eitaa logo
[ مَحفِلِ رَهایي ]🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
5.3هزار ویدیو
131 فایل
[ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ] . دوست دارَد یار این آشُفتِگی کوشِش بیهوده بِه از خُفتِگی... ! . ⚫| جواب ناشناس و شرایط : @harf_rahaiea. ⚈| ادمین : @Rahill_x. ⚪|لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7372628009 [تلاش،لذت+رشد تا مقصد🫀📿🌱]
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ای خدا من قدرت ندارم که از گناه‌کردن بازگردم، مگر آنکه تو به عشق و محبتت مرا بیدار کنی و از گناه بازداریم فرازی از مناجات شعبانیه أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ [@Mahfel_Rahaiea]
- شهید‌آقـٰاعلـے‌اکبࢪ‌شیࢪودی🤍🕊 وقتی‌خبرشهادت‌شهیدشیرودی‌رابه‌ حضرت‌امام(ره)رساندم،یک‌ربع‌به‌‌فکر فرورفتند.حضرت‌امام‌درموردهمه‌شهدا می‌گفت‌خداآنهارابیامرزدولی‌در‌مورد شیرودی‌گفت‌اوآمرزیده‌است. • سࢪلشڪࢪولـےالله‌فلاحـے [ @Mahfel_Rahaiea ]
بریم برای پارت چهارم رمان✨ تقدیم به همه اعضای گل کانال محفل رهایی
[ مَحفِلِ رَهایي ]🇵🇸
بریم برای پارت چهارم رمان✨ تقدیم به همه اعضای گل کانال محفل رهایی
هلن رو آروم کردم و از اتاق رفتم بیرون هلنا رو دیدم که عین خیالش نبود _هلنااا _هااا؟؟ _چرا مراقب هلن نیستی تو نشستی داری پفک میخوری؟ _به من چه مگه دکترم؟ خندم گرفت ولی جلو خودمو‌گرفتم قیافمو اخمو کردم و گفتم:قانع کننده بود با مادر بزرگشون خداحافظی کردم و رفتم بیرون روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم کل ماجراهای امروز رو توی ذهنم‌ مرور میکردم باورم نمیشد که این دو تا دختر انقدر زندگی تلخی داشته باشن یکم سن مادر بزرگشون زیاد بود و لباس محلی(کوردی) هم می‌پوشید ولی با خودم میگفتم شاید مادرشون باشه نمیدونستم که مادر بزرگشونه اما با این اتفاق امروز فهمیدم هلنا دختری کاملا بیخیاله اصلا به هیچکی کاری نداشت اما هلن هم‌احساساتیه هم تو کار همه سرک می‌کشه هلن اصلا مثل من نیست که به حجاب و پوشش اهمیت بده حتی نماز هم نمیخونه یواش یواش چشام گرم شد و خوابیدم با صدای اذان صبح بیدار شدم وضو گرفتم و سجادمو پهن کردم روی زمین و چادر سفید نمازمو پوشیدم و شروع کردم به نماز خوندن بعد از اون هم تسبیحات حضرت زهرا(س)و دعای فرج امام زمان(عج) رو خوندم هرکاری میکردم که خواب به چشمم بیاد نمیشد اصلا فکر و خیال نمیزاشت بخوابم رفتم سمت گوشیم و رمزش که ۱۲۱۲ بود که فقط بخاطر امام زمان این رمزو گذاشته بودم باز کردم رفتم تو روبیکا که دیدم هلن هم آنلاینه با خودم گفتم:اون که نماز نمیخونه پس چ تا این وقت صبح بیداره؟ بیوگرافیشو نگاه کردم که نوشته بود تو تمام منی من فدای تو و یک A گذاشته بود کنارش اول گفتم شاید برای یکی از دوستاشه ولی بعد پروفایل هاشو باز کردم و دیدم که همه پروفایل هاش ست بود اونم با یه پسر حالم گرفته شد من واقعا نمیتونستم با همچین دختری رفیق باشم... تو این یک ماه اصلا پروفایل هاشو چک نکرده بودم ساعت یواش یواش گذشت الان دیگه تقریبا ساعت ۶:۳۰صبح بود و سرویس من ساعت ۷ میومد دنبالمون خونمون خیلی از مدرسه دور بود بخاطر همین سرویسمون خیلی زود میومد بلند شدم و لباس فرم های مدرسمو پوشیدم کتاب هامو گذاشتم تو کیفم . رفتم صبحونه خوردم و گوشیمو گذاشتم رو حالت پرواز گذاشتم تو کمد و رفتم بیرون هلن همزمان اومد بیرون واقعا نمیدونستم چکار کنم از یک طرف نمیتونستم این رفتارشو تحمل کنم از یک طرف دیگه اون خیلی تنها بود حتی خواهرشم بهش اهمیت نمیداد اومد جلو و گفت _سلام چطوری اجی من خیلی سرد گفتم:سلام خوبم ممنون _چته چیزی شده؟ _نه هیچی نیست سرویس اومد بدون اینکه حرفه دیگه ای بگم رفتم و نشستم تو ماشین تا مدرسه هیچ حرفی نگفتیم از سرویس که پیاده شدیم هلن گفت _خب آجی بیا بریم کلاس ما کیفمو بزارم بعد تا معلمتون میاد تو حیاط بچرخیم آخه ما یک ساعت اول زنگ بیکاری داریم _الان اصلا حوصلشو ندارم باید برم سر کلاس بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم تو کلاس اونم از پشت سر بهم نگاه می‌کرد سر کلاس نشستم و اصلا حواسم نبود که معلمه داره چی میگه و از پنجره داشتم داخل حیاط مدرسه رو نگاه میکردم نمیدونستم چکار کنم چه راهی درسته این رابطه ها اصلا برای من عادی و چیز پیش پا افتاده ای نبود.... رمان بر اساس واقیعت هست✅ نویسنده :خادم زهرا 🌱 کپی:حرام❌ [ @Mahfel_Rahaiea ]
_ما انقلابی ها یه سین دیگه تو هفت سینمون هست.. +ساندیس دیگه😂
امام على عليه السلام: رُبَّ طَرَبٍ يَعودُ بالحَرَبِ بسا سرمستى و نشاطى كه به از دست رفتن مال بينجامد |غررالحكم حدیث5281| [@Mahfel_Rahaiea]
چـون‌حجاب داری... هـروقـت‌دلـت‌گرفـت‌با‌طعنـہ‌هـا... قـرآن‌روبـازڪن.. 🤲🏿 وسـوره‌مطـففیـن‌رونـگاه‌ڪن...🌱 آنـان‌ڪه‌آن‌روزبـه‌تـومۍخندنـدفردا گـریانـند‌‌وتـوخنـدان:))🚶🏿‍♂ [@Mahfel_Rahaiea]
تیـپ‌مذهـبی‌داری‌خیلـی‌ام‌خـوب. . . ولـی‌اگـه‌تونسـتی‌چـندتا‌از‌‌دوسـتای‌غـیر مذهـبیتو‌هم‌بکشـی‌تو‌‌خـط. . . اونوقـت‌مَـردی!:)".. [@Mahfel_Rahaiea]
[ مَحفِلِ رَهایي ]🇵🇸
#رمان #پارت_چهارم #تمامِ_من هلن رو آروم کردم و از اتاق رفتم بیرون هلنا رو دیدم که عین خیالش نبو
