشنا شدم هیچوقت از گذشتم چیزی بهشون نگفتم حالا نمیدونم اگه از گذشتم خبردار بشه هنوزم منو به عنوان همسری انتخاب میکنه یا نه؟!
اما من راضیم به رضای خدا و مطمئنم هرچی خدا بخواد همون میشه.
به خونه رسیدم و سریع گردگیری رو شروع کردم بعداز حدودا یک ساعت که خونه برق افتاده بود کمی نشستم تا استراحت کنم و خب از خستگی خوابم برد.
(چندساعت بعد)
چشام رو باز کردم و وقتی به ساعت نگاه کردم مثل فنر از جا پریدم و سریع حاضر شدم.
دیگه باید میومدن ساعت نه بود منم رفتم توی آشپزخونه که چای دم کنم.
بعداز چند دقیقه صدای در اومد.
باعجله و استرسی که توی وجودم بود به سمت در رفتم و بازش کردم.
اول یه مرد تقریبا میانسال اومد داخل که باهاش احوالپرسی کردم اما نمیدونستم کیه؟!
خودش رو معرفی کرد و گفت:
- سلام دخترم، من عموی آقا مهدی هستم
لبخندی زدم و گفتم:
- بله خیلی خوش اومدید بفرمایید داخل
بعدش مادرشون اومد و منو توی بغل گرفت و سلام داد بعدش زهرا اومد و زد به پهلوم و یواش گفت:
- حالا دیگه عاشق داداش من میشی و به من نمیگی؟
خندیدم و گفتم:
- ببخشیدا اما اول داداش شما بود که عاشق شده بود.
خندید و گفت:
- باشه حالا بزار من یه خواهر شوهر بازی ای در بیارم اون سرش نا پیدا!
خندیدم گفتم:
- باشه هرجور راحتی
بعدشم اقا مهدی اومد و سلام داد.
دسته گلی زیبا دستش بود که با دیدنش چشام قلبی شد.
با ذوق گلای نرگس رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
نویسنده: فاطمه سادات ♥︎
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
-
از عمرِ من آن چه است بر جای ؛
بستان و به عمر سیدعلی افزای :) 🤍!
•مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
-
به قول حضرت آقا ؛
اگر این شهادت ها نبود .
اگر این فداکاری ها نبود .
این نظام باقی نمیماند ؛
این نهال نظام ،مورد تهاجم طوفانهای سخت بود .
13.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غم شیرینم یا اباعبدالله🫀؛
#امیرحسینحضرتی
بسم الله الرحمن الرحیم ✨
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّهَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ.🌿
آدمای عجیبی هستیم :
برای گناهان خودمان وکیل هستیم و برای اشتباه دیگران ، قاضی . .!
#شایدتلنگر
مواظبزبونمـونباشیم...
دروغهایی ڪهبہشـوخی میگیم...
و اسمشوگذاشتیمخـالی بندی...
گناهڪبیـرهاست...
دروغدروغه...
چهجدےوچهشوخی...
بپا شوخی شوخی،گناهنکنی...!!
#تلنگر