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم که با هلن دوستیمو ادامه بدم برا اینکه به راه درست هدایتش کنم سعی کردم مثل همیشه رفتار کنم از مدرسه برگشتم و لباس هامو عوض کردم و رفتم خونه هلن اینا هلن به زبان محلی خودمون مادر بزرگشو‌ (دا) صدا میکرد منم واقعا مادر بزرگشو دوست داشتم و به جا خاله فاطمه دیگه دا صداش میکردم رفتم تو خونشون و با دا سلام‌کردم بعد هم با بابا بزرگشون رفتم اتاق خاله هلن که اسمش زهرا بود سلام کردم زهرا ۲۳ سالش بود و دانشجو بود و رشتش زبان انگلیسی بود از سر احترام بهش میگفتم خاله زهرا ولی واقعا با هم صمیمی بودیم رفتم‌تو اتاق هلن و هلنا که دیدم هلنا طبق معمول داره چیپس و پفک میخوره هلن هم سرش تو گوشی بود و تا صدای منو شنید سریع گوشیشو قفل کرد رفتم نشستم کنارش و گفتم چرا قفل کردی؟ _هیچی بابا همینجوری میخوام به تو نگاه کنم همیشه لامپ اتاقشون خاموش بود بلند شدم و رفتم لامپ رو روشن کردم همه جا روشن شد و گفتم :به به بالاخره این لامپ رو روشن دیدیم یه لبخند نشست رو لبای هلن و گفت :آخ من قربون تو بشم _نه نه لازم نکرده قفل گوشیتو باز کن ببینم _چرا؟ _میخوام عکسای گالریتو ببینم با استرس رمز گوشیو باز کرد و سریع از صفحه چت روبیکاش خارج شد نخواستم مستقیم بهش بگم که کارش اشتباهه سعی کردم در مرور زمان بهش بگم گوشیشو دستم‌گرفتم و رفتم تو‌گالریش اولین پوشش اسمش خودم بود باز کردم و یکی یکی عکساشو دیدم و بعد رفتم تو پوشه های مخفی شده و اونی که میخواستم رو پیدا کردم و به هلن‌گفتم _این پوشه؟ _مهسا بزار برات توضیح میدم خیلی آروم گفتم _نیازی به توضیح نیست فقط بگو این کیه؟ _این...این...رلمه _پس چرا قبلا بهم نگفتی؟ _آخه میترسیدم از دستت بدم رو بروش وایسادم و هلنا خیلی خونسردانه بهم گفت _عه تو هم فهمیدی واای این دختر خیلی بیخیال بود بهش نگاه کردم و گفتم بله خانمی فهمیدم نگاهمو از هلنا گرفتم‌ و دوباره به هلن‌نگاه کردم و گفتم _بنظرت این کارت درسته؟ _ببین مهسا من این پسرو دوسش دارم اونم‌گفته که منو دوست داره _دوست داشتنشو بهت ثابت کرد؟ ببین هلن تو دختر احساساتی هستی با یک حرف این جماعت خام نشو _ولی اون دوستم داره حتی بهم گفته میاد خاستگاریم _چند وقته با همین؟ _دو ماهی میشه _هلن من نمیخوام ذره ای آسیب ببینی مطمئنم آخرش از این کارت پشیمون میشی این راهو ادامه نده عزیز دلم با نامحرم حرف نزن _اصن به تو چه من دوست دارم حرف بزنم یه نگاهی بهش کردم و از روی تأسف یه لبخند ریز زدم و از اتاق اومدم بیرون مادر بزرگش گفت؟روله چیه اخه زو چین؟(دخترم چرا انقدر زود رفتی) _ممنون دا مزاحم نمیشم باید برم خونه کار دارم بعدش خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون حالم واقعا بد بود از اینکه هلن این رفتارو باهام کرد ولی من نمیتونستم به این راحتی ها هلن رو از دست بدم واقعا به همدیگه وابسته شده بودیم رمان بر اساس واقیعت هست✅ نویسنده:خادم زهرا کپی:حرام❌ [@Mahfel_Rahaiea]
* مناجات خوانی حاج محمود کریمی_ حرم مطهر رضوی دعایِ افتتاح شبکه افق